eitaa logo
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
1.2هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
199 فایل
اَلسّلامُ عَلیک یاأبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ یابْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ 🌺اینستاگرام https://instagram.com/abalfazleeaam?igshid=je9syv0r6w83 ارتباط باادمین👇تبادل @yadeshbekheyrkarbala
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺علت بودن کبوتران در کعبه ❇️روزی سجاد علیه السلام به اصحاب خود فرمودند: آیا می دانید سبب بودن 🕊در کعبه چیست؟ گفتند: نه یابن رسول الله شما بفرمائید. حضرت علت را فرمود: در قدیم مردی بود که خانه ای داشت و در میان آن خانه نخلی بود و کبوتری در شکاف آن آشیانه کرده، پس هر وقت می گذارد آن بالای نخل می رفت و های آن را می گرفت و کشت. مدتی بر این گذشت، پس آن کبوتر از دست آن مرد به شکایت کرد، به آن کبوتر گفته شد این مرتبه که می آید جوجه های تو را بردارد از درخت می افتد و می میرد. بار دیگر که کبوتر جوجه گذارده بود یک روز دید آن مرد بالای درخت رفت کبوتر ببیند چه می شود، وقتی آن مرد بالای درخت رفت سائل و محتاجی از در خانه بلند شد پائین آمد و به او چیزی داد و برگشت بالای درخت و جوجه های کبوتر را برداشت و کشت و به او نرسید. کبوتر به خدا نالید و گفت: خدایا پس ای که به من داده بودی چه شد؟ به او گفته شد، که این مرد جان خود را به آن صدقه ای که داد خرید و بلا از او دفع شد؛ اما ما به همین زودی تو را زیاد می کنیم و جائی تو را مسکن می دهیم که کس نتواند تا روز قیامت آزاری برساند. خداوند آنها را در کعبه منزل داد و در امن و امان قرار داد و کسی نتوانست آنها را و شکار کند. 🌹 @abalfazleeaam
❤️اباالفضلی‌ام‌افتخارمه❤️
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍قسمت هفت از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگها
🌸 در عالم برزخ ✍قسمت هشت از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی از پشت سر او حرکت می کردم. واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. نیک ایستاد و گفت: تو را به من اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند. ادامه دارد... 🌹 @abalfazleeaam