eitaa logo
محسن عباسی ولدی
56.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
348 فایل
صفحه رسمی حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی متخصص | نویسنده | مدرّس 🌱 مسائل تربیتی و سبک‌زندگی‌دینی 🌐 پایگاه‌های اطلاع رسانی: ktft.ir/v 📬 ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi 📱نشـانی صفحات مجازی حاج‌آقا در پیام‌رسان‌ها: @abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁پتکی بکوب بر این دل های سنگ شده 🍁 🍁حسابی سرمان را گرم کرده‌ایم در این زندگیِ هزارلایه یادمان رفته از کجا آمده‌ایم به کجا آمده‌ایم آمده‌ایم برای چه و به کجا می‌رویم؟ 🍁سرمان را گرم کرده‌ایم به بازی‌های دنیا بازی‌هایی که بدجور جدّی گرفتهایمشان. 🍁هرکه در این بازی‌ها خبره‌تر باشد او را بزرگ‌تر می‌پنداریم. ما دور و برمان از این بزرگ‌ترها زیاد داریم. 🍁و حالا بچه‌هایمان را هم داریم به شیوۀ خودمان بزرگ می‎کنیم. 🍁می‌خواهیم سرشان را گرم کنیم بازی‌های کودکانه را که راز بزرگ شدنشان است از آنها گرفته‌ایم و مثل خودمان سرگرمشان کرده‌ایم تا مثل خودمان کوچک بمانند و با توهم بزرگ شدن بزرگ شوند. 🍁راستش غرض ما از سرگرم کردن کودکانمان این است که کاری به کارمان نداشته باشند. 🍁بهانه‌های بچه‌ها نمی‌گذارد با خاطری آسوده سرمان به بازی‌های دنیایی گرم باشد و دلمان به رقابت‌هایمان خوش. 🍁سرشان که گرم ‌شود ما هم فرصت میکنیم که تا جان داریم خودمان را بکُشیم برای دنیا. 🍁بازی‌های کودکانه، خار راهند باید آنها را دانه دانه برداشت وگرنه تا می‌آید سرمان گرمِ دنیا شود بچه‌ها بر سرمان می‌زنند با چوب بهانه‌هایی که جز با بازی‌های کودکانه از میان نمی‌رود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @abbasivaladi
🍃چند رکعت بازی، به قصد نشاندن لبخند روی لب تو 🍃چه حس قشنگی پیدا کرده‌ام به بازی! از وقتی فهمیده‌ام که تو دوست داری من با کودکانم بازی کنم! 🍃مگر جز این است که حق همانی است که تو از آن خشنود می‌شوی؟ من که اشتباه نفهمیده‌ام؟ تو از بازی من با بچه‌ها لبخند به لبت می‌آید. مگر این طور نیست؟ کدام عبادت است که به گرد پای نشاندن لبخند روی لب تو برسد؟ 🍃آقا! مدت‌ها بود که یک معما روی ذهنِ آشفته‌ام تیغ میکشید. با خودم می‌گفتم اگر عبادت، مایۀ نشاط است و رمزِ چشیدنِ طعم حیات پس چرا عبادت نه نشاطم می‌بخشد نه طعم حیات را می‌چشاندَم؟ 🍃تا این که گذارم افتاد به کوی تو و فهمیدم که اصلا حقیقت عبادت نشاندن لبخند روی لب توست و وقتی مرور کردم عبادت‌هایم را عبادتی نیافتم که به قصد شاد کردن دل تو انجامش داده باشم. 🍃عادت بود عبادت کجا بود؟ کمی که فاصله می‌گرفتم از این عادتها دلم هُرّی می‌ریخت روی زمین. به جز این کارها کار دیگری نمیشناختم که نامش عبادت باشد. وزیدن نسیمی از کوی تو بر من چقدر عوض کرده اندیشه‌ام را! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @abbasivaladi
🍃چند رکعت بازی به قصد نشاندن لبخند روی لب تو 🍃آقا! من پیش از این برای هر کاری که بگویی وقت داشتم اما به کودک و بازی که می‌رسیدم احساس می‌کردم اگر تن به بازی دهم عمرم را بی‌هیچ فایده‌ای تلف کرده‌ام. «عمر که علف خرس نیست، قیمت دارد!» 🍃ولی حالا وقتی به کودک و بازی می‌رسم احساس می‌کنم نفَس‌هایی که در بازی با کودکم می‌کشم برکت را برای همۀ نفَس‌هایم ضمانت می‌کند. 🍃«وقت ندارم» زمزمۀ روزهای دور از تو بود. امروز حتی در شلوغ‌بازار کارهایم «وقت داری؟» التماس من است به کودکم. آری، التماس! التماسش میکنم که وقت داشته باشد تا بانی شود و توفیق عبادتی را نصیبم کند که نامش بازی است. 🍃خاطرات دیروزم تکانم میدهد: صدای مؤذن پیچید در گوشم خواستم قامتِ نماز ببندم کودکم با زبانی که هنوز با واژه‌ها انس نگرفته بود التماسم کرد که بازی کنیم. از قیافه‌اش معصومیت می‌بارید ابروانم را در هم کشیدم ترسید و برگشت الله اکبر گفتم اما نمی‌دانم چرا ندایی در درونم می‌گفت: «فویلٌ للمُصَلّینَ» 🍃امروز صدای مؤذن پیچید در جانم می‌خواستم قامت ببندم کودکم جلو آمد سرش کمی به زیر چشمش رو به بالا گردنش اندکی کج دست‌هایش گره خورده در هم دست‌های تا بناگوش بالا آمده را پایین انداختم و الله اکبر گفتم اما نه به نیت نماز به قصد بازی. 