eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
در شعر، شکوه تو به تصویر نگنجد چون کوهِ مصوّر شده بر کاغذ کاهی
قشلاق كرده ام به تو از دست زندگى چنديست پايتخت جهانم اتاق توست
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ همیشه خواسته‌ام از خدا فقط او را چنان که خسته‌تنی چای قند پهلو را! ━━━━💠🌸💠━━━━
لبخند ﺗﻮ ﺑﺎ اﺧﻢ ﺗﻮ زﯾﺒﺎﺳﺖ، ﮐﻪ ﭼﻮن ﺳﯿﺐ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ و ﺑﺎ ﺗﺮﺷﯽ دﻟﺨﻮاه ﻋﺠﯿﻨﯽ ﺗﻤﺜﯿﻞ ﻏﻢِ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻇﺮﯾﻔﻢ ﯾﮏ ﺑﺎغ اﻧﺎر اﺳﺖ و ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺳﻪ ی ﭼﯿﻨﯽ!
در مسجد عشق رفته بودم به نماز گـفـتند اذان بـگـو مـن از آن گـفتم ✍
آغوش تو چقدر می آید به قامتم در آن به‌قدر پیرهن خویش راحتم می پوشمت که سخت برازنده‌ی منی امشب به شب‌نشینی خورشید دعوتم خوشوقتی صدای تو از دیدن من است من هم از آشنایی تان با سعادتم! با خود تو را به اوج، به معراج می برم امشب اگر به خاک بریزد خجالتم! بازار شام کن شبمان را به موی خود بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم! بر شانه ام گذار سرانگشت برف را کوهم ولی تمام شده استقامتم من سیرتم همان که تو می‌خواستی شده لب تر کنی، عوض شود این بار صورتم! جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم این است از تمامی دنیا غنیمتم با من بمان که نوبت پیروزی من است چیزی نمانده است به پایان فرصتم.
مُزَیَّن می کند وقتی که با قالیچه ایوان را فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را برایم شعر می ریزد و بیتی چای می خواند لب اش با قند می بخشد به من طعمی دو چندان را دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد تراش قامت اش اسلیمی قالی کاشان را از او یک کام می گیری و « قل ... قل ... » سرخ می گردد ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را چه جادویی ست در اندام موزونش نمی دانم هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را نگاهم می کند یعنی که شعرت از دهن افتاد چه می شد جای شیرینی تعارف کرده بود آن را ؟ و نم نم ... فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم چه بعد از ظهر زیبایی ... فقط کم داشت باران را ... ❤️
تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم   آشفته ام…زیبایی ات باشد برای بعد من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم   از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم   می خندم و آیینه می گرید به حال من دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم   در را به رویم باز کن! اندوه آوردم امشب برای گریه کردن شانه می خواهم
سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد... هر آنکه کشته ی ابروی سر به راه تو نیست!
وطن تویی و غریب آنکه از تو دور افتاد...
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟ تو را که از همه ی جنبه ها سری از من درخت خشکم و هم صحبت کبوترها تو هم که خستگی ات رفت، می پری از من اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه مرا به خود بگذاری و بگذری از من من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم که برده دل پسری از تو، دختری از من گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید دم غروب، جدا شد کبوتری از من نساخت با دل آیینه ام دل سنگت تویی که ساختی انسان دیگری از من چه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تو اجاق سوخته ی خاک بر سری از من چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی.. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی! آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی.. پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی! ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار! هشدار! که آرامش ما را نخراشی.. هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم! اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..