eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
51.5هزار دنبال‌کننده
827 عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل چهارم) 🔸در انتهای اونجا، یه حائل دیگه‌ای کشیده شده بود که شفاف بود. پشت این حائل یک جهان خیلی بزرگتری بود پر از نور شدید... کاملا حس می‌کردم اون جهانی که هست من قبلاً تو اون جهان بودم بعد اومدم اینجا... 🔸حس کردم سه نفر دارن نزدیک میشن به اون حائل ولی انقدر اون نور شدید بود، چهره‌هاشون رو نمی‌تونستم تشخیص بدم، چیز محو مانندی می‌دیدم، حسم نسبت به اون سه نفر حس خویشاوندی بود و کاملاً می‌دونستم این پدربزرگ منه و اون دوتا مادربزرگ‌های من هستند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/zh14Y 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل چهارم) 🔸 برگشتم به همون دنیای تاریک. من موندم و تاریکی و واقعا می‌گم یه حسرت، حسرت که چرا نتونستم برم!؟ 🔸 دیدم ملک‌الموت دستش (دست راست) رو برد سمت گوش راست، انگار که یه چیزی رو گوش می‌داد و باز حالت ذهنی معنا منتقل شد به ذهن من که دقیقا اینجور: به خدا قسم که من دستور داشتم تو و این هشت نفر رو به اون دنیا منتقل کنم ولی الان به من دستور رسید که تو رو برگردونم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/oM5F0 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل چهارم) 🔸 این دفعه رفتم داخل فضا، فضایی که میگم فضاییه که تمام سیارات تمام ستاره‌ها و کرات هرچیزی که در فضا هست من همه رو به یکباره می‌دیدم، روبروی من کره زمین بود، دقیقا روبروی من کره زمین بود 🔸 تمام موجوداتی که داخل اون فضا قرار داشتند و ما یعنی من و روحم با اونها همه با هم مجموعا داشتیم یه چیزهایی شبیه مطالب قرآنی که باز گفتم دوباره اینجا تکرار میشد و به حدی این همنوایی انقدر زیبا، باعظمت و با ابهت بیان میشد و این عشق و صمیمیتی که بین همه ما بود بخاطر همین وجود خداونده، بخاطر خود خداوند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/UslzC 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل چهارم) 🔸از شدت عشق و علاقه به خداوند همه با هم انگار ذوب می‌شدیم، باز دوباره ساخته می‌شدیم، دوباره ذوب می‌شدیم، دوباره ساخته می‌شدیم... 🔸 با همون سرعتی که گفتم اون همراه داشت، روح رو به سمت کره زمین هدایت می‌کرد و من هم به ناچار پشت سرش داشتم می‌رفتم و برگشتم هرچی به زمین نزدیکتر می‌شدیم، احساس می‌کردم زمین بزرگ و بزرگتر میشد 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/pkX4z 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل چهارم) 🔸این دفعه روح توی پشت‌بام خونه بود و شب... اون همراهه به حالت فشار با یه فشار خیلی زیادی روح رو وادار می‌کرد که از پشت بام عبور کنه کم‌ کم تا برسه به اون جسم 🔸 آروم آروم این زدن شروع شد هی شدت پیدا کرد گرمای این خون رو حس کردم و تازه اون موقع اینجا بود که فهمیدم این همون زندگی دوباره است که خداوند موهبتش رو دوباره بهت داد انگار خدا دوباره گفت این زندگی رو بهت دادم تا ببینم چکار می‌کنی، این دفعه چکار می‌کنی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/NqGrU 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل چهارم) 🔸یه روز اتفاق من و برادرم با پیکان سواری داشتیم می‌رفتیم ماهیگیری، در جاده بودیم سر پیچ برادرم یه کم پیچید، از روبرو یک ماشین دیگر می‌آمد که پا رو گاز گذاشت تا فرمان را بگیرد بچرخاند دستانش محکم شده بود، ترسیدیم و رفتیم زیر ماشین... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/an9V5 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل چهارم) 🔸برادر خواهرانم گفتند: برادرت رفته خارج از کشور برای کار، ولی من شب خواب دیدم خانه‌ام گفتم می‌خوام برم پیشش (برادرم) پیرمردی گفت: برادرت آن پایین است رفتم نزدیک دیدم برادرم در آن قبرستان دراز کشیده و‌ خواب است؛ بعد از این آن دنیا را دیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/RNjrd 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل چهارم) 🔸آخر آن دنیا را دیدم، آدم‌هایی در جهنم انسان بودند دست و پا داشتند ولی قیافه‌هایشان فرق می‌کرد حیوانات بَد بَد بودند... گفتم چرا چهره‌هایشان فرق دارد؟ فرشته گفت: بخاطر گناهانشان است. 🔸امام رضا(علیه‌السلام) را دیدم لباس‌های سفید چهره نورانی، نشناختم فرشته گفت: امام هستند، سعی کردیم جلو برویم فرشته دست مرا گرفت و مرا خیلی دور کرد، من مُدام برمی‌گشتم نگاه می‌کردم که ببینم هنوز هست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/WTYwX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل چهارم) 🔸من حادثه بدی دیدم همه رفتند جز من این نعمت است باید جبران کنم پیش خدا. شکارچی‌ها پول فشنگ را برای خانه خرج کنند به نفع خودشان است. شکار اول خوشی است، امتحانی است بعد خوبی نمی‌ببینی. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/btqpd 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸۲۷ مهرماه سال ۹۸ تصادف کردیم. ماه صفر بود و همسرم از سفر کربلا برگشته بود. سه روز مرخصی داشت، گفت: برویم الیگودرز، چند روز الیگودرز ماندیم. در راه برگشت نزدیک محلات تصادف کردیم. خواهرم، دختر برادرم (مهتاب) همراه ما بودند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/mRo98 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸وقتی در این حالت بودم دو موجود بالای سر من بودند. چهره‌هایشان قابل دیدن نبود خیلی نورانی بود. مهتاب که با همان لباس عروسش که ۵۰ روز قبل تنش بود با یک کتاب قرآن که در دست داشت کنار تختم ایستاده بود و آن دو موجود نورانی را مهتاب می‌توانست ببیند با آنها حرف می‌زد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/9NKE0 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸در همین حین آنجا را که می‌دیدم چقدر زیباست مهتاب را می‌دیدم یک لحظه انگار از کنارم رفته بود. یک نفر را دیدم از درب داخل شد؛ عمویم بود خیلی دوستش داشتم، دیدم اشک از گوشه چشمانش پایین میاد، دستش را کشید روی چشمانم و چشمانم را بست این را حس کردم با گریه به برادر شوهرم گفت: نسرین امروز تمام می‌کند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dl8Th 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸آرزو خانم دوست جدیدی که جدیداً با ایشان آشنا شده بودم و شب قبل تصادف تماس گرفت و از برگشتن ما پرسید که گفتم: می‌خواستیم بمانیم ولی آقای صانعی گفتند برگردیم بهتر است برسیم به مدرسه. 🔸دیدم آرزو خانم داره دعا می‌کند و می‌گوید: یا امام حسین(ع) نسرین خانم برگردد من سر نذر حلیم بابام یک گوسفند نذر می‌کنم؛ یا امام رضا(ع) نذر می‌کنم اگر شده یک روزه برم مشهد و برگردم که نسرین خانم و همسرش برگردند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/uZCVe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸وقتی در کما بودم درب ورودی را می‌دیدم خواهر زن داداشم لیلا خانم وقتی از مراسم مهتاب برمی‌گشت خیلی التماس پرستاران می‌کرد که بگذارید من نسرین خانم را ببینم آمد داخل کنار تختم ایستاد و یهو گریه اش گرفت،فهمیدم چی در ذهنش هست گریه‌اش برای چیست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/KoGhs 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و نهم فصل چهارم) 🔸بعد ۱۶-۱۷ روز بهوش آمدم داخل بخش رفتم، خواهر بزرگم، خواهر شوهر مادر شوهرم آمدند بالای سرم من به دلیل دستگاه‌هایی که بهم وصل بود صدایم بیرون نمی‌آمد خیلی با اشاره صحبت می‌کردم. به خواهرم گفتم خبر خوش بهت بدم؟ مهتاب را دیدی همه‌اش کنار من بود، هنوز لباس عروسی‌اش تنش هست‌ اینها فکر می‌کردند من هذیان می‌گویم حرفم را تأیید می‌کرد. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ZhlBn 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 لایو‌ اینستاگرام 🔸«زندگی پس از زندگی» تنها نیست. پخش: مثل همیشه پیش از افطار شبکه چهار: ساعت ۱۷ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸پاییز سال ۱۳۷۸ بود. آن زمان بچه‌هایم یکی ۸ ساله و دیگری ۱۰ ساله بودند، ما یک باغ سیب اجاره کرده بودیم با دو شریک که بعد دو سه روز که سیب‌ها را چیدم من چون کارمند بودم مرخصی گرفتم به همسرم و شرکاء کمک کنم. زمانیکه یک کامیون سیب تکمیل شد همسرم را فرستادند برای فروش سیب ها و ما همچنان در باغ سیب می چیدیم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/S1QoD 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸خواهرم می‌خندید به من می‌گفت من را می‌شناسی؟ (این حرف‌ها کلامی نبود) انگار به من اینطور تفهیم می‌شد، گفتم: شما صعدا هستی؟ از وقتی رفتی مادر خیلی اذیت شده. خندید و گفت: شما از کجا می‌دانی من به مادر سر نمی‌زنم؟ یکدفعه دیدم بالای تختم ایستاده، سرش را خم کرد و به کسی که روی تخت خوابیده بود گفت:ذبگو یا ستّار یا ستّار همین حرف را زد و راه افتاد به سمت پنجره اتاق سی سی یو... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/xROGl 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸دو روز بعد از عید فطر ۱۴۰۰ ما به همراه دخترم و خانواده‌اش رفتیم شهرستان داخل حیاط خانه در شهرستان یک درخت انگور داریم یک درخت زردآلو که شاخه‌هایشان بهم چیده‌. آن شب با دخترم نشسته بودیم صحبت کردیم همه خواب بودند. صحبت‌ها تا ساعت ۲ شب ادامه پیدا کرد. در آن ساعت خواستم دو رکعت نماز بخوانم. دخترم روی مبل نشست پیام‌های گوشی‌اش را چک کرد در رکعت دوم نماز نزدیک به قنوت یکدفعه خودم را دیدم در حیاطم بالای درخت انگور و زردآلو... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/VYiu4 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸دخترم گریه و داد و فریاد می‌کرد. همسرم که اتاق بغلی خوابیده بود بیدار شد آمد در هال (پذیرایی) و سر من را سر پایش گذاشت و با تکان‌ها سعی کرد که من را بهوش بیاورد. حرف های آن موجود مرا ناراحت می‌کرد ولی وقتی دخترم و اضطراب همسرم را می‌دیدم خیلی ناراحت می‌شدم و می‌خواستم هر طور شده ناراحتی‌های آنها را برطرف کنم. سعی می‌کردم داخل جسمم بشم که این پریشانی‌ها تمام شود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/6Q8WB 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸افرادی که آنجا بودند هیچ کدام‌شان در قید حیات نبودند ولی آنجا توصیه‌هایی برای برخی افراد خانواده‌شان داشتند. یک خانم پیرزنی بود به رحمت خدا رفته بود می‌دیدم که به نوه‌اش گفت: تو دختر خیلی خوبی هستی پدرت را کربلا فرستادی که خیلی دوست داشت به این سفر بره و کارهای خوب دیگر. تو یک خواستگار داری آدم معقولی نیست با این پسر ازدواج نکن هم مشروب می‌خورد هم می‌فروشد. حرف‌هایی که می‌زند ظاهر کارش است و باطنش اینطور نیست تو با این خوشبخت نمیشی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/N1qSi 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی‌ام فصل چهارم) 🔸من اینها را دیدم گردوها را چیده بودند چند تا ملحفه روی آنها انداخته بودند پوست سبزش را جدا کنند وقتی آن ۵۰۰ گردو به گردوها اضافه شده بود، ۱۰ هزار و پانصد و ۲ تا با آنها مخلوط شده بود آنجا مشخص بود، بعد چند روز آن آقا و شریکش آمدند دیدند پوست گردوها گندیده بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/qAM6d 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links