🍃الله اکبر را که گفتم شنیدم ندایی را از در و دیوار: « طُوبى لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآب» (خوشا بر آنان و آنان را فرجام نيكوست) بازی که تمام شد وقتی به سراغ نماز آمدم احساس کردم نماز منتظرم نشسته به رویم لبخند می‌زند می‌خواهد در آغوشم بگیرد. 🍃آقا! من از این پس هم وقت دارم هم حوصله. مگر می‌شود برای خنداندن تو وقت نداشت؟ و کیست که بویی از انسانیت برده باشد اما حوصلۀ نشاندن لبخند روی لب تو را نداشته باشد؟ 🍃من از همین امروز عبادت بازی را به عبادت‌هایم افزوده‌ام. چند رکعت بازی به قصد نشاندن لبخند روی لب تو به جا می‌آورم قربة الی الله. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @abbasivaladi
🍀بچه ها چقدر مظلوم اند! ما چقدر ظالمیم! 🍀ما هر جا که می‌رویم «خود»مان دنبالمان است. انگار بدون «خود» هیچ کاری مزه نمی‌دهد بِهِمان. 🍀در خوردن و پوشیدن در ساختن و در کوشیدن در رفت و آمد در نرفتن و نیامدن‌ حتی در عبادت‌هایمان «خود»مان را می‌کشیم به دنبالمان. 🍀مثل این که ما را ساخته‌اند برای این که شب و روز برسیم به دلخواه «خود»مان. اصلاً هدف آفرینش ما باد کردن همین «خود» است انگار! ما کاری جز این نداریم! 🍀تک فرزندمان بچۀ دیگری می‌خواهد فقط دلش نیست که این را می‌خواهد خدا او را این طور آفریده. کنار یک بچۀ دیگر آرام می‌گیرد. 🍀وقتی با بچۀ دیگر بازی می‌کند انگار گذر زمان را حس نمی‌کند. اصلاً گویی مثل گُل اول صبح تا آخر شب، باز است و باطراوت. 🍀ما خودمان هم که بچه بودیم بچۀ دیگری می‌خواستیم. چقدر التماس می‌کردیم که مادرمان برایمان بچه بیاورد! فکر می‌کردیم لک لک‌ها بچه‌ می‌آورند برای مادرها. چقدر ناراحت بودیم از دست لک لک‌های تنبل! 🍀حالا که پدر شده‌ایم یا مادر «خود»مان هزار بهانه می‌آورد برای بچه نیاوردن. ما هم که تسلیم محض «خود»یم امروز، بچه‌ها حسابی از دست لک لک‌ها عصبانی‌اند. 🍀گمان نمی‌کردم این «خود» «خدا»یی باشد با این همه قدرت که حتی مهر مادری و محبت پدری را هم تسیلم خودش کند. 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت ص۶۷-۶۳ @abbasivaladi
🍂بچه ها چقدر مظلومند! ما چقدر ظالمیم!🍂 🍂آقا! چقدر نیرنگ دارد این «خود»ِ خدا شده! برای همۀ عمرمان بهانه تراشیده و برایمان کنار گذاشته تا هیچگاه حتی خیال بچه‌های بیشتر را نکنیم. 🍂یک بار قیافۀ یک مربی دلسوز و عاقل را می‌گیرد و می‌گوید: «تربیتِ یکی، راحت‌تر از تربیت دوتا و تربیت دوتا راحت‌تر از تربیت چندتاست.» 🍂وقتی که می‌بیند در گیرودارِ تربیت تک فرزند مانده‌ام و دارم می‌فهمم که بچه‌ها بازوی تربیت ما هستند می‌گوید: «مگر چند روز در این دنیایی که می‌خواهی خودت را گرفتار بچه‌ها کنی؟» کمی دنبال خوشی دنیا می‌روم 🍂اما وقتی سرم به سنگ می‌خورد و می‌خواهم به هوش بیایم می‌گوید: «تو در خرج خودت مانده‌ای بچه بیاید، مگر آب و نان نمی‌خواهد؟» 🍂ما عقلمان را هم دادیم به دست «خود» کارهایمان را که نگاه می‌کنیم از طنز تلخی که دارد نمی‌دانیم بخندیم یا گریه کنیم. 🍂ما سال‌هاست که تصمیم گرفته‌ایم با عروسک و عکس جای خالیِ بچه‌های دیگر را برای بچه‌هایمان پر کنیم. 🍂کسی به ما نگفت که شما وقتی گرسنه می‌شوید مگر با تماشای نقاشی غذا سیر می‌شوید که بچه‌ها با عروسک و عکس آرام بگیرند؟ 🍂بی‌عقل شدن عاقبتِ کسی است که از دایرۀ ولایت تو بیرون برود و «خود»پرست ‌شود. 🍂«خود» خدا را از زندگی ما برداشت. خودش را گذاشت به جای او. ما را مشرک کرد و دغدغه مندِ رزق و روزی هرچه خدای تو گفت که روزی شما و فرزندانتان را من می‌دهم باور نکردیم. @abbasivaladi
🍂بچه‌ها چقدر مظلومند! ماچقدرظالمیم!🍂 آقا! 🍂«خود» خدا را از زندگی ما برداشت. خودش را گذاشت به جای او. ما را مشرک کرد و دغدغه مندِ رزق و روزی هرچه خدای تو گفت که روزی شما و فرزندانتان را من می‌دهم باور نکردیم. 🍂پشت پردۀ باور نکردن ما چیست؟ خدا دروغگوست؟ ناتوان است؟ نیازمند است؟ یا چیز دیگری است؟ 🍂تو بگو بلند هم بگو که بچه‌های ما زندانی شرک ما هستند. شاید به غیرتمان بربخورد و بیدار شویم. 🍂بچه‌ها چقدر مظلومند! ما چقدر ظالمیم! دیگر از «خود»م بدم می‌آید با این «خود»پرستی‌ها چه بلاها که بر سر بچه‌ها نیاوردهایم! 🍂در کودکی پیرشان کردیم گویی در چند بهار زندگی خویش ده‌ها خزان دیده‌اند این معصوم‌ها. اصلاً حوصله ندارند از بس که ظلم دیده‌اند از ما. 🍂ما اگر تازیانه بر تنشان نزدیم روحشان را با تازیانه‌های خودخواهی خویش سیاه کردیم. با چشم کور هم می‌شود جای سیاهی‌ها را دید 🍂راه برون شد از نجاستِ این شرک غرق شدن در دریای ولایت توست. ما را اسیر محبت خویش کن تا برَهیم از بند این «خود»های خدا شده. @abbasivaladi
