🍃یار شیرینم
خدا را شکر که دوستت دارم.
شکر شکر شکر.
من از کلمۀ شکر به شعف میآیم.
چه قدر این واژه، شیرین است!
بوی هر چه خوبی است
از «شکر» به مشامم میرسد.
بوی خدا، بوی تو، بوی بندگی.
وقتی که شکر میکنم
انگار خدا باران معطر میبارد روی سرم.
شکر شکر شکر.
نکند شُکر و شِکر واژههای هم خانواده بودهاند
باید از ادیبان پرسید
شاید اگر تحقیقی دوباره کنند
شُکر و شِکر را فرزندان یک خانواده بیابند.
چرا این دو همخانواده نباشند
وقتی که شُکر را بر زبان جاری میکنم
گویی دارم شِکر میخورم
این قدر شیرین است شُکر.
خدا را شکر که دوستت دارم
و هزار مرتبه شکر، که شکر محبّتت
شیرین کرده به کامم.
شیرینی شِکر این شُکر
از آنهایی نیست که زیادش دل را بزند.
هر چه قدر بیشتر خدا را برای محبّتت شکر میکنم
حرصم برای خوردن این شِکر بیشتر میشود.
نیهای این شِکر ریشه در زمین ندارند
نیشکرهای شُکر محبّت تو را
باید در آسمانهای بالا پیدا کرد.
من به محبّتت که فکر میکنم
از شوق اشکم جاری میشود
و وقتی این اشک، با شِکر شُکر محبّت تو همراه میشود
شربتی میسازند که برای مست کردن زمین و زمان کافی است.
با یک قطره از این شربت
میشود کام عالمی را از محبّت تو شیرین کرد.
خدا را شکر که دوستت دارم.
شِکر شُکر محبّت تو از یک سو
و شِکر شُکر دغدغۀ این سؤال از سویی دیگر
دارند طعم وجود مرا شیرین میکنند
«تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید».
من اگر شِکر این شُکرها را برای خودم نگهدارم
نگاهم شیرین میشود
کلامم شیرین میشود
سکوتم شیرین
لبخندم، خشمم، فریادم، محبّتم
همه شیرین میشوند.
من پیدا کردهام راز تلخ بودنمان را
ما اگر حواسمان به نعمت محبّت تو نباشد
و دلمان گرفتار آن سؤال
عسلهایمان هم همه تلخ میشود
چرا غافلیم از این حقیقت!؟
شیرینم کن و شیرین نگهم دار و شیرین بمیران مرا!
شبت بخیر یار شیرینم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
در کنار یک موکب
پیرزنی نشسته بود.
چند خرمای خشک
توی سینی گذاشته بود.
موکب قبلش
خرمای اعلی داشت.
روی خرماها
ارده هم ریخته بودند
و روی اردهها کنجد.
در کنار خرماها
توی یک عالمه استکان کمر باریک
چای اعلای عراقی میریختند.
موکب بعدی هم
در منقلی طولانی
ذغالهای افروخته
زیر گوشتهای تازه
داشتند بوی کباب را
به مشام تک تک زائرها میرساندند.
پیرزن با نگاهش
که از چشم پر از التماسش
پخش میشد میان زائرها
از همه تمنّا میکرد
شده حتی یک خرما
از توی سینی بردارند.
و هر که به موکب پیرزن میرسید
همۀ پاسخش به تمنّای پیرزن
نیم نگاهی به خرماهای خشکیده بود.
پیرزن داشت دلش میشکست
این را از اشکی که حلقه زده بود
دور چشمانش
و میخواست جاری شود روی گونهاش
میشد به خوبی فهمید.
همان جا ایستادم
میدانستم که میآیی
و مهمان موکب پیرزن میشوی
و چند خرمای خشکیده میخوری.
خدا خدا میکردم
کسی نیاید به سوی موکب پیرزن
اما نمیدانم تو چه انداختی
به دل یک جماعت
که از خرمای تازه و چای اعلای عراقی گذشتند
و پای موکب پیرزن
خیمۀ محبت زدند.
جماعت که رفت
سینی خالی شده بود
پیرزن پَرِ لبخندش را
در اشک شوقش خیس کرد
و کمی از آن را مکید
بعد هم رفت
تا شب نشده
خانۀ دیگری را رفت و رو کند
و رختهای دیگری را شست و شو کند
تا پول چند کیلو خرمای خشک دیگر را
برای فردای موکبش فراهم کند.
