eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم همسنگران✋ 📢قسمت اول رمان ‌: ✨ ✨ پیشنهاد می‌کنیم حتماً دنبال کنید😊
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت اول: 🌸🍃ما هشت تا خواهر و برادر بودیم ... بعد از من علی، ... حسین و معصومه به دنیا آمدند ... 🌸🍃دوتا داداش دوقلو هم داشتم ... که در ۹ سالگی فوت کردند ... ما در روستای ملیج کلا زندگی می‌کردیم ... 🌸🍃در نزدیکی روستای ما یک فضه خانمی زندگی میکرد که قابله ی محلی بود ...همه بچه های مادرم به کمک فضه خانم به دنیا آمدند ... 🌸🍃نکا نزدیکترین شهر به ما بود ... آن وقت ها در ملیج کلا بیست تا بیست و پنج خانواده زندگی می کردند ... 🌸🍃خانواده ی ما، خانواده ای مذهبی بود ...برادرام علی رفته بود قم و روحانی شده بود ... پدرم کشاورز بود ... 🌸🍃بعدها به طور اتفاقی با کسی آشنا می شود به عنوان خادم، همراه خودش برد مکه ... 🌸🍃بعد از آن ۱۳ بار به عنوان آشپز کاروان به زیارت خانه خدا رفت ... آدم خونسردی بود ... 🌸🍃تامین خرج و برج هشت تا بچه با امکانات آن وقت خیلی سخت بود ... نمیشد به همین راحتی ها با وجود فضای آن وقت، بچه ها را مؤمن و متدین بار آورد ... 🌸🍃اما پدرم تمام سعی اش این بود ک دختردو پسرها هم مؤمن و مقید ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت دوم: 🌸🍃آن موقع ها توب روستا ها،سپاه دانش می آمد ... و به بچه ها درس می داد ... 🌸🍃آمدند پیش پدرم گفتند : آقای محمدی! دخترتان 9 ساله شده، حیف است بیسواد بار بیاید ... 🌸🍃پدرم گفت:اول میخواید روسری را از سر دخترم بگیرید ... بعد به او سواد یاد بدهید هان !؟ چه فایده بیاید مدرسه ... 🌸🍃دین و ایمانش چه میشو‌د؟ نمیخواهم اینطوری باسواد شود ...اصلا حرفش را نزنید ... 🌸🍃پدر همه ی کارهای زندگی اش را با ملاک و محک دین می سنجید ... 🌸🍃اگر دین کاری را قبول میکرد ... او هم قبول داشت ... وگرنه سرش می رفت ... آن را قبول نمی کرد ... 🌸🍃پسر عمه ام آقا رمضان آدم با خدایی بود ... عم جزء ،درس می داد ... و مورد اعتماد اهل محل بود ... پانزده بیست تا شاگرد هم بیشتر نداشت ... 🌸🍃من هم رفتم ... و روخوانی قرآن را یادگرفتم ... بعد ها هم رفتم نهضت سواد آموزی ...و تا کلاس چهارم درس خواندم ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت سوم: 🌸🍃پدرم بین هشت تا بچه اش با من ... طور دیگری رفتار می کرد ... اکثر اوقات مرا روی پاهایش می نشاند ... نوازشم می‌کرد ... 🌸🍃 بابا دلش نمی خواست دختر شفا گرفته اش برای با سواد شدن ... بی حجاب بار بیاید ... 🌸🍃 هشت ساله بودم که مریض شدم ... و بدنم خیلی تحلیل رفت ... 🌸🍃 مادرم که رسیدگی به آن همه ... بچه قد و نیم قد برایش ممکن نبود ... خواهر بزرگترم عمه خانوم را آورد ... خانه خودمان تا کمک دست او شود ... 🌸🍃دوتا برادر دوقلوی ما در ۹ سالگی مرده بودند ... مادر من نمی‌خواست ... بعد از آنها مرا هم از دست بدهد ...عمه خانم را می برد حمام ... و تر وخشک ام می‌کرد ... 🌸🍃دکترها جوابم کرده بودند ... کسی فکر نمی‌کردم زنده بمانم ... موقع مریضی هر وقت به زحمت چشم باز میکردم ... خواهرم عمه خانم را بالای سر خودم میدیدم ... که با دلواپسی دارد از من پرستاری می کند ... 🌸🍃 یک شب در اوج مریضی ام خواب دیدم ... جای با صفایی کنار یک چشمه زلال نشسته ام ...از آن عیط خیلی خوشم آمده بود ... 