🍃بچه‌ها اهل سرزمین فطرتند،تو حاکمِ این سرزمینی 🍃چقدر مریض شدن بچه‌ها دل آدم را به درد می‌آورد. من می‌دانم که تو از بیماری بچه‌ها آن قدر غمگین میشوی که حال ما را در برابر آن نمی‌شود غم نام گذاشت. 🍃بچه‌ها اهل سرزمین فطرتند تو حاکمِ این سرزمینی حاکمی که دلش برای رعیتش می‌تپد. بچه‌ها آرام نباشند، تو آرام نیستی. 🍃تو نازک‌ترین دل را داری در این دنیا نمی‌شود نازکی دلت را به چیزی تشبیه کرد نازک‌ها باید به تو تشبیه شوند 🍃نالۀ بچه‌ها از مریضی اشکت را جاری می‌کند. بی‌قراری‌شان بی‌قرارت می‌کند با دردشان دردت می‌گیرد و وقتی تب می‌کنند پیشانی‌ات داغ می‌شود. 🍃امروز یک مرض آمده سراغ بچه‌های ما که در کودکی پیرشان میکند. چنان چهر‌ه‌شان چروکیده می‌شود که وقتی نگاهشان می‌کنی دلت آتش می‌گیرد برایشان. 🍃از چند میلیون کودک یکی این طور می‌شود اما همین یکی آن چنان دل را به درد میآورد که آدم آرزوی مرگ میکند. 🍃طفل معصوم، تنش چروکیده است و شکلش شبیه پیرها. و اما فریاد! فریاد! در میان ما به هر اندازه که چشم بدوانی کودکانی هستند که روح چروکیده‌ای دارند. 🍃تماشای اینها چه می‌آورد بر سر تو؟ از نگاه تو روح پیرمردان و پیرزنان هم نباید چروکیده باشد و اصلاً زیبایی زندگی در مرام تو یعنی هرچه پیرتر می‌شوی روحت باید شاداب‌تر شود. حالا چه باید گفت در غم کودک‌های پیر شده؟ ⏪ادامه دارد ... @abbasivaladi
بچه‌ها اهل سرزمین فطرتند،‌ تو حاکمِ این سرزمینی 🍂آقا! بچه‌هایمان را مثل پیرها بی‌حوصله کرده‌ایم حال جست و خیز را از آنها گرفته‌ایم. حوصلۀ تکان خوردن ندارند مثل پیرها نشستن و برخاستن و دویدن و راه رفتن برایشان سخت شده. 🍂لبخندهایشان مثل ما بزرگ‌ترها نمایشی است خنده‌های از ته دلشان را فقط می‌شود پای طنّازی‌هایی دید که در قاب جادویی، تماشا می‌کنند. 🍂اگر با طنّازهای قاب جادویی و آدمک‌های بازی‌های خیالی روز و شب را سپری کنند حوصله‌شان سر نمی‌رود اما این کودکهایی که ما پیرشان کرده ایم حتی حوصلۀ همسالانشان را هم ندارند. 🍂آن کودک‌هایی که جسمشان پیر می‌شد را یادت هست؟ که گفتم تماشایشان دلمان را به درد می‌آورد؟ اما این کودک‌های پیر شده نمی‌دانم چرا دلمان را به درد نمی‌آورند. ما دوست داریم پیری این کودکان را. راحت نفس می‌کشیم در کنار این پیرها و خدا را شکر می‌کنیم برای این پیری. 🍂تو از تماشای کودک‌های پیر شده دلت به درد می‌آید. از این پیری متنفری نفست در سینه حبس میشود تو به درگاه خدا دعا می‌کنی برای شفای این روح‌های مچاله شده. حالا چطور می‌شود تو امام باشی و ما مأموم؟ 🍂نشانۀ شفای این کودک‌های پیر شده بالا و پایین پریدن است. بالا و پریدن‌های این کودک پیشانی تو را به نشانۀ شکر روی خاک می‌نشاند. چرا ما با جست و خیزهای کودکان فریاد گلایه‌مان به آسمان می‌رود؟ 🍂آقا! ما خودمان هم پیر شده‌ایم زودتر از آن که گمانش را می‌کردیم. ما پیرهایی هستیم که همه را پیر دوست دارند حتی کودک‌های معصوم را. ما ماهر شده‌ایم در پیر کردن کودکان آمده‌ایم پیش تو اعتراف کنیم به جرممان. ما را در کدام محکمه محاکمه خواهی کرد؟ 🍂ما اگر بدیم دلمان خوش است که کودکانمان تو را دارند. کاش می‌شد در همین کودکی پیرِ عشقشان می‌کردی و ما را فدایی این پیران عاشق! @abbasivaladi
🍂خاک عجب کلاس درسی داشت!🍂 🍂ما با طبیعت قهر کرده‌ایم قهرِ قهرِ قهر. کاش قهر بودیم! مثل این که با او دشمن هم شده‌ایم. 🍂و کاش دشمنش مانده بودیم! گویی به طبیعت اعلام جنگ کردهایم که این طور قلع و قمعش می‌کنیم. 🍂ما فرزند طبیعتیم اما از آغوش مادرمان گریخته‌ایم. دیگر به مادرمان احترام نمی‌گذاریم 🍂ما تنوع را دوست داریم طبیعت هم ما را دوست دارد او ما را سیراب می‌کند از تنوع 🍂محبوس‌ترین مخلوق انسان است. هیچ کس مثل انسان خودش را زندانی نکرده است. 🍂چه آمده بر سرمان که رفیق مصنوعی‌ها شده‌ایم؟ حتی گل‌‌هایمان مصنوعی اند داریم خودمان را برگ‌های مصنوعی سبزرنگ فریب می‌دهیم. 