#بهانه_بودن
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
در کلاس، سی، چهل نفر مادر نشسته بودند.
بحث تربیت فرزند، داغ بود و مادرها هم حسابی خوششان آمده بود.
در میانۀ بحث بود که پرسیدم:
❓چه کسی تا به حال، 📚ده کتاب تربیتی خوانده است؟
منتظر بودم که دستی بالا برود.
حتّی یک دست هم بالا نرفت. ❗️
مادرانی که جلو نشسته بودند، سرشان را برگرداندند تا کسی را در پشت سرِ خود ببینند که دستش را بالا برده باشد؛
امّا کسی پیدا نشد.
📗یک کتاب، پایین آمدم و گفتم:
چه کسی تا به حال، نُه کتاب تربیتی خوانده است.
باز هم منتظر دستی ماندم که بالا برود؛ امّا همۀ دستها پایین بود.
همین طور آمدم پایین تا این که به چهار، پنج کتاب📙رسیدم.
در این هنگام، یک نفری دستش☝🏻را بلند کرد.
وقتی که رسیدم به یک کتاب📕، فهمیدم که بسیاری از این افراد، حتّی یک کتاب📖هم در زمینۀ تربیت فرزندشان مطالعه نکردهاند.😔
پیش خودم گفتم:
🤔 چرا در میان این تعداد مادری که در مقابل من نشستهاند، مباحث تربیتی این اندازه باید غریب باشد؟
✔️یکی از پاسخهای این سؤال را میشود در گیر و دار زندگی و در دل بهانهای به نام «وقت»⌚️، پیدا کرد.
⚠️باز هم تصمیم گرفتم که یک آمار دیگری بگیرم.
برای همین هم پرسیدم:
چه کسانی در روز، تنها به دیدن یک فیلم یا یک سریال🖥، بسنده میکنند؟
منتظر بودم دستی بلند شود، امّا هیچ دستی بلند نشد؛
یعنی باید باور میکردم هیچ کدام از این مادرها، در طول روز، بیش از یک فیلم یا یک سریال را تماشا میکنند.❗️
پیش خودم محاسبه کردم، تماشای یک فیلم یا یک سریال در هر روز، یعنی صرف حدّاقل چهل دقیقه تا یک ساعت و نیم زمان⏰.
⁉️از خودم پرسیدم:
چرا یک مادر برای دیدن سریال یا فیلم در هر روز وقت دارد؛
امّا برای مطالعۀ کتاب در زمینۀ اصلیترین وظیفۀ خود، یعنی تربیت فرزند👶🏻، وقت ندارد؟
⚠️به سراغ سومین آمارگیری رفتم و از مادران پرسیدم:
تا به حال چند نفر از شما با دیدن فیلم یا سریالی، یک تغییر رفتاری مثبت در زندگیتان رخ داده یا یک رفتار منفی از زندگیتان حذف شده است؟
دستها، همه پایین بود ‼️
✅و من هم سؤال آخرم را پرسیدم:
چرا برای چیزی که پس از سالها حتّی نتوانسته یک تغییر مثبت در زندگیمان ایجاد کند، وقت داریم؛
امّا برای مسئلهای که میتواند در تربیت نسل ما مؤثّر باشد، وقت نداریم؟
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
📚من دیگر ما، کتاب اول، ص48
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#تربیت_فرزند
#ناآگاهی_از_روشهای_تربیت_صحیح
https://eitaa.com/abbasivaladi
🍃همسفر اربعینم
خدا را شکر که دوستت دارم.
دوستی تو از وقتی کنار آن سؤال قرار گرفته، مرا امیدوار کرده.
سؤال «تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید»
دارد مرا به مأموم شدنم امیدوار میکند.
همیشه از این که تو امام من بودی بدون شک
و من مأموم تو نبودم بدون تردید
دلنگران بودم و پر از وحشت.
من تو را امام میخواندم، ولی میدانستم که تو مرا مأموم خویش نمیدانی.
مگر میشود مأموم تو شد، بی آن که اصلیترین سؤال زندگی
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد؟
مگر غیر از این است که مأموم به کسی میگویند
که وقتی مردم نگاهش میکنند، امامش را در رفتارش میبینند.
وقتی سخنش را میشنوند، صدای امامش در گوششان طنینانداز میشود.
