eitaa logo
محسن عباسی ولدی
56.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
348 فایل
صفحه رسمی حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی متخصص | نویسنده | مدرّس 🌱 مسائل تربیتی و سبک‌زندگی‌دینی 🌐 پایگاه‌های اطلاع رسانی: ktft.ir/v 📬 ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi 📱نشـانی صفحات مجازی حاج‌آقا در پیام‌رسان‌ها: @abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃امید همه این روزها چه قدر خبر مرگ می‌رسانی به گوش من. کارهای تو هیچ کدامشان بی‌حکمت نیست. هر کاری که می‌کنی قبل و حین و بعدش دنیایی از حکمت نهفته است. می‌خواهی با این خبر مرگ‌ها مرا یاد خود مرگ بیندازی؟ من به یاد مرگ افتادم. خوب هم افتادم. می‌خواهی این خبرها را بشنوم تا خودم را آمادۀ رفتن کنم؟ به نتیجه رسیدی. دارم آمادۀ رفتن می‌شوم. وصیتم را نوشته‌ام. حلالیت‌ها را یکی یکی دارم می‌گیرم. حق‌ها را هم تا جایی که در توانم هست دارم ادا می‌کنم. می‌خواهی خبر مرگ را به گوشم برسانی تا دل به دنیا نبندم؟ باشد، همین اندکی که دل به دنیا بسته بودم همین حالا کندم. خودت دلم را نگاه کن! اگر جایی از آن به جایی از دنیا بسته است هر طور که دوست داری، آن را بکَن. دیگر دنبال چه بودی با این خبرها؟ بگو که اگر من از آن غافل بوده‌ام خیلی زود همۀ وجودم را وقف آن کنم. امّا آقا! پشت پردۀ این خبرها سری هم به دل من بزن. تو با این خبرها به من می‌گویی مرگ نزدیک است و من از دل این نزدیکی گاهی صدای پای یأس را می‌شنوم. یأس از دیدار. به خوب و بد این یأس، کاری ندارم فقط می‌دانم وقتی خبر از مرگ می‌‌آید می‌ترسم که بمیرم و تو را نبینم. برای این ترس و یأس چه چاره‌ای اندیشیده‌ای آقا؟! وعدۀ دیدار را نکند به قیامت حواله دهی من دلم دیدار تو را در این دنیا می‌خواهد. دیدارهای قیامتی هر چه قدر خوب و دلپذیر امّا بعید می‌دانم طعم دیدارهای این دنیایی را داشته باشد. من دوست دارم در همین دنیا تو را در آغوش بگیرم و تو مرا در آغوش بگیری و در همین دنیا تو را ببوسم و تو مرا ببوسی و در همین دنیا سرم را روی سینه‌ات بگذارم و ضربان قلبت را گوش کنم و تو هم سرت را روی سینه‌ام بگذاری و ضربان قلبم را بشنوی. من نه تو را در این دنیا دیده‌ام و نه هنوز قیامتی بر پا شده که تو را در آن جا ببینم امّا دلم می‌گوید کسی که تو را در این دنیا نبیند حتّی اگر دیدار تو در قیامت نصیبش شود تا ابد از لذّتی ماندگار محروم مانده. آقا! وقتی این ترس و یأس به سراغم می‌‌آید گاهی فراموش می‌کنم حکمت یادآوری مرگ را. وعده‌ای برای دیدارمان در همین دنیا معلوم کن تا بتوانم مشت محکمی بر سینۀ این ترس و یأس بزنم. شبت بخیر امید همه! @abbasivaladi
n053 تاساحل2،گام اول،بخش چهارم.mp3
7.19M