🍂چقدر قهرِ با طبیعت؟ حتی خوردنی‌هایمان هم مصنوعی شده: غذاهای خیالی و زهرهای واقعی! 🍂من هرچه گشتم هیزم تری نیافتم که طبیعت به ما فروخته باشد. هرچه جستجو کردم به کلاهی که طبیعت بر سرمان گذاشته باشد، نرسیدم. 🍂بچه‌های ما وقتی به دنیا آمدند که ما با طبیعت قهر کرده بودیم. چقدر دلم برایشان می‌سوزد! کسی ما را با طبیعت آشتی نداد ما هم بچه‌ها را با طبیعت آشنا نکردیم 🍂ما در کودکی‌هایمان همبازی طبیعت بودیم. اصلاً با طبیعت بزرگ می شدیم خاک، دوستمان بود انگار می‌فهمیدیم اصلمان خاک است 🍂انس عجیبی داشتیم با خاک آب که می‌ریختیم رویش می‌خندید به رویمان. او هم کمی گِل می‌پاشید روی سر و صورتمان و ما می‌خندیدیم. 🍂خاک اجازه می‌داد در دلش چاله‌ای بکنیم. دردش نمی‌آمد خودش راه باز می‌کرد برایمان کمی که چاله، عمیق می‌شد احساس می‌کردیم قدمان بلند شده. 🍂چقدر خاک، دوست خوبی بود که احساس بزرگی را با شکافتن سینه اش به ما می بخشید . ⬅️ادامه دارد....... @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍂خاک عجب کلاس درسی داشت!🍂 🍂ما با طبیعت قهر کرده‌ایم قهرِ قهرِ قهر. کاش قهر بودیم! مثل این که با
🍁ما با خاک سر و سرّی داشتیم دانه‌های سبز را به او امانت می‌سپردیم. آب می‌ریختیم رویش او آب را ذره ذره به کام دانه‌ها میریخت. برای دانه‌ها چه خوب مادری می‌کرد! 🍁خاک عجب کلاس درسی داشت! رسم ایثار و فداکاری دوستی و امانتداری و از همه مهم‌تر: درس انتظار. 🍁بچه‌های ما امروز خاک را نمی‌شناسند. می‌شناسند اما به عنوان یک دوست نمی‌شناسند. آنها از خاک همین را می‌دانند که تا روی لباسشان نشست باید او را با کتک هم که شده از لباسشان برانند. 🍁ما تواضع را هم در کلاس درس خاک یاد می‌گرفتیم. امروز خاکی بودن دوری از تکبر نیست کثیف بودن است. 🍁آقای من! ما نه تنها بانی دوستی بچه‌ها با طبیعت نشدیم در خانه‌هایمان به تعداد بچه‌هایمان دشمن طبیعت پرورش داده‌ایم. پنجه‌های تیز ما بیخ گلوی طبیعت را گرفته. طبیعت در حال جان دادن است ما با طبیعت قهریم و او هم با ما قهر کرده 🍁تو دوست طبیعتی و آشنای خاک می‌شود پیش از این که بیایی ما و طبیعت را آشتی دهی؟ ما دوست نداریم وقتی که می‌آیی و طبیعت را از چنگال دشمنان می‌رهانی در زمرۀ دشمنان طبیعت باشیم. 🍁ما اگر با طبیعت آشتی کنیم بچه‌هایمان دوست طبیعت می‌شوند. طبیعت، بچه‌ها را دوست دارد و دارد در حسرت بازی با بچه‌ها می‌سوزد. به داد طبیعت و بچه‌های ما برس آقا! @abbasivaladi
🍃کاش غایت این تمدن، تنها حیوان شدن ما بود! 🍃 🍃ما فردهای کنار هم جمع شده‌ایم نه جمع‌های به هم متصل. فرقی نمی‌کند. ما جز خودمان کسی را نمی‌بینیم 🍃لذت‌ها را نمی‌توانیم تقسیم کنیم از لذت بردن دیگران شاد نمی‌شویم. دوست داریم لذت‌ها را تنهایی بچشیم تنهاخورمان کرده این تمدن ملعون. 🍃تو کارَت پیوند جان‌هاست و این تمدن تکه تکه کردن. اگر از دستش برمی‌آمد اعضای بدنمان را هم از هم جدا می‌کرد. 🍃جماعت در نگاه تو جمع شدن جسم‌ها در کنار هم برای یک پیکر شدنِ جامعه است. 🍃چه آورده بر سرمان این تمدن سیاه! هر روز تنهاتر از دیروزیم حتی زن و شوهرها کنار هم تنهایند. 🍃بچه‌ها با هَمَند و و بی ‌هم. از کنار هم رد می‌شوند اما یکدیگر را نمی‌بینند. 🍃ما حوصلۀ هیاهو را نداریم مثل تو نیستیم که صدای بچه‌‌ها آرامش روانمان باشد. صدای بچه‌ها سوهان روحمان است. 🍃بچه‌ها هرچقدر تنهاتر ما آرام‌تر. بساط بازی‌هایی را که هیاهو به راه می‌اندازند جمع کرده‌ایم از خانه‌هایمان. 🍃چقدر از اصلمان دور شده‌ایم آقا! این طور اگر بگذرد زودتر اگر نیایی جمع‌گرا بودن انسان به افسانه ها میپیوندد. ما را با سرابِ جمع‌ها از دریای جمع‌های حقیقی، بازداشته اند. 🍃خودمان شده‌ایم سرباز این تمدن او ما را از جمع‌ها دور کرد و ما هم داریم بچه‌ها را از جمع دور می‌کنیم. 🍃اولش همسایه از همسایه بی‌خبر شد بعداً خواهر و برادر از هم بیخبر و کمی که گذشت زن از شوهر و شوهر از زن و امروز پدر و مادر از فرزند. فردا بناست چه بلایی بیاید به سرمان؟ نمی‌دانیم ⬅️ادامه دارد....... @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍃کاش غایت این تمدن، تنها حیوان شدن ما بود! 🍃 🍃ما فردهای کنار هم جمع شده‌ایم نه جمع‌های به هم متصل
