eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.3هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
179 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا جوانی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفته‌اند و من تنها مانده‌ام جوان گفت به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او می‌کرد که این گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن. چه کسی می‌داند که تو با او می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمی‌توانست زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و تحویل داد آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از تشکر و قدردانی نمود. مدتی بعد به خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند 📚روایات و داستانهای کهن وقرانی شهرام شیدایی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 🌹 @abalfazleeaam
📙 حکایت واقعی ✍️در زنی جوان و خوش چهره وجود داشت، اندام زن به قدری زیبا بود که هر# مردی را به گناه آلوده میکرد. روزی زیبا برای خرید پارچه به مغازه پارچه فروش رفت، چشمش به که در مغازه بود افتاد و از او خوشش آمد. از پسرک خواست ها را تا خانه حمل کند. هنگامی که به خانه رسیدند خانه را قفل کرد و به پسر جوان گفت: میخواهم را با تو سر کنم، اگر مانع شوی با دادو بیداد مردم را خبر میکنم پسرک که آبروی خود را در خطر دید مجبور به قبول کردن پیشنهاد او شد. زن زیبارو که قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پسرک را به خواب خود برد و با شهوت زیاد شروع به در آوردن لباس های خود کرد. فکری به سر پسرک خطور کرد. فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت از اتاق بیرون رفت، با آلوده به مدفوع برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و او را از منزل خارج کرد. 📚منبع: الکنی و الالقاب، ج۱ ،ص۳۱۳ 🌹 @abalfazleeaam
"مگر میشود تو را داشت و ثروتمندترین نبود!..گمانم کسانی که توراندارند زیر خط فقر هستند. باتو ثروتمند ترینم عشق جان♡[] شهدایی که با زمان در ارتباط بودند😳 فیلم های ناب و دیده نشده ‼️‼️ پس بیایید تا وقت ثبت نام هستااا 👌👌 https://eitaa.com/joinchat/1728380966Cf1dc55ef07  @Sadat_1872