چرا ما نمی‌توانیم از مسائلی که خلاف میلمان است، به راحتی بگذریم؟ چرا با کوچک‌ترین اتّفاقی که انتظارش را نداریم، از جا کَنْده می‌شویم و زمین و زمان را به هم می‌دوزیم؟ ❓چگونه با عصبانیّت، مبارزه کنیم؟ 9. سکوت 10. تغییر حالت 11. لمس کردن 12. آب به صورت زدن 13. حِلم، بزرگ‌ترین یاور 14. حالت انتظار 15. محاکمۀ خویش 16. پوزش خواستن 17. عبرت گیری 18. تغذیۀ مناسب 19. تنظیم خواب 20. دانایی #تا_ساحل_آرامش #کتاب_دوم #کتاب_صوتی #قایق_مهربانی #بایدهای_زندگی_مشترک1 برای تسلّط یافتن بر اعصاب خویش، به نکات اساسی این فایل و دو فایلی که در هفته های گذشته بارگذاری شد توجّه کنید🌹 🎧 گام اوّل (بخش چهارم) @abbasivaladi
🍃نزدیک‌ترین سفر کرده باز هم امروز فکرم را مشغول مرگ کردی. چه قدر دوست داری به مرگ فکر کنم! و باز هم آن ترس و یأس آمد به سراغم. چرا زودتر وعدۀ دیدارمان را معلوم نمی‌کنی تا من خلاص شوم از بند این ترس و یأس؟! نمی‌خواهم در کارت امّا و اگر بیاورم اگر تو این ترس و یأس را به صلاحم می‌دانی من هم می‌پذیرم. کدام کار تو بی‌حکمت است که این باشد؟ بعد از این همه التماس و معلوم نشدن وعدۀ دیدارمان به مهربانی تو فکر می‌کردم و به این همه تأخیر در اجابت التماس‌هایم. مگر می‌شود به اندازۀ تو مهربان بود ولی دل به حال این همه التماس نسوزاند؟ و داشتم فکر می‌کردم به کسی که وعدۀ دیدارش معلوم شده و تو گفته‌ای وعدۀ دیدارمان همان لحظۀ آخری که می‌خواهی از دنیا بروی. مگر می‌شود این وعده را شنید و شب و روز از خدا طلب مرگ نکرد؟ با این وعده دیگر می‌شود زندگی کرد؟ لحظه‌های زندگی هر کدامشان یک روزگار نفس کشیدن در تنگ‌ترین جای عالم است. شاید وعدۀ دیدار من و تو هم لحظۀ آخر ماندن من در این دنیا باشد و تو دلت به حالم می‌سوزد و وعده را معلوم نمی‌کنی تا بتوانم زندگی کنم. درست است! تو اگر وعدۀ دیدارمان را بگذاری برای نفس آخر من از همۀ نفس‌ها جز نفس آخر بیزار می‌شوم. آن وقت توان زنده ماندن از کفم می‌رود. تو این قدر ریاضت را برایم نمی‌پسندی اصلاً تو بهتر از من مرا می‌شناسی این ریاضت حتما به صلاحم نیست که به آن رضایت نمی‌دهی! همین حالا هم که حرفش را زدم و کمی در خیالم آن را پروراندم دیدم سخت‌ترین کار در کنار این وعده نفس کشیدن است. باشد، قبول وعدۀ دیدارمان را همچنان مبهم نگهدار ولی اگر صلاح می‌دانی بگو چه کار کنم که زودتر از موعد مرگ وعدۀ دیدارمان برسد مثلا همین امشب. می‌شود کاری کرد؟ شبت بخیر نزدیک‌ترین سفر کرده! @abbasivaladi
169 درس صد و شصت و نهم به علم خدا، چه قدر جزئی نگاه کردیم؟.pdf
198.6K
#درس صد و شصت و نهم: به علم خدا، چه قدر جزئی نگاه کردیم؟ ✅ توی این فایل پی دی اف👆، جواب این سؤالات👇رو پیدا می‌کنید: ⁉️تا حالا به «خطبۀ اشباح» ِ نهج البلاغة دقّت کردید؟ ⁉️چرا سبک معرّفی خدا از طرف ما با روش معرّفی خدا و اهل بیت علیهم السّلام فرق داره؟ ⁉️هدف اصلی خداشناسی چیه؟ @abbasivaladi
