eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
27.4هزار ویدیو
131 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 -چون به امید من وتو کسب وکار می کنه باید عدس ناپز بخریم . - بذار دو ساعت بیشتر بجوشه! در همین حال تلفن زنگ زد،دوستم بود:" میای بریم استخر؟" روبه توکردم :"محمدعلی رو نگه می داری من برم استخر؟" - بله مخصوصا که کم ورزش می کنی وهم استخون درد داری! - پس نگهش می داری؟ - برو استخر ولی محمدعلی رو بزار پیش مامانت! - پس پنچ کیلو عدس دستت رومی بوسه، پاکش کن! - باشه! از استخر که آمدم نصفی از عدس هاروپاک کرده بودی ونصفی دیگر آنجا بود - پس چرا پاک نکرده بودی آقامصطفی؟ - خسته شدم! - باید خیس بشه، نمی پزه ها! شب که از مسجد آمدی:" گفتم قابلمه بزرگه رو از بالای قفسه آشپزخانه بیار پایین!" - هنوز زوده،بذار کمی استراحت کنم! محمد علی رو گذاشتم بغلت،صندلی زیر پایم گذاشتم وقابلمه رابه سختی آوردم پایین، عدس ها را ریختم وتا صبح مدام سرزدم، ناپز بودونمی پخت.کلافه شده بودم،بیدارت کردم. - آقامصطفی دیر پزه ولعاب نمی ده! - اشکالی نداره خورده میشه ! صبح بلند شدی لباس پوشیدی. - کجا؟ _گمان نمی کنم کسی خانمش رو بیاره، خودم می رم! _منم میام، اجازه نمی دم تنها بری. جاهای خوب باید زنت رو هم ببری! _پس آماده شو! فاطمه خواب آلود را به هر زبانی بود بلند کردم و لباس پوشاندم. محمدعلی را هم آماده کردم. قابلمه عدسی و وسایل لازم را بردی و در صندوق عقب ماشین گذاشتی. با بچه ها نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم. شب قبل به مامانم این ها هم گفته بودم و قرار بود آن ها هم بیایند. ساعت شش صبح بود که رسیدیم. بچه های گردان عمار آمده بودند. قابلمه را گذاشتی وسط و برایشان کشیدی. داخل ماشین نشسته بودم. با یک تکه نان و دو تا کاسه آمدی. دوستانت از تو فیلم می گرفتند. دلم لرزید. _این چه کاریه که می کنن؟ _اشکالی نداره، بذار خوش باشن! _دلم می لرزه. دوست ندارم اینجور کارارو، انگار باور کردن که میخوای شهید بشی! _بی خیال سمیه! دیگر سمت من نمی آمدی و می رفتی لا به لای مزار ها. گاه می آمدی محمدعلی را می بردی، دور می زدی و می آمدی تحویلم می دادی و باز... . پدر و مادرم آمدند. پدرم پیش شماها آمد و مامان کنار من داخل ماشین نشست. وقت برگشتن، از دوستات خداحافظی کردی. می دیدم بعضی باز فیلم می گیرند، اما دوربین را طرف ما نمی گرفتند. پدر و مادرم رفتند و ما هم حرکت کردیم. سر راه گفتی:«باید برم اسلامشهر. یکی از دوستام شهید شده. باید توی مراسمش شرکت کنم. _کی هست؟ _از شهدای مدافع حرم! داخل ماشین گرم بود، به حدی که فاطمه و محمدعلی که خواب بودند از شدت گرما بیدار شده بودند. یک ساعت طول کشید تا آمدی. چند نفر آمده بودند بدرقه ات و سه تا ظرف غذا هم دستت بود. راه که افتادی پرسیدم:«چقدر طول دادی آقا مصطفی، پختیم از گرما!» _رفته بودم سخنرانی. از بچه های فاطمیون بود. این غذا ها هم مال شهیده و تبرکه. یه روز توی همین قرارگاهی که بودیم اومد و گفت باهات کار دارم. خیلی خسته بودم، گفتم تو برو من میام. با خودم گفتم این هم مثل بقیه رزمنده ها می خواد درد و دل کنه، منم امروز حوصله ندارم. دوباره اومد و به زور دستم رو کشید و برد داخل اتاق. یه قابلمه کوچک روی گاز سه شعله بود. گفت:«تا نخوردی از اینجا بلند نمی شی!» دیدم کله پاچس. بغض کردی و نگاهت را انداختی به افق. _حالا اون بالا بالاهاست! وقت تنگه، دیگه باید از پنج شهید گمنام خداحافظی کنم و برگردم خانه. امروز آمدم سر مزارت، باز می خواهم برایت حرف بزنم و حرف هایم را ضبط کنم . 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 این، ادامه همان حرف هایی است که مدتی است شروع کرده ام، باز آسمان ابری است ونگاه توهم.دریغ ازهمان یک گل آفتاب که آن دفعه افتاده بود وسط ابروانت.حداقل آدم می دانست اخمت به خاطر آفتاب است. اما حالا چی؟ بگذریم، بهتر است از حال کنده شوم وبروم به گذشته. همیشه می گفتی:" دوست دارم به خاطر سختی هایی که این مدت کشیدی یه بار هم شده بیای سوریه واونجا رو ببینی، ببینی چقدر قشنگه! خصوصا شبا وقتی رزمنده ها با لباس نظامی واسلحه میان دست به دست نامزداشون یاهمسراشون توی خیابون قدم می زنند، دلم می خواد تو هم بیایی دستت وبگیرم وقدم بزنیم! " آن قدر زبیا از آنجا حرف می زدی که رویای من هم شده بود آمدن وعاشقانه با تو قدم زدن. پیش از آنکه بروی سوریه روز شهادت امام صادق علیه السلام بودوقرار بود دوشهید گمنام بیاورند و در منطقه فردوسیه به خاک بسپارند.پدرم زنگ زد:" ببین مصطفی میاد؟" - بیرونه ،اجازه بدین زنگ بزنم بپرسم. - زنگ زدم. گفتی:" کار دارم!" - سفره صبحونه پهنه ،جمع کنم یا میای؟ - میام! - پس من میرم تشیع جنازه آمدی، سفره رو جمع کن ! بچه ها رو برداشتم ورفتم.بعد از مراسم که آمدم،آمده بودی.دیدم سفره پهن است داخل آشپزخانه نشسته ای وبه فکر فرو رفته ای. - چرا اینجا نشستی؟ - اومدم صبحونه بخورم وبرم! - چرا جمع نکردی؟ - همین طوری! رفتم داخل اتاق لباس عوض کنم در کمد لباس ها باز بود.از پنچ تا ساک، چهارتا بود.یکی نبود. تو هربار بعداز مجروحیتت که بیمارستان می رفتی آنجا ساک مشکی بهت می‌دادند که رویش نوشته بود vip. این غیر از مجروحیت هایی بود که کار به بیمارستان نکشیده بود. به هرحال این پنچ تاساک نشانه خوبی بود. - آقامصطفی ساک جمع کردی؟ - کی گفته ساک جمع کردم؟ - تو ساک جمع کردی! - من دست به ساک نزدم! - مصطفا می گم جمع کردی؟ - به خدا باید برم اسمت را بدم وزرات اطلاعات وبگم زن من را بیارین استخدامش کنین! استعدادش داره هدر میره. فقط قبل از اونکه استخدام بشی بگواز کجا فهمیدی؟ - خب این ساکا پنچ تا بود حالا شده چهارتا! - یعنی توهروقت درکمد روبازمی کنی، وسایلش رو دونه دونه می شمری؟ من رو بگو که می خواستم مثه بچه آدم وسایلم راجمع کنم که نخوام برم پشت آماد یه جفت جوراب ویه زیر پوش بگیرم. - حالا ساک کجاست؟ - فرستادم رفت،دادم بچه ها دربردند پادگان! - همیشه باید مواظبت باشم،مواظب اینکه من وبچه ها رو نگذاری وبری! همیشه باید تو هول و ولا باشم. می دونی اون دفعه چی کشیدم؟ نشستم لب تخت:" خسته شدم از اینکه هم مرد باشم وهم زن، دوست ندارم وقتی هم هستی مدام فکر کنم میری یا نمی ری؟می خوام زن خونه باشم،فقط زن خونه!" - ولی اونجا به من نیاز دارند،به یه مرد که کارای مردانه بکنه! - سوریه شده رقیب من ومن از پس این رقیب بر نمیام.اون داره مرد منو می گیره! نشستی کنارم ودر آغوشم کشیدی :"ولی من فقط عاشق توام ،اما قبول کن که آرمان وهدفم و راهم را می پرستم سمیه. هرچی هم بگی پاش ایستاده م !" آن روز، روزشهادت بود. همه جاتعطیل. مامان زنگ زد:" بیاین دور هم باشیم!" زنگ زدی به پدرت موقع رفتن،کلید باغش را گرفتی.آن روز همگی در باغ جمع شدیم وناهار خوردیم. هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که یکی از دوستانت از شمال زنگ زد. دیدم مدام ابراز خوشحالی می کنی:" به به مبارکه!چشم حتما!" گوشی راکه قطع کردپرسیدم:" کی بود؟" - دوستم بود.تو سوریه باهاش آشنا شدم.هفته دیگه شمال عروسیشه، 🌷 🔸ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 کارات رو بکن بریم. روی کردی به پدر و مادرم:" می دونین چطور آشنا شدیم؟ جایی نشسته بود و با دوستش گیلکی حرف می زد.ذوق کردم،رفتم جلو وشروع کردم به حرف زدن تی بلا می سر گفت:مگه بچه جنوب نیستی؟ گفتم: خانمم شمالیه. وقتی صدای شمالی حرف زدنت رو شنیدم دلم برای او تنگ شد." بعدخواستی بچه ها رو بگذاریم پیش مامان وباهم قدم بزنیم.درحال راه رفتن گلی چیدی وبه موهایم زدی. گفتم:" فردانوبت دکتر دارم!" - همون دکتر اون هفته که نشد بری؟ - بله همون دکتر! هفته پیش نوبت گرفته بودم برای ساعت پنچ. ساعت دوگفتی:"حالا کو تا پنچ بیا بریم اکبرآباد یکی از بچه های گردانمون شهیدشده،تشییع جنازه س!" رفتیم پرسان پرسان پیداکردیم، جلورفتی وبچه هایش را دیدم.آمدی گفتی :" اینابچه شهیدن،برو جلو و باخانما هم کلام شو. مادر وخواهراش هستند ، ثواب داره.بگو شوهرم فرمانده این شهید بوده،بگو تا آخرین لحظه کنارش بوده."رفتیم جلو،بعداز سلام وعلیک هرچه را خواسته بودی گفتم .یه مرتبه زنی شروع کرد به داد و بیداد کردن:" از شما نمی گذریم، حلالتون نمی کنیم پدرش افغانستانه، گفتیم دو روز پیکرش رونگه داریم بعد دفن کنیم. چرا قبول نکردین؟" گفتم:" منم مثل شمام ، کاره ای نیستم." بعد دوان دوان برگشتم داخل ماشین وگفتم:" دستت درد نکنه آقا مصطفی،خوب منو ضایع کردی!" خندیدی:" ناراحت نباش ، این کارا اجر داره! جایی حساب میشه!" اما چه فایده وقتی به مطب دکتر رسیدیم نوبتم گذشته بود و باید وقت مجدد می گرفتم. گفتی:" حتما میام." - یادت نمیره؟ - اصلا و ابدا صبح فردا گفتم:" وقت دکتر که یادته؟" - معلومه که یادمه! - خدارو شکر ظهر میرم موهامو مش می کنم تا برای عروسی کارام کرده باشم ، بعدم دکتر! - خیلی عالیه! بچه ها رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم آرایشگاه بعداز اینکه مش کردم زنگ زدم:" کی میای دنبالم آقامصطفی؟" باید بریم دکتر،اینجا زیادی طول کشید!" - متاسفم کاری پیش آمد نمی تونم! -چه کاری! - دارم میرم! - کجا؟ - سوریه! خشکم زد، زبانم بند آمد،به زور گفتم :" مگه هفته دیگه عروسی دعوت نداریم؟" سکوت کردی. - مگه نگفتم میرم آرایشگاه موهام مش می کنم؟ - خب چرا،بعدا میام می بینم،خودت هم روحیه ت عوض میشه! صدایم را بلند کردم:" چرامتوجه نیستی من نوبت دکتر دارم! اون دفعه که اون جوری شد . این دفعه هم...." - بیا آزادی،منم میام! از کهنز باید می‌آمدم شهریار،از آنجا ماشین آزادی سوار می شدم ، اما به شهریار که رسیدم زنگ زدی :" عزیز کجایی؟" - شهریارم،می خوام سوار ماشین آزادی بشم! - داد و بیداد نکنی ها، شرمنده، من نمی تونم بیام! خودت تنهایی برو دکتر! - اصلا نمی رم! - تورو به خدا لجبازی نکن! - نمی رم ،بخدا نمی رم! داد می زدم، اما جرئت اینکه گوشی را بی خداحافظی قطع کنم نداشتم. به خانه که رسیدم دوباره زنگ زدی:" تورو به خدامن روببخش عزیز،شرمنده ام!" - ول کن آقامصطفی،سلامتی من که برات ارزشی نداره! - بخدا سلامتی تو اولویت اول منه،ولی اینجا به من خیلی نیاز دارن! هروقت از تو عصبانی می شدم ، وقتی که بودی نهایتش این بود که بروم درون اتاق وساعتی تنهابمانم . اگر کدورتی پیش می آمد و صدایت بالایی میرفت،سکوت می کردم وباز به اتاق پناه می‌بردم . اگر جر و بحثی بود بین خودمان بود، هیچ وقت جلوی نفر سوم داد و بیداد نمی کردیم .نداری واخم وناراحتی بین خودمان بود. مال خودمان بود آن هم به مدت بسیار کم، بدون توهین به هم. اگر قرار بودبرای کسی هدیه ببریم بهترین را می بردیم. همیشه سفره باز بودی برای مهمان رو گشاده. اگردر تب وتاب نگه داشتن توپیش خودم بودم، برای این بود که عاشقت بودم . 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 اینجا بالای سر مزارت و رو بروی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم.باز هم آمدم پیش خودت ،جایی که می توانم بغض مانده در گلویم را بشکنم واز خاطره ها بگویم. خیلی دلم می خواست بیام سوریه.مگر خودت نمی گفتی دلت می خواهد مارا هم ببری. هرچند، یک بارکه رعد و برق شد و محمدعلی بغلم بود. وقتی از جا پریدم وفریاد زدم،:" گفتی تو سوریه مدام صدای تیر ومسلسل وخمپاره س ، چطور می خواهی ببرمت اونجا؟ اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!" اما بعد یادت رفت،وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی.زمزمه های دلتنگیت باید بیایی هایت.بالاخره پاسپورت خودم وفاطمه روگرفتم ، اما سرگرفتن پاسپورت محمد علی خیلی سختی کشیدم. .مژده ای که داده بودی این بود:" چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایمان ازصحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رودادند، اما من ازشون خواستم شماها بیاین پیشم." وقتی به خانم صابری زنگ زدم تاخداحافظی کنم گفت:" منم دارم میرم سوریه." زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمون از خانواده رزمندگان بود و بیشترخانواده شهدا.