🌸🍃یک دفعه دیدم از دور ... مردی سوار بر اسبی سفید به طرف من می آید ... سوار نزدیک شد ... اخم کرد و با تحکم گفت: ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت چهارم: 🌸🍃اخم کرد و تحکم گفت: _بلند شو!! 🌸🍃من همان جا نشسته بودم ... گفتم: _ به خدا نمی توانم آقا ... نگاه کن شده ام پوست و استخوان ... 🌸🍃سوار سبز پوش تکرار کرد : _بلند شو !! 🌸🍃اما من ناامید تر از این حرفها بودم ... سوار به کاسه ی کنار چشمه اشاره کرد : _آن کاسه را بده به من . 🌸🍃 نشسته کاسه را به مرد سبز پوش دادم ... از روی اسب سه بار از چشمه آب گرفت ... و ریخت روی سر من ... 🌸🍃 هنوز گیج بودم ... یکهو به من الهام شد ... که او باب الحوائج است ...حضرت عباس ...با مهربانی گفت : _بلند شو طاهره ! آمده ام شفایت بدهم. 🌸🍃 انگار توی خواب و بیداری بودم که بلند شدم ... شفا گرفتنم باعث شد ... در چشم همه عزیز شوم ... بزرگتر که شدم ... دیگر خیلی چیزها را فهمیدم ... 🌸🍃 می دانستم که باید حدود ام را حفظ کنم ... حجابم سرجایش بود ...زیاد اهل بگو بخند نبودم ... شوخی های بی مورد نمی‌کردم ... گوشه گیر بودم ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت ششم: 🌸🍃فعالیت های سیاسی غلام علی ...بعد از سربازی بیشتر شد ...جوان ها را جمع می کرد ... و همراه خودش می برد تظاهرات ... 🌸🍃ما دختر ها هم ک بیکار نبودیم ...برای تظاهرات از میلج کلا همگی حرکت می کردیم و می رفتیم ...به روستای هم جوارمان دوراب ... 🌸🍃حرص شاه دوست ها ... در آمده بود ...برایشان سوال شد ... که چرا هرشب چندتا زن می آیند ...و علیه شاه شعار می دهند ... 🌸🍃یک شب آمدند روی پشت بام ...و به طرف مان سنگ پرت کردند ...و ما با چادرخاکی و وضعیت به هم ریخته ... برگشتیم خانه ...مرد ها هم نبودند .. 🌸🍃بعد از مدتی برادر هایم و غلام علی رسیدند ...وقتی دیدند وضع مان آن طور است ...چند نفر را جمع کردند ... و همه باهم رفتند دوراب ... 🌸🍃آن ها هم با داس و تبر افتادند ... به جانشان ... دست راست و انگشت شست یکی از برادرهایم را بریدند ...انگشتش فقط به یک پوست بند بود ... 🌸🍃غلام علی و داماد مان حاج احمد آقا هم زخمی شده بودند ...سراسیمه رفتیم بهشهر ...زخم هایشان را پانسمان کردند ... و برگشتند ... 🌸🍃اعلامیه و مجلاتب که می آمد ... حسرت درس خواندن را در من بیشتر کرد ...چند بار پیش از پدر و مادرم گله کردم ...و گفتم : _چرا مرا مدرسه نفرستادید ؟به خاطر همین کارتان روز قیامت از شما شکایت میکنم ... آن ها هم می گفتند : _می خواستند روسری را از سر شما بردارند ...معلمتان مرد بود ...بچه ها را بی حجاب بار می آوردند ... نمیتوانستیم این کار را کنیم ... گناه داشت ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت هفتم: 🌸🍃کم کم در مسجد عله مراسم مذهبی برگزار می شد ... بیکار نم نشستیم ...هر جا علیه شاه حرف میزدند ... یا تظاهراتی راه می افتاد ...میرفتیم و شرکت میکردیم ... 🌸🍃زمان پیروزی انقلاب همه چیز به هم ریخته بود ... نمیشد با هرکس ارتباط داشت ... خانواده ها هم سخت گیری می کردند ... و مواظب رفت و آند بچه هایشان بودند ... 🌸🍃من هم با تنها کسی که دوست بودم ...دخترعمویم بود ... انقلاب اوج گرفت ... خوشحال بودیم که ... آن همه زحمت بالاخره دارد به بار می نشیند ... 🌸🍃 روزی که امام می خواست بیاید ایران ...دل توی دلم نبود ... 