وقتی دلش را میشکافند
جز محبّت آنچه که امام دوست دارد در دلش نمییابند.
وقتی به سراغ سرش میروند
جز اندیشۀ امامش چیز دیگری پیدا نمیکنند.
من مأموم تو نبودم، تردید ندارم.
حالا هم نمیتوانم خودم را مأموم تو بخوانم، یقین دارم
امّا وقتی سؤال اوّل و آخر زندگیام
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد
صدای پای مأموم شدن را میشنوم
که با آهنگی طربناک و دلانگیز به سویم میآید.
آقا!
من آرزوهایم را هم میخواهم همرنگ آرزوهای تو بسازم.
بگو از آرزوها کدام را در سر داری تا سرم را اگر خانۀ آن آرزوها نشد، بر باد دهم
و بگو به کدام آرزو نمیاندیشی تا اگر لحظهای به آن فکر کردم
به جرمی نابخشودنی خودم را در سیاهچالی محبوس کنم.
آرزویی که دل تو در هوای آن میتپد، راز تپش قلب زندگی است
و آرزویی که توفیق گام نهادن در دلت را نیافته
رمز مرگ سیاهی است که دامن زندگی ما را گرفته.
ما اگر فقط به همان آرزوهایی که تو میاندیشی فکر میکردیم
این قدر پنجه در پنجۀ مرگ تدریجی نمیانداختیم.
بگذار کمی از آرزوهایم بگویم
اگر خوب نبود، بگو که پاکشان کنم.
من آرزو دارم مثل تو بشوم.
آرزوی بدی که نیست. هست؟
آرزو دارم سرباز لشکرت شوم
و در مقابل نگاهت با کسی که کینۀ تو را به دل دارد بجنگم.
آرزو دارم احسنتهای تو را به هنگام رزمم بشنوم.
میخواهم سپر بلای جان تو شوم
و آرزو دارم وقتی که دشمنت هل من مبارز میگوید
تو مرا انتخاب کنی برای جنگیدن.
الهی که هر زخمی که میخواهد روی تنت بنشیند
مسیرش را کج کند و روی پیکر من خانه کند
امّا اگر زبانم لال تنت زخمی شد
آرزو دارم مرا بخوانی تا مرهمی بگذارم روی زخمت.
آرزوهای من یکی دو تا نیست
حتّی یک کتاب هم نیست
یک کتابخانه آرزو دارم.
یکی دیگر از آرزوهایم را میگویم و میروم.
آقا!
آرزو دارم یک بار هم که شده برای چند قدم
دست در دست تو، اربعین، راه نجف تا کربلا را طی کنم.
شبت بخیر همسفر اربعینم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
🔹آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
دوست دارم همۀ روزهای هفته را
به انتظار جمعه بنشینم
اما نه برای تعطیلیاش
برای این که جمعه به نام تو گره خورده.
دوست دارم وقتی جمعه میرود
قلبم را از پشت میلههای زندان سینهام
بیرون بیاورم و در مقابلم بگذارم
و دست و پا زدن محتضرانهاش را ببینم.
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
کاش دلم آن قدر تنگ تو میشد
که تا نامت را میشنیدم
آسمان چشمم ابری میشد و میبارید.
میبارید و میبارید
تا مرا در دریای اشک غرق میکرد.
چه مردن شیرینی!
نام این مرگ را خودکشی هم اگر بگذارند
با شهادت رقابت میکند
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
مهمان نوازی عربها را که دیدم
تمام وجودم شد حقارت و احساس کوچکی.
چطور زائرانت را در آغوش میکشیدند
ودستهایشان را میگرفتند
و با التماس به خانه میبردند
و هر چه داشتند را
سر سفرۀ کرم خویش میگذاشتند
و بیمنت تقدیم زائرانت میکردند.
اینها با آباء و اجدادشان با هم
در مهمان نوازی
به گرد پای تو هم نمیرسند.
برای همین هم بود که وقتی
پا به کربلا گذاشتم
بی فاصله احساس کردم
سرم را به آغوش چسباندهای
و گرمای لبهایت را روی پیشانیام احساس کردم.
حسین در همۀ حرم پخش بود.
با چشم کور هم میشد دید
که چطور دانه دانۀ زائرهایت را
به آغوش میکشی
و سر سفرۀ کرمت مینشانی.
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi