❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست
با چهره ای درهم پشتت را بمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـے اعصاب!
فاطمه سمتم مےآید و درحالیڪه با نگرانے به دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ اره نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدا میزند:
_ دخترا بیایید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقدر کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم را از دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را در می آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم را دوست نداشتی.هرچه باشد برادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد! یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم..
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے ازخوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته از اتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم.چشمهایم را ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس..
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 #کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
دو #پدر و #پسر شهید دفاع مقدس
#امیدعلی و #ایرج آموخت
🍃🌷🍃
#شهیدعلی آموخت دوم آبان ۱۳۲۰، در روستای کلهبهرام از توابع شهر کرج به دنیا آمد.پدرش علی و مادرش جیران نام داشتند.
ایشان در حد خواندن و نوشتن سواد داشت. فروشنده بود.سال ۱۳۴۵ ازدواج کرد وصاحب سه پسر و سه دختر شد.
🍃🌷🍃
بصورت #بسیجی به #جبهه رفت ،#بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴#، در #فاو عراق بر اثر #اصابت ترکش به #شهادت رسید. مزار ایشان در گلزار #شهدای شهر آبیک قرار دارد. #فرزندش#ایرج نیز به #شهادت رسیده است.
🍃🌷🍃
#شهیدایرج آموخت
بیست و هشتم شهریور ۱۳۴۷، در شهر تهران به دنیا آمد.#پدرش #امیدعلی (شهادت ۱۳۶۴) و مادرش شاهصنم نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند.
🍃🌷🍃
بصورت #بسیجی به #جبهه رفت.#بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴#، در #فاو عراق بر اثر #اصابت ترکش به #قلبش به #شهادت رسید.#مزار ایشان در گلزار #شهدای شهر آبیک قرار دارد.
🍃🌷🍃
ایشان و #پدرش، پدر و پسری هستند که در منطقه #فاو در سال 64#در #آغوش هم به #شهادت رسیده اند.
🍃🌷🍃
#📡کانال شهیدروح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست
با چهره ای درهم پشتت را بمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـے اعصاب!
فاطمه سمتم مےآید و درحالیڪه با نگرانے به دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ اره نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدا میزند:
_ دخترا بیایید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقدر کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم را از دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را در می آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم را دوست نداشتی.هرچه باشد برادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد! یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم..
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے ازخوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته از اتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم.چشمهایم را ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس..
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