🍃معشوق مظلوم کودکی پدر و مادر و خواهرانش را از دست داده بود. خویشانش از من خواستند تا بگویم چگونه این خبر را به او بدهند. می‌ترسیدند اگر بگویند کودک جان بدهد یا طوری برق این خبر، او را بگیرد که تا عمر دارد لبخند به لبش ننشیند. کم نیست از دست دادن پدر و مادر به ویژه وقتی همراهشان خواهران هم رفته باشند. گفتم حرف‌هایی را که باید می‌گفتم. حالا که حرف‌هایم با آنها تمام شده نشسته‌ام و با خودم دارم حرف می‌زنم: ما تو را داریم یا نداریم؟ به دستت آورده‌ایم یا از دستت داده‌ایم؟ داریم با تو زندگی می‌کنیم یا به نبودنت عادت کرده‌ایم؟ نفس گرم تو را احساس می‌کنیم یا نه؟ دست نوازشت را روی سرمان حس می‌کنیم یا نه؟ من به آنها گفتم کسی را بیابند که آن کودک، خیلی دوستش داشته باشد. به او بگویید خبر را به کودک بگوید و وقتی گفت او را در آغوش بکشد. آقا! در نبود تو ما چه کسانی را این قدر دوست داریم که جای خالی تو را برای ما پر کرده‌اند و دیگر از نبودنت وحشت نمی‌کنیم؟ چه قدر بی‌خیال تو داریم نفس می‌کشیم که کسی نگران جان دادن ما نیست؟ چرا این قدر از ته دل می‌خندیم که جای نگرانی برای پژمردگی دلمان باقی نمانده؟ به جای این که نبودنت تیغ زندگی‌مان شود جزء زندگی‌مان شده. ما پذیرفته‌ایم نبودنت را. این، مصیبتی سنگین‌تر از نبودن توست. یعنی می‌شود روزی برسد که وقتی غروب شد و تو نیامدی خبر نیامدنت را آرام آرام به خودمان بدهیم تا نکند در غم نیامدمت دق کنیم؟! چه قدر باید از تو پوزش بخواهیم برای زنده بودن و نمردنمان! ما را ببخش که آن قدر عاشق نشده‌ایم که برای نیامدنت پیر شویم چه رسد به مردن! شبت بخیر معشوق مظلوم! @abbasivaladi
📍نقطه‌بازی📍 🔸در یک صفحه📄 به صورت منظّم، نقطه ‏هایی را در کنار هم بکشید. 🔹نقطه ‏ها باید به گونه‏ ای باشند که با اتّصال چهار نقطه به هم، یک مربّع ◼️تشکیل شود. 🔸به صورت نوبتی، هر نفر دو نقطه را به هم متّصل می‏کند. رنگ خودکار 🖊یا مداد✏️ بازیکنان، باید متفاوت باشد تا خط‏ های کشیده شده، از هم متمایز شوند. 🔹دو طرف 👥 باید مراقب باشند که رقیب 👤نتواند یک مربّع کامل درست کند. هر کس که آخرین ضلع مربّع ناقصی را بکشد و آن را کامل کند، باید با مداد✏️ یا خودکار 🖊خود، ضربدری ❌در آن بزند. وقتی که تمام نقطه‏ ها به هم متّصل شد، ضربدر‌های هر بازیکن را می شمارند. 🔸کسی برنده است که مربّع‏ های ◾️بیشتری ساخته باشد. این بازی را با بیش از دو نفر 2⃣هم می‏توان انجام داد. 🔹نقطه‌بازی، دقّت دیدن👀 را افزایش ➕می‏دهد. 📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۸۰ @abbasivaladi
هدایت شده از لالایی خدا
0083 baghareh 208-210.mp3
10.77M
#لالایی_خدا ۸۳ #سوره_بقره آیه ۲۱۰ - ۲۰۸ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه روزهای زوج، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. دوستای خوب لالایی خدا! یادتون نره که هم‌وطنای عزیزِ سیل زده‌مون، هنوز به کمک ما نیاز دارن.💐 @lalaiekhoda
هدایت شده از لالایی خدا
🏴 سلام اگه خدا بخواد عمو عباسی راهی زیارت اربعینن؛ 👈 برنامۀ تا آخر ماه صفر تعطیله. هم از همۀ کسایی که به زیارت اربعین می‌رن و هم از کسایی که می‌مونن، التماس دعا داریم.
🍃حضرت معشوق درست است که خدا دل پشیمان را می‌خرد. من می‌دانم پشیمان‌ها پیش خدا ارج و قرب دارند. درست است که پشیمانی سرمایۀ اصلی پذیرش توبه است و می دانم که خدا توبه‌کاران را دوست دارد ولی بعضی از پشیمانی‌ها اگر چه در مقابل ضرر از جایی می‌ایستند ولی تا ابد با آدم آه و حسرت را همراه می‌کنند. آتش این آه و حسرت فقط با عنایت توست که فروکش می‌کند. آقا! از عاشقی نکردن پشیمانم! تو بودی و من عاشق نبودم! عشق تو بود و من آن را نچشیدم! عاشق نبودن گناه کبیره است خدا گناهان کبیره را هم می‌بخشد من پشیمانم از عاشق نبودن خدا پشیمان‌ها را می‌خرد. همۀ اینها قبول ولی چه کار کنم با آتش آه و حسرت یک عمر عاشقی نکردن؟ می‌شود بگویی؟ چگونه خودم را آرام کنم که خدا عشق را با فطرتم عجین کرد تو را آفرید تا نیازم به عشق با وجود معشوقی چون تو بی‌پاسخ نماند ولی من عاشقی نکردم. با هر لحظه از عاشقی کردن با تو می‌شود طعم یک روزگار مستی را چشید. تا امروز چند لحظه از عمر من گذشته است؟ حسابش به دستم نیست. چگونه حساب کنم روزگارانی را که از دستم دادم و از مستی کردن محروم ماندم. هر چه قدر بیشتر طعم عشق را می‌چشم بیشتر حسرت می‌خورم. دست خودم نیست گفتم که: فقط با عنایت توست که می‌شود آتش این حسرت را خاموش کرد. دوست دارم برای گذشته‌ام خودم را تنبیه کنم. این طور شاید کمی وجدانم آرام شود. ولی نمی‌دانم برای تنبیه خویش چه کار باید بکنم. می‌شود کمکم کنی؟! بیا و بگو برای تنبیهم چه کار کنم؟ هر کاری که بگویی انجام می‌دهم. شبت بخیر حضرت معشوق! @abbasivaladi
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل5️⃣ : این قاب است یا قبله خانه؟! (تلویزیونی شدن خانواده‌ها) 💎بیایید کمی قدرِ خودمان را بیشتر بدانیم. ⁉️چرا این قدر عمرمان را پای این فیلم‌ها و سریال‌ها تلف می‌کنیم؟ در حدّ سرگرمی شاید اشکالی نداشته باشد؛ ولی کسی که مدیریت زندگی خود را به تلویزیون داده، آیا می‌تواند صادقانه ادّعا کند که من در حدّ سرگرمی تلویزیون تماشا می‌کنم؟ ❇️عمر، تنها سریال تکرار ناپذیر زندگی است. قابل برگشت نیست. 💴بیایید یک تاجر زیرکی باشیم. آنچه در برابر دیدن فیلم و سریال‌ها می‌پردازیم، عمر است. آیا چیزی که در برابر آن می‌گیریم، با قیمت پرداختی آن، تناسب دارد؟ 🌸الگوی مهربانی، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به ابوذر فرمود: 🔹ای ابو ذر! نسبت به عمر خویش، بخیل‌تر باش تا درهم و دینارت. 🔹 💎ما وقتی می‌خواهیم پولمان را خرج کنیم، با هزار حساب و کتاب، این کار را انجام می‌دهیم. گاهی برای مبلغی اندک، یک معامله را به هم می‌زنیم و می‌گوییم: نمی‌صرفد! چرا در بارۀ عمرمان، مثل پولمان عمل نمی‌کنیم؟! 🤔کمی فکر کنیم... 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 193-195 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi
🍃راهنمای زمین و آسمان چه قدر خجالت بکشم از عاشق نبودنم! و چه قدر افسوس بخورم برای عمری که گذشت بی آن که رنگ عاشقی در آن پیدا باشد! می‌شود کاری کرد که هر چه قدر عاشق نبودم، امروز جبران شود و دیگر آه و حسرت از وجودم رخت ببندد؟ ما خیالمان آسوده است که وقتی توبه کردیم و ایمان آوردیم و کار نیک کردیم خدا گناهانمان را می‌بخشد و آنها را به نیکی بدل می‌کند. در بارۀ گناه عاشقی نکردن چه طور؟ حکم آن با حکم باقی گناهان یکی است؟ یعنی حالا که توبه کرده‌ایم و راه عاشقی را در پیش گرفته‌ایم خدا عاشقی نکردن‌هایمان را می‌بخشد و همه را به عاشقی کردن بدل می‌کند؟ راستش تبدیل شدن گناهان به نیکی را می‌فهمم ولی تبدیل عاشقی نکردن به عاشقی کردن را نه. حسرت من از این است که روزهایی گذشت که تو بودی و من بودم و عاشق نبودم و طعم چند روزگار مستی عاشقی را نچشیدم. چه طور می‌شود حسرت نچشیدن این عاشقی‌ها را جبران کرد؟ من که به دنبال پاداش عاشقی نیستم. خودت که می‌دانی عاشق تو در درک اسفل جهنّم هم که باشد تا عاشق است داغی آتش را نمی‌فهمد و حتّی در بهشت جمال حوریان بهشتی و جلال خانه‌های بهشت دلی از عاشقان تو نمی‌برد. پاداش عاشقی را می‌خواهم برای چه؟ عاشقی خودش پاداش است. عاشق، اگر پس از عاشقی باز هم به دنبال پاداش بود معلوم است که عاشق نشده توهم عشق به سرش زده. نمی‌خواهی لب باز کنی و بگویی چه کار کنم با این حسرت جانسوز؟! می‌دانم که نگاه لطفت را لحظه‌ای از روی دلم بر نداشته‌ای و گرنه این حسرت، کارش کشتن است. اگر زنده‌ام، فقط به گوشۀ نگاه توست. ولی می‌خواهم از این حسرت خلاص شوم این حسرت نمی‌گذارد طعم عاشقی را درست بچشم. راه خلاص شدن از این حسرت چیست؟ اگر کسی را می‌شناسی که از این حسرت خلاص شده نشانم بده تا التماسش کنم راهی را که رفته، به من هم نشان دهد. واااای که چه کار باید کرد با حسرتی که روز و شب با این جمله همۀ دلم را دور می‌زند: چرا روزی بود که تو بودی و من بودم و عاشق نبودم؟ شبت بخیر راهنمای زمین و آسمان! @abbasivaladi
🍃غریب ترین معشوق یکی از لطف‌های روزگار به من که بی‌شک بانی‌اش تو بوده‌ای دیدن عاشق‌هاست. چه عاشق‌هایی که عشقشان آسمانی و چه آنهایی که عشقشان زمینی است. چشم اگر بینا باشد و دل اگر در پی عشق درس عشق را می‌شود از هر دوی اینها گرفت. عاشقی را دیدم که به معشوق التماس می‌کرد. التماس می‌کرد هوای دلش را داشته باشد. التماس می‌کرد نگاهی از سر ترحم به او بکند. التماس می‌کرد به اندازۀ‌ یک سلام هم که شده، با او حرف بزند. معشوق، نمی‌دانم از سر غضب یا ناز اعتنایی نمی‌کرد به التماس‌های آن عاشق بی‌چاره. ولی عاشق هم،‌ خسته نمی‌شد از التماس کردن. حتّی محکم‌تر و بیشتر التماس می‌کرد. پیش رفتم و گفتم: اگر بنا بود دلش نرم شود، می‌شد. پس چرا این قدر التماس؟! در یک کلام جوابم را داد و این کلام کوتاه، مثل پتکی سنگین فرود آمد روی فرق سرم. گفت: چون عاشقم. همین. مرا ببخش آقا! که تو بودی و من بودم و عاشق نبودم. ببخش مرا که از التماس خسته می‌شدم. چرا؟ چون عاشق نبودم. دو باره پیش رفتم و پرسیدم: می‌شود بگویی از کی نشسته‌ای به راه معشوق و التماس می‌کنی؟ جوابی داد که ضربۀ دیگری شد روی سرم. گفت: نمی‌دانم. گفتم: چرا؟ گفت: چون عاشقم. مرا ببخش آقا! دانه دانه التماس‌هایی که کردم شمردم تا بتوانم با حساب، منّت بگذارم روی سرت. چرا؟ چون عاشق نبودم. گفتم: تا کی می‌خواهی التماس‌هایت را ادامه بدهی؟ با پاسخش ضربۀ سوم را به سرم زد طوری که دیگر نه او را دیدم و نه جای دیگری را. چشمم سیاهی رفت و در بُهت فرو رفتم. گفت: تا عمر دارم. گفتم: چرا؟ گفت: چون عاشقم. آقا! مرا ببخش که مدّت‌هاست التماس کردن را رها کرده‌ام. چرا؟ چون عاشق نیستم. ولی التماس می‌کنم منتظرم بمان. عاشق می‌شوم و بر می‌گردم. شبت بخیر غریب‌ترین معشوق! @abbasivaladi
‍ دختری ایستاده بود زیر تیغ آفتاب داشت دستمال می‌داد به دست مردم روز چندمش بود نمی‌دانم اما رنگ تیره شده‌اش فریاد می‌زد یکی دو روز نیست که آفتاب، دست می‌کشد به روی این صورت بیش از این حرف‌هاست. هر کسی که می‌آمد و دستمالی برمی‌داشت دستی هم می‌کشید روی سر این دختر کوچک. به قدری مردم نگاهش می‌کردند و با لبخندهایشان دل این دختر را به دست می‌آوردند که من ناامید ناامید شدم از آمدن تو. شاید اگر کسی بود که اشک این دختر کوچک را دربیاورد در دم تو می‌آمدی اما هر چه نشستم جز لبخند روی لبش ندیدم. دختر بچه با لبخندش زیباست. کسی در این دیار تاب دیدن اشک دختربچه‌ها را ندارد. چه مسیری است از نجف تا کربلا در اربعین که حتی لبخند‌های دختربچه‌ها هم روضۀ‌ مکشوف است. #بهانه_بودن #اربعین #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi
🔹حضرت دریا🔹 🔹باز هم انتظار باز هم منتظر و باز هم اثبات این که من منتظرت نیستم. 🔹سال‌هاست که تنها زندگی می‌کند پیرمردی که از دار دنیا جز همین خانه نه چیزی دارد و نه کسی. 🔹کسی نیست در خانه‌اش را بکوبد و سلامی نثارش کند و حالی از او بپرسد. ولی عجیب منتظر کوبیده شدن این درِ کهنه است. 🔹از دلیل انتظار شیرینش می‌پرسم، می‌گوید: چند سال پیش جوانمردی در خانه‌ام را به صدا درآورد. اوّلش گمان کردم باد است زیرا در این چند سال غربت بارها باد مرا فریب داده بود. امّا صدا صدای در بود این بار: کوبیدن دستی به لطافت،‌ روی در. 🔹رفتم و در را باز کردم. جوانمردی بود لبخند به لب که نمی‌شناختمش. اوّلش فکر کردم که اشتباه آمده امّا بعد که اجازۀ ورد ‌خواست فهمیدم که اشتباه می‌کنم او به سراغ من آمده. 🔹بردمش داخل. خانه‌ام بوی مرگ می‌ داد. دو سه روزی در کنارم بود. خانه‌ام را رنگ زندگی داد و رفت. آمدنش امیدی را زنده کرد در دلم که هیچ گاه از میان نمی‌رود. منتظر خودش هستم ولی گمانم این است که اگر او آمد حتماً باز هم خودش یا اگر نه کسی دیگر خواهد آمد. 🔹من و آن پیرمرد فرقمان با هم چیست؟ و چرا من به اندازۀ دل آن پیرمرد طعم انتظار را نچشیده‌ام تو که بیشتر از آن جوانمرد حق به گردنم داری و او اگر دو سه روزی محبّت کرد و رفت تو هر دم به من محبّت می‌کنی. یک روز پیدا می‌کنم پاسخ این معمّا را: چرا با این که غرق محبّت توام باز هم فراموشت می‌کنم. 🔹من از خودم خسته‌ام قربان دل‌دریایی‌ات تو چه طور مرا تحمّل می‌کنی آقا! 🔹شبت بخیر حضرت دریا! #بهانه_بودن #شب_بخیر #محسن_عباسی_ولدی @abbasivalad
‍ 📌دلایل اثر نکردن محبّت 2⃣ غفلت از مُکمّلِ محبّت 🌹محبّت🌹، مکمّلی دارد به نام👈 «احترام». ⛔️ اگر به فرزندتان محبّت کنید، بی‏ آن که به شخصیت او احترام بگذارید، محبّت، او را لوس و پُرتوقّع و کم‌تحمّل می‏‌کند. 🌸 محبّت ➕ احترام، معجونی می‌‏شود که هر کدام، اثر دیگری را ضمانت خواهد کرد. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب دوم، ص۸۷ #من_دیگر_ما #کتاب_دوم #گزاره‌های_رفتاری #تربیت_فرزند #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi
بعضی از عرب‌ها گوسفند نشان کرده‌ای را پا به پا با خودشان می‌کشاندند به سوی کربلا. کربلا قربانگاه این گوسفندان بود و من تردید ندارم که خودشان می‌دانستند دارند کجا و برای چه می‌روند. چقدر غبطه خوردم به حالشان خوش به حالشان! خوش به حالشان! زادگاهشان نجف قتلگاهشان کربلا آخرین راهی که پیموده‌اند راه نجف تا کربلا. از طرز راه رفتنشان قشنگ می‌شود فهمید که این گوسفندها شوق رسیدن به قتلگاهشان را دارند. دارند می‌روند که غذای زائران حسین شوند می‌خواهند خرج حسین شوند خوش به حالشان! خوش به حالشان! #اربعین #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi
🍃بزرگ ترین آرزوی عالم آرزویی داشتم که به قدری دور می‌دیدمش و دست نایافتنی که آن را گذاشته بودم در پستوی دلم زیر یک عالمه آرزوی دیگر. گاه گاهی به آن سر می‌زدم و آهی می‌کشیدم. بعد هم دوباره زیر بار آرزوهای دیگر رهایش می‌کردم. نداشتنش زیاد آزارم نمی‌داد. چون قبول کرده بودم که بعید است محقّق شود. چند روز پیش، کسی آمد به سراغم. اجازه گرفت وارد دلم شود. اجازه دادم. خواست به پستوی دلم سر بزند. منعش نکردم. رفت در پستوی دلم. آرزوها را یکی یکی زیر و رو کرد. معلوم بود که دنبال یک آرزوی معین می‌گردد. وقتی رسید به همان آرزویی که گفتم برداشت و روی دست گرفت. نگاهش کرد. سر و روی آرزویم پر بود از گرد و غبار زمان. رنگ رخساره‌اش خبر می‌داد از شب و روزهای زیادی که در پستوی دلم بوده و منتظر نشسته تا روزی به تحقّق نزدیک شود. آرزویم را روی یک دست گرفته بود و با دست دیگرش سر و رویش را تمیز می‌کرد. تمیز کردن آرزو که تمام شد از پستو بیرونش آورد و گذاشت دم در خانۀ دلم. گفتم: این جا چرا؟ گفت: دیگر این قدر دور نبین این آرزو را. این را گفت و رفت. حالا دیگر شب و روز من در تسخیر این آرزوست. صدای در می‌آید، می‌گویم کسی آمده تا بشارت تحقق این آرزو را بدهد. نامه‌رسان می‌آید، می‌گویم نامۀ امضای آرزویم را آورده. کسی با لبخند به دیدارم می‌آید شک نمی‌کنم که لبخندش به خاطر مژده‌ای است که از تحقّق این آرزو برایم آورده. آرام و قرار ندارم. لحظه‌ها یک جور دیگری برایم می‌گذرد. انتظار خبری از تحقّق این آرزو تازه به من فهمانده، انتظار چیست؟ این، بار چندمی است که به من فهمانده‌ای انتظار چیست و خوب‌تر از گذشته فهمیده‌ام حالی که به تو دارم نامش هر چه باشد، انتظار نیست. انتظار، حال آدمی است که آرزو دارد. باید قبول کنم که تو آرزوی من نیستی. حتّی آرزویی که در پستوی دلم جا داشته باشد. مرا ببخش که هنوز آرزویم نشده‌ای. شبت بخیر بزرگ‌ترین آرزوی عالم! @abbasivaladi
n054 تا ساحل،پرسش‌های گام اول،طرز رفتار با شوهر بداخلاق.mp3
1.92M
🎧 پرسش‌های گام اوّل⬇️ ✅ طرز رفتار با شوهر بداخلاق ❓شوهرم اخلاق تندی دارد؛ امّا اگر من با او به خوبی برخورد کنم، او هم با خوش‌اخلاقی رفتار می‌کند. من همیشه کوتاه می‌آیم؛ چون دوست ندارم در خانه دعوا بشود؛ امّا پسرم می‌گوید نباید این قدر کوتاه بیایی؛ چرا که خودت را خُرد می‌کنی. کار من درست است یا حرف پسرم؟ @abbasivaladi
در کنار یک موکب پیرزنی نشسته بود. چند خرمای خشک توی سینی گذاشته بود. موکب قبلش خرمای اعلی داشت. روی خرماها ارده هم ریخته بودند و روی ارده‌ها کنجد. در کنار خرماها توی یک عالمه استکان کمر باریک چای اعلای عراقی می‌ریختند. موکب بعدی هم در منقلی طولانی ذغال‌های افروخته زیر گوشت‌های تازه داشتند بوی کباب را به مشام تک تک زائرها می‌رساندند. پیرزن با نگاهش که از چشم پر از التماسش پخش می‌شد میان زائرها از همه تمنّا می‌کرد شده حتی یک خرما از توی سینی بردارند. و هر که به موکب پیرزن می‌رسید همۀ‌ پاسخش به تمنّای پیرزن نیم نگاهی به خرماهای خشکیده بود. پیرزن داشت دلش می‌شکست این را از اشکی که حلقه زده بود دور چشمانش و می‌خواست جاری شود روی گونه‌اش می‌شد به خوبی فهمید. همان جا ایستادم می‌دانستم که می‌آیی و مهمان موکب پیرزن می‌شوی و چند خرمای خشکیده می‌خوری. خدا خدا می‌‌کردم کسی نیاید به سوی موکب پیرزن اما نمی‌دانم تو چه انداختی به دل یک جماعت که از خرمای تازه و چای اعلای عراقی گذشتند و پای موکب پیرزن خیمۀ محبت زدند. جماعت که رفت سینی خالی شده بود پیرزن پَرِ لبخندش را در اشک شوقش خیس کرد و کمی از آن را مکید بعد هم رفت تا شب نشده خانۀ‌ دیگری را رفت و رو کند و رخت‌های دیگری را شست و شو کند تا پول چند کیلو خرمای خشک دیگر را برای فردای موکبش فراهم کند. #بهانه_بودن #اربعین #محسن_عباسی_ولدی @abbasivaladi