🍃آقا! داریم آرام آرام میفهمیم که این تمدن چه بلایی بر سرمان ‌آورده. 🍃کاش غایت این تمدن حیوان شدن ما بود! او به کمتر از «بل هُم اضلّ» نمی‌اندیشد 🍃ما هر اندازه خودگرا می‌شویم شیطانی‌تر می‌شویم و هر اندازه شیطانی‌تر از انسانیتمان دورتر. از این جایی که هستیم تا «بل هم اضل» خطی می‌کشیم که نسلمان هم روی آن راه می‌رود. 🍃آقا! اگر بخواهیم از همین امروز بچه‌هایمان را از خودگرایی بیرون بیاوریم راهش چیست؟ بازی؟ باشد! ما روی حرف تو حرف نمی‌زنیم 🍃همان طور که نماز را به جماعت، یادمان داده‌ای تا یادمان نرود دست خدا روی سر جماعت است ما عبادت «بازی» را با جماعت بچه‌ها راه می‌اندازیم خودمان هم می‌شویم امام جماعت این عبادت. 🍃هر چقدر تعداد مأمومینمان را بیشتر کنیم یقین می‌کنیم که ثواب عبادتمان بیشتر است. 🍃در این جماعت، لازم نیست صدای مأمومین به امام نرسد بلکه به عکس، هرچه صدای مأمومین، بیشتر ثواب عبادت، بیشتر. 🍃اصلاً امام این جماعت باید کاری کند که صدای مأمومین به قدری بلند شود که صدای امام را کسی نشنود. این صدا اگر به خنده بلند شود فرشته‌های برای پیوستن به جماعت سر از پا نخواهند شناخت. 🍃ما این جماعت را به راه می‌اندازیم و دلمان خوش است که تو خودت هم در این عبادت شرکت می‌کنی. تو شیفتۀ این عبادت‌های به جماعتی @abbasivaladi
🍂کاش غایت این تمدن، تنها حیوان شدن ما بود! 🍂ما فردهای کنار هم جمع شده‌ایم نه جمع‌های به هم متصل. کنار هم باشیم یا نباشیم فرقی نمی‌کند. ما جز خودمان کسی را نمی‌بینیم 🍂لذت‌ها را نمی‌توانیم تقسیم کنیم از لذت بردن دیگران شاد نمی‌شویم. دوست داریم لذت‌ها را تنهایی بچشیم تنهاخورمان کرده این تمدن ملعون. 🍂تو کارَت پیوند جان‌هاست و این تمدن تکه تکه کردن. اگر از دستش برمی‌آمد اعضای بدنمان را هم از هم جدا می‌کرد. 🍂 البته دلمان را تکه تکه کرده و هر تکه‌اش را به جایی روانه. 🍂جماعت در نگاه تو جمع شدن جسم‌ها در کنار هم برای یک پیکر شدنِ جامعه است. 🍂بچه‌ها با هَمَند و و بی ‌هم. از کنار هم رد می‌شوند اما یکدیگر را نمی‌بینند. 🍂ما حوصلۀ هیاهو را نداریم مثل تو نیستیم که صدای بچه‌‌ها آرامش روانمان باشد. صدای بچه‌ها سوهان روحمان است. 🍂بچه‌ها هرچقدر تنهاتر ما آرام‌تر. بساط بازی‌هایی را که هیاهو به راه می‌اندازند جمع کرده‌ایم از خانه‌هایمان. 🍂چقدر از اصلمان دور شده‌ایم آقا! این طور اگر بگذرد زودتر اگر نیایی جمع‌گرا بودن انسان به افسانهها میپیوندد. 🍂ما را با سرابِ جمع‌ها از دریای جمع‌های حقیقی، بازداشته اند. 🍂خودمان شده‌ایم سرباز این تمدن او ما را از جمع‌ها دور کرد و ما هم داریم بچه‌ها را از جمع دور می‌کنیم. 🍂اولش همسایه از همسایه بی‌خبر شد بعداً خواهر و برادر از هم بیخبر و کمی که گذشت زن از شوهر و شوهر از زن و امروز پدر و مادر از فرزند. فردا بناست چه بلایی بیاید به سرمان؟ نمی‌دانیم ⬅️ادامه دارد ..... @abbasivaladi
چقدر دلم تنگ شده برای پاکی‌های دوران کودکی‌ام! 🍃زندگی همه‌اش مسابقه بود این را خوب فهمیدیم. در مسابقه از کسی نباید جا می‌ ماندیم این را خوب فهمیدیم اما فقط مسابقه و جا نماندن را فهمیدیم و نفهمیدیم مسابقه بر سر چیست. 🍃برای چیزی که باید از آن دور می‌شدیم مسابقۀ نزدیک شدن دادیم و بر سر چیزی که باید به آن نزدیک می‌شدیم رقابتی برای دور شدن درگرفت. 🍃ما اهل مسابقه آفریده شده‌ایم بی ‌مسابقه زندگی معنا ندارد برایمان. خط پایان این مسابقه به دست آوردن تو بود. چه بلایی بر سرمان آمد که همه چیز را به دست آوردیم جز تو؟ 🍃قانون رقابت برای تو چقدر زیباست! رقیبان رفیقان هَمند درست مثل بازی‌های دوران کودکی. اگر کسی رقابت را به ذره‌ای کینه بیالاید از دور مسابقه خارجش می‌کنند. 🍃در مسیر رقابت برای تو اگر به زمین خوردهای برخوردیم باید دستش را بگیریم. بلند کردن زمینخورده ما را از رسیدن به تو بازنمی‌دارد این کار، خودش میانبری است برای زودتر رسیدن به تو. 🍃چقدر دلم تنگ شده برای پاکی‌های دوران کودکی‌ام! ⬅️ادامه دارد....... @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
چقدر دلم تنگ شده برای پاکی‌های دوران کودکی‌ام! 🍃زندگی همه‌اش مسابقه بود این را خوب فهمیدیم. در م