به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت وبابا بابا نکند، چون می ترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی امغدی خیلی معمولی برخورد کردم وقتی خواستی دست فاطمه رو بگیری زدم روی دستت.ناراحت شدی:" چرا این طور می کنی؟" - چون اون بچه ها بابا ندارند ناراحت میشن! به خودت آمدی:" راست میگی! چراحواسم نبود؟" با اتوبوس رفتیم هتل. همین که در اتاق جاگیرشدیم، محمد علی رابغل کردی وگفتی:" من پسرم را بردم!" - کجا؟ - پادگان! - این بچه شیر می خواد! - دوساعت دیگه میایم! خانواده شهدا طبقه هفتم بودند ماطبقه ششم، اما محمدعلی رو که آوردی گفتی :" وسایلت راجمع کن ماهم میریم طبقه هفتم. زشته خودمون جدا از اونا بدونیم!" هر روز می رفتی با خانواده شهدا صحبت می کردی، بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند. اگر می خواستند باجایی تماس بگیرند، می رفتی وگوشی ات رامی دادی. خانواده مفقودالاثری درجمع بود. اسم گم شده شان را پرسیدی . گفتی فیلم در گوشی دارم چقدر خوش حال شدی وقتی مادر اسیری تصویر فرزندشون بین اسرا دید! چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود می خندیدی! در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی. محمدعلی رو نگه می داشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه می گرفتی ودهانم می گذاشتی. برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه ، همراهمان آمدی. - جایی می برمتون که هرچقدر می خواین پارچه بخرین! رفتیم و چهار قواره چادر مشکی وبرای تعدادی از دوستانم هم مقنعه گرفتم، تعدادی هم روسری انتخاب کردی وگفتی یکی از اینا رو خودت سر کن. پشت زینبیه مزار شهدا بود، مارا بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه علیه السلام هم جزء برنامه مان بود. وقتی طوفان شن وغبار شد، برایم ماسک گرفتی وجلوی حرم عکس انداختیم . سینه ام از شن وماسه اذیت می شد... اما بودن با تو لذت بخش بود . زیر آن آسمان بی ستاره ،مزار خانم حضرت زینب علیه السلام مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی خواستم از دستت بدهم. برای زیارت تا ورودی حرم با هم می رفتیم و بعد مسیر مردانه وزنانه می شد. فاطمه بامن بود و محمدعلی باتو. یک روز از بلندگوهای حرم،کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی می گفت. پرسیدی :" متوجه می شی چی می گه؟" - نه کاملا؟ - بطل یعنی قهرمان قائد یعنی فرمانده. تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه. برای زیارت اجازه نمی دادند تنها بریم باید محافط یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند، همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق می کرد. تو مجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون مجوز راهی می شدیم. از تهران که می آمدم النگویی که شکسته بود ،فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلا فروشی کوچکی که در زینبیه بود. می خواستم النگوی تازه ای بخرم، 🌷 🔸ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 اما النگوی انتخابی ام چهار و نیم میلیون بود نخریدم. درحال برگشت،رفتیم زیارت حضرت رقیه علیه السلام. درحرم تازه عروسی رادیدم که شوهرش از فاطمیون بود و شهیدشده بود. چنان گریه می کرد که از حال رفت. مادر شوهرش هم بود. خیلی ناراحت شدم وبه دلم بد آمد. ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توضیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده. به طرف حرم خانم زینب علیه السلام که رفتیم در طول مسیر گیت های بازرسی بود. جلوی اولین گیت ، مسئول گیت تورابغل کرد وبه عربی باتو صحبت کرد. - چی می گفت؟ - می پرسید کجا بودی؟ خیلی وقته ندیدمت! هر جا می رفتیم کسی جلو می آمد و با توسلام و احوالپرسی می کرد. برایم جای تعجب بود. بعد از زیارت به ما" بوزه" دادی: ظرف هایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود. بعد از مغازه ای دوکتیبه خریدیم، یکی برای هیئت مادر بزرگت و یکی برای مادرت .برای خانم صاحب‌خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این وآن. همه این لحظه در کنار تو و باعطر تو پر می شد. انگار شیشه هایی بلورین با اشکال مختلف. خصوصا که زیارت خانم زینب کبری (س)وحضرت رقیه (س) هم لذتی داشت. صبح زود می رم پادگان، ماشین خودم رو میارم وبا هم می ریم زیارت حضرت رقیه (س). بعدم می ریم بازار. - بازار زینبیه که چیزی نداشت! بازاری هست روبروی مسجد اموی! صبح فردا ماشین آوردی ومن و بچه ها سوار شدیم،کلتت را هم مسلح کردی و کلاشی را هم گذاشتی کنار دست من. - نترس محض احتیاطه، شاید نیاز بشه! فاطمه عقب ماشین بود ومحمدعلی روی پای من. حرکت کردی سمت حرم حضرت رقیه علیه السلام. با اشاره به مسجد اموی کردی:" اینجا مقام راس حسین علیه السلام است، ولی با این اوضاع که هست وارد مسجد نمی شیم. وارد بازار شدیم به فارسی صحبت نکن، با اشاره حرف بزن!" ماشین را رو به روی بازار پارک کردی وپیاده شدیم. ابتدا برای زیارت رفتیم وبعد بازار. شبی که وارد سوریه شده بودیم برای هدیه تولدت که هنوز نداده بودم، شلوار کتان طوسی و بلوزی به همان رنگ و یک شیشه عطری خریدم. مقابل مغازه عطرفروشی بودیم که مردی جلو آمد وبه عربی گفت:" برو داخل کوچه لباسای زنونه ومردونه خوب هست!" پرسیدی:" فکر می کنی کجایی هستم؟" - یاایرانی یا لبنانی! - ازکجا حدس میزنی؟ - ازلباست وچادر خانمت! باز اصرار کرد که همراهش به داخل کوچه ای که می گفت برویم. قبول کردی، اما همین که جلوتراز ما راه افتاد گفتی" برگرد. زود. هفته پیش همین طور لبنانیا را بردن سرگرم کردن و بعدها اتوبوسشون رو بمب وصل کردن. به محض استارت، اتوبوس منفجر شد. بیا سوار ماشین بشیم وبریم!" درمسیر برگشت استرس داشتی وبه یک دور برگردان که رسیدی سریع دور زدی. پرسیدم:" آقامصطفی چیزی شده،خیلی مضطربی؟" - اینجا حالت شهرک رو داره،مصالحه ای شده که هیچ کس تیراندازی نکنه،ولی به محض دیدن ماشین نظامی وفرد غیربومی تیراندازی می کنن. محمدعلی به گریه افتاده بود بوسیدم وناز کردم، برایش شعرخواندم و پسرم پسرم گفتم. نگاهم کردی وگفتی:" عزیز حواست باشه، زیادی داری وابسته ش می شی! خوابی روکه برایت تعریف کردم یادت رفته؟" دلم لرزید:" نه یادم نرفته!" - پس زیاد وابسته ش نشو، اون مال تو نیست! باید بدیش بره! - بدی نه،با هم بدیم! - شاید من نباشم! - نه، یا تو یامحمدعلی. اگه تو باشی محمدعلی که هیچ،فاطمه را هم می دم، ولی تو نباشی نه! نگاه تندی کردی:" بااین کارات هم خودت هم من رو اذیت می کنی! من فقط نگران توهستم! همیشه آدم باچیزایی که دوست داره امتحان می شه. من نگران امتحانی هستم که توباید پس بدی!" ورودی زینبیه یک گیت داشت که این طرف شیعه نشین وآن طرف سنی نشین بود. مسجد اهل تسنن هم آنجابود. قبل از گیت،ماشین را پارک کردی. آن طرف گیت رفتیم غذا بخوریم که ساعت ناهار تمام شده بود. گفتم:" بریم هتل!" 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 - نه بریم جلو آنجا کبابی هست! رفتیم دیدیم مغازه قصابی است. همان جا گوشت را می برند وکباب می کنند. سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی ، اما در همان حال یک لحظه مکث کردی وآه کشیدی:" آخرین بار باشهید بادپا اینجا آمدیم،من رو مهمون کرد!" کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی..بعداز ناهار رفتیم حرم زیارت. گفتم :" امشب شب تولدته، پیشاپیش تولدت مبارک!" دست دور شانه ام انداختی ومرا به خود فشردی. - این بهترین هدیه ای که توی عمرم گرفتم. همین که حضرت زینب علیه السلام شماها رو اینجا آورده تا در کنارم، باشین بزرگترین هدیه س. در هتل ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد:" سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!" رفتم ودیدم. دیدن سوغاتی های که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید:" حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم وبریم خرید! " چشمانش برق زد:" به شرطی که زود بر گردین وخریدا تونو اول از همه به من نشون بدین." با خوش حالی قبول کردم. ومحمد علی را آماده وتو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم. دست هایت را قلاب کرده بودی دور شانه ام . اگر هم محمدعلی را می گرفتی.باز دستت رادور شانه ام می انداختی، سر راه روسری خریدیم، گفتم :" چون حضرت زینب علیه السلام تو رو رسما تواین شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم وتوحرم پخش کنم ." روبروی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی :" ما که سلیقه اینا رو نمی دونیم! بهتر پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن! " در وقت برگشت گفتی :" می خوام برای بچه ها جوراب بخرم، توجنس جورابا روخوب می شناسی، بیا جنسی را انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه." در حال انتخاب جوراب بودیم که کسی از پشت زد به شانه ات .فهمیدم فرمانده ات کارداشته وآن سرباز رو فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دورگردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که بروی حلب،گفتی:" چشم!" پول جوراب ها را حساب کردیم. شماره فرمانده رو گرفتی وبعد از صحبت با او گوشی رابه من دادی. - فرمانده می خواد باتو صحبت کنه! گوشی رو گرفتم و او گفت:" دست شما درد نکنه که دوری را تحمل می کنین واجازه می دین سید ابراهیم بیاد اینجا. او یکی از بهترین نیروهای ماست. به سید گفتم سیصد دلار حساب من براتون خریدکنه." تشکر کردم. بعد از رفتن سرباز گفتی:" خب حالا با این سیصد دلار چی می خری؟" به نظر من بیا یک گوشی بخر!" - نه تو گوشیت رو به من بده، من برات گوشی جدید می خرم. این سیصد دلار رو هم نگه می دارم با پول النگویی که فروختم النگو می خرم. محمدعلی که بغلت بود شست پایش رابه دهان برده می مکید وتو ذوق کرده بودی. گوشی ات رادادی به من:" گفتی یه عکس ازمن ومحمدعلی بگیر!" عکس گرفتم وبرگشتم هتل. خریدهایمان را به مادر شهید صابری نشان دادیم و با فاطمه برگشتیم اتاقمان. شب چمدانم را بستم. قرارشد صبح زود به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برویم. دردلم با خانم قراری گذاشتم.کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم وهمان را بگویم. هنوز آفتاب نزده رفتیم حرم ،گفتی:" زود یه سلام بده وبیا بیرون!" جلوی ضریح ایستادم وقرارم را مرور کردم. باید به خانم می گفتم که کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید. آنجا، اما هرکار کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم راگرفت. گفتم :"خانم !مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه،ولی سالم برگرده!" سلام دادم وآمدم بیرون . دیدم روبروی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی می کنی. - زیارت کردی؟ - بله! - زیرابم وزدی؟ - نتونستم! - اگر اتفاقی برام بیافته چی؟ - نه نمی افته! 🌷 🔸ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 _چه با اطمینان! _حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمی شه من از عزیزم دور بشم! خندیدی:«فیلم داره خیلی هندی می شه، راه بیفت بریم!» برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند و شلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم:«اینا رو هم بذارم توی ساک؟» _نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم! مادرت برایت پسته داده بود. آن ها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم. خندیدی. _چرا می خندی؟ _آخرش تو ساکم رو بستی! _یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمی بندم! _حالا که شروع کردی تمامش کن! ساک را بستم و دادم دستت. خواستی بیرون بروی، نگاه چرخاندم. قرآن جلوی آینه بود. _صبر کن! قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم. نگاهم کردی. ومحکم بغلم کردی _این سری حتماً با پیروزی بر می گردم. خیلی انرژی گرفتم! تا جلوی ماشین آمدم. وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی. بعد از صبحانه، بچه ها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم. ساعت دوازده و نیم برگشتیم هتل، ساعت حرکت، سه بعد از ظهر بود. در فرصتی که مانده بود، نشستم و دعا خواندم. بیست دقیقه به سه بچه ها را برداشتم و آمدم لابی هتل، صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت می کردی. تعجب کردم، آمدم جلو. _اینجا چه می کنی آقا مصطفی؟ _مأموریتمون افتاده شب، اومدم خودم ببرمتون فرودگاه! وسایلمان را چیدی داخل ماشین. چون دوستت همراهت بود، من و بچه ها نشستیم عقب ماشین. پشت سر ماشین ها راه افتادی. داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل، چمدان را گرفتی. حتی از گیت هم رد شدی، محمدعلی بی قراری می کرد. احساس می کردم در بغل تو بیشتر گریه می کند، چون او را که می گرفتم ساکت می شد، اما تلاش می کرد دوباره بیاید بغلت، وقتی می گرفتی اش گریه می کرد. این حالم را بد می کرد. _چقدر این بچه مامانیه. دو دقیقه هم بغل من نمی مونه! _عوضش این یکی باباییه! سعی می کردم با گفتن این حرف ها، به خودم دل داری بدهم. در آخرین لحظه عمیقاً نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد! چقدر قدت بلنده شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی. با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم. _رسیدی؟ _بله. _خداروشکر. تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساک ها را باز و وسایل را جا به جا کردم. صبح با صدای پیام بیدار شدم:«نمی‌خواهی بیدار بشوی؟» _ تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم! _مگه با شتر مسافرت کردی! _ با محمدعلی برگشتم که پدرم را در هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما را بستند و موتور خاموش. نمی‌دونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ می‌زد.هواپیما که می‌خواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بی‌حال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهمان دار ۰فقط بچه رو باد می‌زدند، چون کل مسیر بی‌تابی کرد. خونه هم که رسیدیم همینطور! کمی با هم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی می‌رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیک‌تر شوم. نمی‌توانستم با تو حرف نزنم. زمان می‌گذشت و چون زیاد با تو صحبت می‌کردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می‌گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع می‌شد، دست به هیچ کاری نمی‌زدم تا وقتی که صدایت را می‌شنیدم. آن وقت یک نفس حرف می‌زدم. گفتی:« فاطمه هم به تو رفته. مو به مو! پله اول، پله دوم!» زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز، به هر کلامی میرنجیدم ودر خودم فرو میرفتم . 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند، شمع که خاموش شد و کیک بریده شد. فاطمه بهانه گرفت.:" تولد من بابا نبود، تولد سارا باباش بود!" - عوضش بابا جان تو رو برده پارک! - من بابای خودم رو می خوام! به خانه که آمدیم تلفن زدم وتو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:" عزیز این تویی که باید بچه را آروم کنی!" دو روز بعد محمد علی بغلم بود. جلوی آینه شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم، در حالی که با تو تلفنی حرف می زدم، فاطمه شکلک در می آورد محمد علی غش غش می خندید. بغض کردی:" سمیه تو رو به خدادیگه این کار رو نکن اذیت می شم وقتی صداش هست وخودش نیست!" چی شده بود که انقدر حساس شده بودی؟ خیلی حرف ها آمد به زبانم، اما نوک زبانم رو گاز گرفتم وگفتم. آن روز تلفن را قطع کردم. چیزی داشت اتفاق می افتاد نمی دانستم چیست، اما مثل شب پره ای دور سرمن و بچه هامی گشت. تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی. راجع به این موضوع چیزی نگفتم، می خواستم سورپرایز بشی. البته اجازه شو خیلی پیش ترها گرفته بودم. رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاد وتمرینم راشروع کنم.: " به من زنگ بزن!" زدم. - پرسیدی:" کجایی"؟ خواستم نگویم، ولی نمی توانستم دروغ بگویم:" بیرون !" - کجاوچه می کنی؟ - آمدم آموزشگاه رانندگی! - جدا؟ آفرین! الان چه مرحله ای هستی؟ - آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،می رم فنی. - دستت درد نکنه خانمم! - از دست تو مجبور شدم! - چند وقت بود به تو می گفتم برو، ولی گوش نکردی! - من راننده شخصی داشتم. حالا هم دلم می خواد بیشتر باتو باشم! - جدااز شوخی،لازمت میشه! - حالا توکجایی؟ - تو پادگان، بچه ها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! می خواستم موضوعی رابهت بگم، یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهراعلیه السلام بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید، مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم. - حالا مرحله اول راگذروندید؟ - بله تموم شده، از این به بعد کارخود بی بی یه. - توکه می گفتی سر شصت روز میای، حالا که شده هفتاد روز! - باید این" فوعه وکفر یا" روآزاد کنیم بعدبیام هردو محله شیعه نشینه! صحبت هامون به درازا کشید، طوری که دو بارگوشی ام روشارژ کردم. از همین فاصله ازحرف هایت انرژی می گرفتم. بالاخره دل کندم تابعد. شب دوباره زنگ زدم گوشی ام دوسه هزارتومان شارژ داشت. با بی سیم صحبت می کردی. از من خواسته بودی پیام تصویری داشته باشیم با اصرار این برنامه راروی گوشی نصب‌ شده بودم. از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود. حالاپول تلفنی که برای این مدت داده بودم، عجیب وغریب بود. فقط یه آدم مجنون این کار را می کرد. پرسیدی:" کار پایگاه چی شد؟" قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که ازمن پرسیدی چه کردم. برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم. و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آنها مطالبی بنویسم. آن شب درباره این کبوترها گفتم، کبوتران که باقیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم. همون شب عمو جعفر زنگ زد منزلمان:" برای تاسوعا نذری پزون داریم،بابچه ها بیاین اینجا." - چشم ولی باید زود برگردم! این زود برگردم هر وقت که با من درمهمانی ها نبودی می گفتم. بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم. شب تاسوعا با محمدعلی وفاطمه منزل عمو جعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردابودند. که یکی از دوستانم زنگ زد وشروع کرد به صحبت. حرف کشیده شد به همسران شهدا نمی دانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم :" از شهادت نگو!: - فکرمی کنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صد درصد نگم، یک درصد احتمالش هست که شهیدبشه! 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 - خب باشه، ولی توچطور دلت میاد بگی؟ - فکر می کنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی می‌افته ؟ -همیشه از خدا می‌خواستم برگرده ،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونه ام باشه برام کافیه ! - خیلی بی‌انصافی که براش چنین آرزویی داری فکر نمی‌کنی چقدر اذیت میشه؟ - به اذیتش فکر نمی‌کنم و به این فکر می‌کنم که هست! - بگذریم به قول تو از این حرفا نزنیم ! - صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود. احساس می‌کردم دارم از حال می‌روم، و به دیوار تکیه دادم . - چطور بگذرم وقتی احساس می‌کنم چنین روزی برای منم هست خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده . با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم .صدایت می‌آمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت می‌کردی. هرچه منتظر ماندم صحبت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، در حالی که صدایت در گوشم می‌پیچید .بی آنکه کلماتت یادم بیاید آن شب برگشتم خانه. در حالی که محمدعلی را می‌خواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد :"بازم این دعارا برای محمدعلی می‌خونی و برای من نمی‌خونی ؟: خندیدم:" برای محمدعلی نمی‌خونم، برای بابا می‌خونم!: همیشه وقتی خواندن دعا در آرامش فرو می‌رفتم ،ولی آن شب نشد به آیت الکرسی که می‌رسیدم یا اشتباه می‌خواندم یا یادم می‌رفت. محمدعلی روی پایم بود و تکانش می‌دادم که وسط دعا خوابم برد. بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم. دوباره شروع کردم، اما باز یا یادم می‌رفت یا خوابم می‌برد . فهمیدم که کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم .صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، یادم آمد که نتوانستم حصار را کامل بخوانم. سعی کردم بعد نماز بخوانم، اما باز هم نشد. ترس وجودم را گرفته بود. بچه‌ها که بیدار شدند صبحانه‌شان را دادم ، آماده‌شان کردم و رفتیم پارک شهدای گمنام. قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانم‌ها برگزار شود. محمدعلی گریه می‌کرد نمی‌توانستم او را آرام کنم و خانم‌ها به نوبت او را می‌گرفتند مامان نبود تا به دادم برسد ،خانه عمو جعفر بود .آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه. لباس‌هایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم. به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر علیه السلام محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر علیه السلام به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده بودم و برده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود. بچه‌های پایگاه هم بودند. همه می‌شناختند که او پسر توست می‌آمدند وبغلش می‌کردند و می‌بردند. بعد هم دادند بغل مداح. او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت :" بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده، براش دعا کنید سالم برگرده." رفتم مسجد همانجا. روحانی مسجد دعای علقمه را می‌خواند، آن هم با ترجمه فارسی می‌دانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی زمزمه لب‌ها شود، حاجتم تو خواهی بود. اینکه سالم برگردی، اینکه بیای و بیشتر پیش ما بمانی، اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم دیدم نمی‌توانم، و شرمی وجودم را گرفت :"خجالت نمی‌کشی سمیه؟ حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین علیه السلام افتاد . اون وقت تو می‌خواهی برای مصطفی دعا کنیم؟ خدایا هر طور که صلاح می‌دونی، خدای من هر طور که صلاح می‌دونی!" تمام مدتی که نبودی می‌دانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمی‌شوی .فکر شهادتت جانم را پر از استرس می‌کرد. نه، تو شهید نمی‌شوی تا من نمی‌خواستم مگر شهید مرد مدق به همسرش نگفته بود این همه سختی‌های مرا می‌بینی، پس رضایت بده به شهادتم. پس من تا راضی نمی‌شدم نباید تو شهید می‌شدی .مراسم مسجد که تمام شد بچه‌ها را برداشتم وآمدم خانه. از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم. بهانه گیری‌هایش خسته و بی طاقتم می کرد دلم می‌خواست ساکت باشد ،هیچ نگوید و هیچ نپرسد خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است، هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت فاطمه باز پیچید به پر و پایم. شاید چون حال خرابم را می‌دید دعوایش که کردم شروع کرد به گریه:" مامان چرا اینجوری می‌کنی؟" گفتم :"اصلا حوصله ندارم .با من صحبت نکن. به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشد !" گوشی دستم بود و فکر می‌کردم به دوستت پیام بدهم یا نه ؟ساعت ۴ بعد از ظهر بود که مامان از خانه عمو جعفر برایم نذری آورد. در خانه را که باز کردم ،بعد از ظهر بود نگاهی به هال انداخت :"سمیه چرا اینجا انقدر به هم ریخته اس ؟"باز نگاهی به صورتم کرد. می‌دانست حال من بی‌ارتباط به نبودن تو نیست - ازمصطفی خبر داری؟