چقدر دلم تنگ شده برای پاکی های دوران کودکی ام! 🍃اشک رقیب دلم را می‌شکست. آهش نفسم را بند می آورد 🍃امروز در مسابقه‌های دنیایی که تو مقصدش نیستی رقیب، دشمن من است. اشک که می‌ریزد دلم خنک می‌شود. آه که می‌کشد نعرۀ شادی، در و دیوار دلم را می لرزاند. 🍃رقابت‌های دوران کودکی شادی در شادی بود. رقابت‌های امروزم شادی در غم و غم در شادی است. شادی من در غم رقیبان و غمم در شادی آنان. خسته‌ام از این همه خودخواهی! 🍃رقابت‌های کودکانه راه بزرگ شدنم بود. زمین که می‌خوردم بلند شدن را یاد می‌گرفتم. 🍃برنده که می‌شدم جوانمردی را می‌آموختم. شکست که می‌خوردم به دنبال راه پیروزی می‌گشتم. 🍃امان از رقابت‌های امروزم! که هر روز، کوچک‌تر از دیروزم! زمین که می‌خورم به زمین و زمان ناسزا می‌گویم. برنده که می‌شوم نیشتر می‌زنم به دل رقیبان. شکست که می‌خورم بغض و کینه لایه بر لایه متراکم می‌شود روی دلم. 🍃وای! هرچه بازمیگردم به کودکی دلم بیشتر می‌گیرد. بازی‌های کودکانه با بزرگ شدن من بزرگ می‌شدند. هر سال به بازی‌های سال گذشته‌ام می‌خندیدم. 🍃اما حالا چه آمده بر سرم که هرچه بزرگ‎تر می‌شوم بازی‌هایم کوچک‌تر می‌شوند؟ بازی‌هایم بوی تعفن می‌دهند ⬅️ادامه دارد....... @abbasivaladi
🍃چقدر دلم تنگ شده برا پاکی های دوران کودکی ام! 🍃رقابت‌های دوران کودکی شادی در شادی بود. رقابت‌های امروزم شادی در غم و غم در شادی است. شادی من در غم رقیبان و غمم در شادی آنان. خسته‌ام از این همه خودخواهی! 🍃رقابت‌های کودکانه راه بزرگ شدنم بود. زمین که می‌خوردم بلند شدن را یاد می‌گرفتم. برنده که می‌شدم جوانمردی را می‌آموختم. شکست که می‌خوردم به دنبال راه پیروزی می‌گشتم. 🍃وای! هرچه بازمیگردم به کودکی دلم بیشتر می‌گیرد. بازی‌های کودکانه با بزرگ شدن من بزرگ می‌شدند. هر سال به بازی‌های سال گذشته‌ام می‌خندیدم. 🍃اما حالا چه آمده بر سرم که هرچه بزرگ‎تر می‌شوم بازی‌هایم کوچک‌تر می‌شوند؟ بازی‌هایم بوی تعفن می‌دهند 🍃من هنوز مقصدم دنیاست تا کی این همه دست بالای دست ببینم و پشت سر هم دو دستی بر سر خودم بکوبم؟ به قدری بر سرم کوبیده‌ام که دیگر نه دستم توان دارد و نه سرم تاب این دست‌ها را. خسته‌ام آقا! بگو چه کار کنم؟ 🍃نفس نفس زدن‌ها در رقابتی که تو مقصودش هستی عبادت است و چه عبادتی! تو خودت با دست خودت زمینخورده های مسیر مسابقه‌ات را بلند می‌کنی. تو به قدری زیادی که اگر همۀ عالم یکجا در این مسابقه به تو برسند به همه می‌رسی بی آن که سهم کسی حتی به اندازۀ ذره‌ای کم بیاید. 🍃شنیده‌ام تو از زمینخورده های مسابقۀ دنیا دستگیری می‌کنی و می‌اندازیشان در مسیر مسابقۀ خودت. درست شنیده‌ام؟ پس بیا و من زمینخورده را از میان انبوده رقیبان بیرون بکش که سخت محتاج دستگیریَم. 🍃در گیرودارِ نفس نفس زدن‌هایم حواست به نفَس آخرم باشد! دوست دارم نفس آخر را در مسیر به دست آوردن تو از سینه برآورم! منتظرم زیر این همه دست و پا زودتر بیا آقا! @abbasivaladi
🍃آه از این همه کاهی که کوه پنداشته شد! 🍃خانه‌ای که رنگ تو را گرفته بوی تو را می‌دهد از در و دیوارش نام تو به گوش می‌رسد و همیشه صدای پای تو را می‌شود در آن شنید خانۀ دل بستن است. به این راحتی نمی‌شود از این خانه دل کند 🍃در این خانه نمی‌شود خوابید اصلاً خواب برای چه؟ مست که خواب ندارد! خواب برای کسانی است که تو را ندارند و مجبورند بخوابند تا یادشان برود نداشتن تو را. 🍃اهالی این خانه نمیخوابند فقط چشم بر هم میگذارند. چشم‌های اهل این خانه که روی هم می‌آید معنیش این است که قرارشان با تو در این دنیا سر رسیده و باید برای عشقبازی با تو به دنیای دیگری بروند. 🍃اهالی این دنیا تاب تماشای عشقبازیِ اینها با تو را ندارند اما در آن دنیا دیگر غریبه‌ای نیست. هر طور که بخواهند، عشق میبازند بی آن که انگ هوسبازی یا ننگ خیالبافی بر جبین بیگناهشان بخورد. 🍃دل بچه‌های این خانه میخانۀ سیّار است. پایشان را که بیرون می‌گذارند بوی شراب عشق تو از دهانشان در کوچه می‌پیچد و بچه‌های دیگر را هم مشتری میخانۀ محبتت می‌کند. 🍃بچه‌های این خانه از کودکی، ساقیِ عشق تواند. خمره‌ خمره شراب، از خانه به کوچه میبرند و جام دل بچه‌های محل را لبریز می‌کنند. 🍃در این خانه‌ها بچه‌ها مست می‌شوند به قدری که وقتی به کوچه می‌روند به خواب غفلتِ بچه‌های کوچه مبتلا نمی‌شوند. اینها رسولان خدایند برای بیدار کردن بچه‌های دیگر از خواب غفلت. @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍃آه از این همه کاهی که کوه پنداشته شد! 🍃خانه‌ای که رنگ تو را گرفته بوی تو را می‌دهد از در و دیوا
🍃من خیالاتی نیستم هر کسی نداند، تو خوب می‌دانی که اینها بافتۀ خیال من نیست عین واقعیت است ولی مردمِ از تو دور نام خیال بر آن نهاده‌اند. 🍃خیال چیزی است که نشانی از تو نداشته باشد. خانه‌های مردم امروز روی آب بنا شده و خیال می‌کنند که در دل زمین پِی زده‌اند. 🍃مگر می‌شود خانه‌ای رنگ و بوی تو را نداشته باشد اما بنیانش مرصوص باشد؟ 🍃آه از این همه کاهی که کوه پنداشته شد! و این همه کوهی که کاه به حساب آمد! آه از این همه راهی که چاه پنداشته شد! و این همه چاهی که راه به حساب آمد! 🍃امروز پدران و مادرانی که خانه‌شان روی آب بنا شده بچه‌ها را منع می‌کنند از بازیِ بیرون از خانه و من هرچه فکر کردم نفهمیدم فرق این خانه‌ها با کوچه‌ها چیست؟ 🍃خانه‌ای که ردّپای تو در آن نیست همان کوچه است اما کوچه‌ای که چهار دیوار دارد. 🍃در این خانه‌ها شاید بچه‌ها حرف‌ زشت نشنوند ولی مگر حرف زشت فقط همین‌هایی است که بچه‌های کوچه می‌گویند؟ زشت‌تر از زشت حرف‌هایی هستند که رنگ و بوی تو را ندارند. 🍃چرا زشت و زیبای این مردم این قدر رنگ عوض کرده، آقا؟! صبح و شام زشت‌ترین حرف‌ها را می‌زنند به خیال این که دارند قشنگ حرف می‌زنند. 🍃آقا! خودت به فریاد بچه‌هایی برس که گرفتار کوچه‌های چاردیواری‌اند. @abbasivaladi
🍃کاش زندگی را مثل کودکی‌هایم بازی می‌کردم! 🍃کاش بچه بودم! هنوز راه رفتن را یاد نگرفته بودم حرف زدن بلد نبودم کاش حتی هنوز مادرم آب می‌داد به من! لیوان آب را می‌گرفت جلوی دهانم کمی بالا می‌آورد و من جرعه جرعه می‌نوشیدم و مادرم قربان صدقه ام میرفت. 🍃کاش تازه اول بازی‌هایم بود! و به جای این که مثل الآن زندگی را در بزرگی، بازی کنم بازی را کوچک شدۀ زندگی می‌دیدم و در بازی تجربه می‌کردم تا در زندگی، زندگی کنم. 🍃کاش کسی به من می‌گفت «بالابلندی» یعنی هرکه بالا باشد از بند و از گزند در امان است. پایین که بیایی دنبالت می‌کنند تا جایی که نفست بند بیاید. 🍃من زندگی را در بازی‌هایم تجربه نکرده بودم که وقتی بزرگ شدم پایین را بالا انگاشتم و اسیر دانه و دام شدم. 🍃«گرگم و گلّه می‌برم» را بازی کردم اما چرا کسی به من نگفت گرگ کیست و چوپان این گله کدام است؟ 🍃من تو را که چوپانم بودی گم کردم و گرفتار دندان‌های تیز گرگ‌ها شدم. رفته رفته خودم برای خودم گرگی شده‌ام، آقا! 🍃در خاله بازی مادر که می‌شدم دلسوز بودم. پدر که می‌شدم دلم برای زن و بچه‌ام می‌تپید. حواسم نبود که خاله‌بازی تمرین رها شدن از خاله‌زنک‌بازی است. کاش الآن هم همان پدر یا همان مادر خاله‌بازی‌هایم بودم! همان قدر مهربان و دلسوز . 🍃کاش الآن هم مثل خاله‌بازی‌ها سرم در زندگی خودم بود. خسته شده ام از این همه سر دواندن در زندگی این و آن. 🍃در «گل یا پوچ» باید می‌فهمیدم که گُل در این عالم، فقط یکی است و همه باید در اندیشۀ پیدا کردنِ همان یک گل باشند. چرا کسی به من نگفت «اگر دنبال گل گشتی و پیدایش نکردی باز هم برو برو برو که جوینده یابنده است»؟ 🍃وقتی «گل یا پوچ» را دسته جمعی بازی می‌کردیم چه خوب بود اگر می‌فهمیدیم به دنبال گل گشتن اگر دسته جمعی باشد طعم دیگری دارد! ⬅️ادامه دارد....... @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
🍃کاش زندگی را مثل کودکی‌هایم بازی می‌کردم! 🍃کاش بچه بودم! هنوز راه رفتن را یاد نگرفته بودم حرف ز
🍂در «گل یا پوچ» باید می‌فهمیدم که گُل در این عالم، فقط یکی است و همه باید در اندیشۀ پیدا کردنِ همان یک گل باشند. چرا کسی به من نگفت «اگر دنبال گل گشتی و پیدایش نکردی باز هم برو برو برو که جوینده یابنده است»؟ 🍂وقتی «گل یا پوچ» را دسته جمعی بازی می‌کردیم چه خوب بود اگر می‌فهمیدیم به دنبال گل گشتن اگر دستهجمعی باشد طعم دیگری دارد! 🍂می‌خواهم بچه شوم و باز هم خاکبازی کنم. می‌خواهم گِل درست کنم خانه بسازم تمام که شد، خراب کنم تا یقین کنم خانه ها عاقبت ویرانه می‌شوند تا دیگر این قدر به در و دیوار خانه‌ام دل نبندم. 🍂با پدرم که «قایم باشک» بازی می‌کردم پدرم که پنهان می‌شد با این که می‌دانستم همین نزدیکی است تاب پنهان شدنش را نداشتم کمی که دیر می‌شد ترس، وجودم را می‌گرفت. می‌خواستم گریه کنم پدرم که پیدا می‌شد از شوق پیدا شدنش یادم می‌رفت که در حال بازی‌ام. 