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟" - همین جوری! مامان بی تابی می کرد ،می گفت:" جواب فاطمه رو چی بدیم؟: گفتم:" خودم با فاطمه حرف می زنم!" اورا بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:" مامان تواین مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟" - زنگ می زدم بهش! - حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم.ازاین به بعدنیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هراتفاقی که برای توبیفته، قبل از آنکه کسی متوجه بشه،بابات متوجه میشه،هرجا بخوای بری همراهته،هیچ وقت از تو دور نمی شه! کمی منو نگاه کرد، بغض کرد در حالی که بغلم کرد گفت:" یعنی بابا شهید شده؟" - آره ولی نمرده! سرش را روی سینه ام گذاشت وهق هق کرد. محمدعلی رو آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم تابرسد به شیر. هشت روز بعد پیکرت را آوردند. از مسئولت خواسته بودی برای تو و من درمعراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم باخودم فکر می کردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف می زد یا می خواست تسلیت بگوید می گفتم:" مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین هر چه خواستین بگین،ولی حالا زنده س!" کنار تابوتت که رسیدم،دیدم که چهره‌ات پراز آرامش هست نشستم وآرام گرفتم:" تومصطفای منی؟ " مصداق آیه ی ما زن ومرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم رااحساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان وبینی ات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند می خواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم: " اینجا جای روضه خوندن نیست.من تحملش را ندارم!" می دانستم اگر روضه بخواند حالم بد می شود. دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم وحرف هایی که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:" خودش خواسته با همسرش تنها باشد." وقتی رفتم مامانم وبرادرنم هم آمدند. مامان بی قراری کرد، حالش بد شد او را بردند بیرون. من ماندم و تو ومادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت وگفتم:" مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردونه زندگی رو گذاشتی رو شونه های من، پس تربیت بچه ها باخودت . من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها روتربیت کن. اگر فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. می دونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که توبچه ها رو تربیت بکنی." بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهارصبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی وگفته ای :" بگویید خانم من از من راضی باشد. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند. تا روی صورتم بریزد جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هراتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت وسکوت کرد. باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد. در معراج دمی با من تنها بماند." از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود و مدام می گفت: " من نمی تونم بخوابم،اون بابا ،بابای من نبود!" بعدا پیکرت را بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خونریزی کرده بودی ومجبور شدند بار دیگر غسل وکفنت کنند. شستشوی این بار با آب گرم بودو پنبه ها را بر داشته ولب ها را به هم نزدیک کرده بودند. برای همین سجاد آمد دنبالمان:" بابای فاطمه، برای فاطمه ومادرفاطمه دعوت نامه خصوصی داده !" وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا وخانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت:" می خوام برای بابام گل بخرم. " سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. وفاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتم زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان وبینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد وگفت:"من این را هم قبول ندارم!" گفتم :" وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟ "کمی فکر و گفت:" آهان همین طوری می خوابید!" شب آمدیم خانه . دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد اورا برده بیرون وبرایش لباس سرمه ای وکت سفید وچادر وروسری خریده. و بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به اوداده. وهمان جا نگهش داشت . واورابغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده بود ؟! 🌷 🔸ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 روزهای بعد ازشهادت سخت تر ازخود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد علیه السلام می پرسند:" کجا از همه جا سخت تر بود؟" می فرماید:" الشام،الشام!" شهادت آن قدر اذیت نمی کندکه حواشی آن. دیگرمی دانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خریدها را. این را از همان زمان که به سوریه رفتی یاد گرفتم وحالا بیشتر. از کارهای روزمره، ازخرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمی شوم، آنچه ناراحتم می کند حرف ها وحرکات مردم است واینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هر وقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت می کنم باز هم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم:" اگه مصطفی یه جا کم بگذاره وحواسش نباشه، بازخواست میشه؟ " جوابش ناراحتم کرد:" بعداز شهادت پرونده اعمال بسته می شه ودیگه باز خواستی نداره." خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که ردشدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو.گفتم:" مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!" برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آن ها که خوابیدن نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم:"که من سرم نمی شه،باید امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یانه؟ من رو که می شناسی،شاید نتونی بیای تو خوابم ولی به خواب هرکی رفتی ، همین امشب باید این مسئله را روشن کنی!" شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده. وزنگ زدم به آقا ناصر وگفتم:" اون خواب چی بوده؟"درجوابم گفت:" خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشسته ام وجلسه داریم وآقامصطفی یک سری نکات را گفت. جلسه که تمام‌شد خونه شلوغ وآشفته. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت می شه. درهمان حال محمد علی می خواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دست شویی:.گفت الان یک سری کارا هست که من نمی تونم انجام بدم،فقط خانمم بایدانجام بده. پرسیدم: پس شماچه می کنی؟ گفت: بایدحواسم به خانمم وبچه ها باشه وبا اون بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نمازخواندن گفتم: تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟ گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم می خونم.." همان روز گلدان شمعدانی گرفتم وغامدم اینجا سر مزارت وتشکر کردم. چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمدو تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی را دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم‌ دراز کشیده من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف وآن طرف میبردش،دیگه خیالم راحته. " دو روز بعدخواهر شوهرم خوابی را که دیده بودتعریف کرد:" شماو داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که تو دستش بود، نگاه می کردو می پرسید: آبجی حلقه م قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون دادو گفت : ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت زیاد! دادش گفت: عزیز برام خریده.." دیدن این خوابها به یقینم رساند..که حواست به من وبچه ها هست. چند شب که داداش سجادم که می دید که خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقتها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنچ شنبه جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یه اتاق آقایون یه اتاق، صدای تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما را نگاه می کرد. و پدرم به اتاق دیگری می رفت تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند. گاه تا چهار پنچ صبح بیدار می ماندیم. صبح هم هشت صبح بلند می شدیم وکله پاچه و یاحلیم. اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای .کسی با کسی کاری نداشت. صدا از کسی در نمی آمد. خیلی دلم گرفت . رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد:" کجایی؟" - چطور؟: خونه داداشم. - خواب آقا مصطفی رادیدم. - کی؟ - همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقامصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند وآقامصطفی روی همه آب می پاشه ودر گوش تو پچ پچ می کنه:" حالا کدوم خیس کنیم؟" گریه ام شدید شد. - چراگریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ 🌷 🔸ادامه دارد ...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 قسمت پایانی نه چه اذیتی؟ الان خونه داداشم هستم.خونه ساکته، کسی شوخی نمی کنه، ولی خوابت میگه اون هست و ما نمی بینیم. همه ترسم از مجروحیت تو بود .اولین مجروحیت ها یت که شروع شدترسم ازشهادتت شد. ترسم از دوریت بود وندیدنت. چطور می توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک بار که مجروح شده بودی گفتم:" دیگه نباید بری! " گفتی:" مثل زنان کوفی نباش!" گفتم:" تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو وفقط نرو!" گفتی:" باشه نمی رم!" بعداز ناهار گفتم:" منو می بری؟" - کجا؟ - کهنز. - چه خبره؟ - هیئته. - هیئت نباید بری! - چرا؟ - مگه نگفتی من سوریه نرم . من سوریه نمی رم، اسم توهم سمیه نیست. اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست. ،کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم. هیئت ومسجد هم نمی ریم توخونه نماز می خونیم. تو هم بازنان کوفی محشور می شی! - اصلا هم نگران نباش هیئت هم نمی ریم! بعد از ظهر که نرفتم.شب که شد دیدم نمی شودهیئت نرفت. گفتم:" پاشو بریم هیئت! - قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! - چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟ - قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی واسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ درآن صورت هیئت نماز و مسجد هم می ری! - من رو با هیئت تهدید می کنی؟ - یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم وگفتم:" قبول اسم تو مصطفاست." با لذت خندیدی و گفتی:" بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!" حالا باید برگردم آقا مصطفی. الآن وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره ابروانت نیست. نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه می کنی ، - ازم راضی ای مصطفی؟ سعی کردم با واگویه خاطرات تو رو دوباره بسازم. راضی هستی آقا مصطفی؟ صدای قهقهه ی مستانه ای در گوشم می پیچد . راه می افتم. باد می وزد و چادرم را به هر سو می کشاند، اما من سبک وراحت گام بر می دارم. همپای گام های تو. کاش زمان کش بیاید! 🌷 شادی روح مطهر شهید صدرزاده و جمیع شهدا از صدر اسلام تاکنون صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐🕊 ✅ پایان ✅