🍂تو از کی پنهان شده‌ای آقا؟! چرا ترس وجودم را نگرفته؟ پس شوق پیداشدنت کجاست؟ چرا بازی دنیا را فراموش نکرده‌ام؟ 🍂بازی شکست داشت پیروزی داشت وقتی شکست درس عبرت می‌شد پله‌ای می‌شد برای بالا رفتن. وقتی که پیروزی مایۀ غرور می‌شد طنابی می‌شد برای پایین افتادن. 🍂بازی، قاعده داشت شکست و پیروزی‌اش معلوم بود جرزنی، زیر پا گذاشتن قاعده‌های بازی بود کاش زندگی‌های بزرگسالی مان مثل بازی‌های کودکیمان قاعده داشتند! امروز شکست‌ها نام پیروزی به خود می‌گیرند و بر پیروزی‌ها مُهر شکست کوفته می شود. همه جرزن شده‌ایم، آقا! 🍂یادت هست اولش گفتم: «کاش تازه اول بازی‌هایم بود و به جای این که مثل الآن زندگی را در بزرگی، بازی کنم بازی را کوچک شدۀ زندگی می‌دیدم و در بازی تجربه می‌کردم تا در زندگی، زندگی کنم»؟ حالا آرزویم عوض شده با صدای بلند می‌گویم تا همه بشنوند: کاش زندگی را مثل کودکی‌هایم بازی می‌کردم! 🍂بازی‌های کودکانه‌ام جدی‌تر از این چیزی است که نامش را زندگی نهاده‌ام. دلم برای کودکی‌ام برای بازی‌های کودکانه‌ام تنگ شده. 🍂تو که صاحبِ زمانی تو که زمان، دست به سینه و گوش به فرمان توست می‌شود به زمان دستور بدهی که مرا برگرداند به کودکی‌ام؟ دلم کودکی می‌خواهد از این خودِ بزرگ شده‌ام خسته‌ام، آقا! @abbasivaladi
🍀 گاهی می‌شود بر قالیچۀ خیال نشست و پرواز کرد به آسمان آرزوها. آرزو اگر رنگ تو را داشته باشد فقط بافتۀ ذهن نیست می‌شود بر آن جامۀ حقیقت هم پوشاند. آرزو دارم بشوم مثل تو، مثل خود تو 🍀 بخندم، وقتی تو می‌خندی اخم کنم، وقتی تو اخم می‌کنی سکوت کنم، وقتی تو سکوت می‌کنی فریاد بکشم، وقتی تو فریاد می‌کشی 🍀به قدری مثل تو بشوم که وقتی آمدی و مردم کارهای تو را دیدند بفهمند که غزل‌های عاشقانۀ من تنها ردیف کردن واژه‌ها نبود حال دلم بود که واژه‌ها زحمت بیانش را می‌کشیدند. 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت ⬅️ لینک خرید کتاب👇👇👇 🌐http://ketabefetrat.com @abbasivaladi
من می‌خواهم با مثل تو شدن خانه‌ام را محل ظهورت کنم. می‌شود دیگر؟ نمی‌شود؟ پیش از آن که بیایی می‌شود اهل هر خانه‌ای ظهور تو را با چشم‌هایشان ببینند. وقتی یکی در خانه ای مثل تو می‌شود گویی تو قدم گذاشته‌ای به آن خانه. ببخش که گفتم «گویی» تو «حتماً» به خانه‌ای که یکی مثل خودت آن جاست سر می‌زنی. اشتباه که نمی‌کنم آقا!؟ معنای ظهور اگر این نیست پس چیست؟ 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت ⬅️ لینک خرید کتاب👇👇👇 🌐http://ketabefetrat.com @abbasivaladi
من اگر با کودکانم مثل تو حرف بزنم مثل تو رفتار کنم طعمِ با تو بودن به کامشان می نشیند. من اهل کتمان حقیقت نیستم با بچه ها اگر بازی کنم به آنها خواهم گفت که در مکتب تو یاد گرفته ام محبت را رفیقِ بازی کنم. من می خواهم از همین امروز همبازی بچه هایم باشم تا بدانند چقدر دوستشان دارم و به آنها خواهم گفت که محبت تو به بچه ها بود که مرا از جان، شیفته آنان کرد. 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت ⬅️ لینک خرید کتاب👇👇👇 🌐http://ketabefetrat.com @abbasivaladi
من اگر با کودکانم مثل تو حرف بزنم مثل تو رفتار کنم طعمِ با تو بودن به کامشان می نشیند. من اهل کتمان حقیقت نیستم با بچه ها اگر بازی کنم به آنها خواهم گفت که در مکتب تو یاد گرفته ام محبت را رفیقِ بازی کنم. من می خواهم از همین امروز همبازی بچه هایم باشم تا بدانند چقدر دوستشان دارم و به آنها خواهم گفت که محبت تو به بچه ها بود که مرا از جان، شیفته آنان کرد. 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت ⬅️ لینک خرید کتاب👇👇👇 🌐http://ketabefetrat.com @abbasivaladi
🍃آقاجان! من اگر با کودکانم مثل تو حرف بزنم مثل تو رفتار کنم طعمِ با تو بودن به کامشان می نشیند. 🍃من اهل کتمان حقیقت نیستم با بچه ها اگر بازی کنم به آنها خواهم گفت که در مکتب تو یاد گرفته ام محبت را رفیقِ بازی کنم. 🍃من می خواهم از همین امروز همبازی بچه هایم باشم تا بدانند چقدر دوستشان دارم و به آنها خواهم گفت که محبت تو به بچه ها بود که مرا از جان، شیفته آنان کرد. 📚بازی چه محراب خوبی است برای عبادت (ضمیمه کتاب چهارم مجموعه من دیگر ما) @abbasivaladi