🌸🍃هواپیمای امام درست سر ساعت در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست ... ایشان رفتند ... به بهشت زهرا ... 🌸🍃با خودم قرار گذاشتم یک روز ...روزه نذری خانم فاطمه زهرا (س)بگیرم ...فردای آن روز ... روزه بودم ... 🌸🍃تقریبا یک سال و نیم از پیروزی انقلاب گذشته بود ...که صدام دیکتاتور دیوانه ی عراق ...به ایران لشکر کشی کرد ... 🌸🍃پسرخاله ها ...داماد ها و برادرهایم و هرچه مرد دور و برمان بودند ...رفتند جبهه ... 🌸🍃آن ها هم که مانده بودند ...می رفتند مسجد ... امام هم که دستور داده بود ...مسجد ها را خالی نکنید ... 🌸🍃همه ی مردم به شکلی در گیر جنگ و انقلاب شده بودند ...همان روز ها بود ... که می آمدند توی شهر ... یا مقابل مساجد یا نماز جمعه ها و برای مجروحین ...از مردم خون می گرفتند ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت هفتم: 🌸🍃کم کم در مسجد عله مراسم مذهبی برگزار می شد ... بیکار نمی نشستیم ...هر جا علیه شاه حرف میزدند ... یا تظاهراتی راه می افتاد ...میرفتیم و شرکت میکردیم ... 🌸🍃زمان پیروزی انقلاب همه چیز به هم ریخته بود ... نمیشد با هرکس ارتباط داشت ... خانواده ها هم سخت گیری می کردند ... و مواظب رفت و آمد بچه هایشان بودند ... 🌸🍃من هم با تنها کسی که دوست بودم ...دخترعمویم بود ... انقلاب اوج گرفت ... خوشحال بودیم که ... آن همه زحمت بالاخره دارد به بار می نشیند ... 🌸🍃 روزی که امام می خواست بیاید ایران ...دل توی دلم نبود ... 🌸🍃هواپیمای امام درست سر ساعت در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست ... ایشان رفتند ... به بهشت زهرا ... 🌸🍃با خودم قرار گذاشتم یک روز ...روزه نذری خانم فاطمه زهرا (س)بگیرم ...فردای آن روز ... روزه بودم ... 🌸🍃تقریبا یک سال و نیم از پیروزی انقلاب گذشته بود ...که صدام دیکتاتور دیوانه ی عراق ...به ایران لشکر کشی کرد ... 🌸🍃پسرخاله ها ...داماد ها و برادرهایم و هرچه مرد دور و برمان بودند ...رفتند جبهه ... 🌸🍃آن ها هم که مانده بودند ...می رفتند مسجد ... امام هم که دستور داده بود ...مسجد ها را خالی نکنید ... 🌸🍃همه ی مردم به شکلی در گیر جنگ و انقلاب شده بودند ...همان روز ها بود ... که می آمدند توی شهر ... یا مقابل مساجد یا نماز جمعه ها و برای مجروحین ...از مردم خون می گرفتند ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹 @abbass_kardani
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت نهم: 🌸🍃همه می خواستند از یکدیگر سبقت بگیرند ...نمی شد همینطور ...راست راست راه رفت و کاری نکرد ... 🌸🍃به قول همان وقت ها ما روز به روز انقلابی تر میشدیم ...نماز جمعه ...تظاهرات ...دعای کمیل ...کمک به جبهه ها ... هرکس هرکاری از دستش بر می آمد انجام میداد ... 🌸🍃دیگر نوزده سالم شده بود ...از این طرف و آن طرف هم خاستگار می آمد ... 🌸🍃قبول نمیکردم ...تا اینکه غلامعلی آمد ... پسرعمه و دوست برادرهایم بود ...خانه محرم بودیم ...زیاده به خانه یکدیگر رفت و آمد داشتیم ... 🌸🍃راضی بودم که با غلامعلی ازدواج کنم ... از همان اول توی دلم جا باز کرده بود ...برایم جواب ((نه))دادن سخت بود ... 🌸🍃توی ملیج کلا یک دختر باید جهیزیه خوبی به خانه شوهر ببرد ... 🌸🍃وضعیت پدرم را می می‌دانستم ... نمی خواستم زیاد به خانواده ام فشار بیاید ...هیچ راهی نبود ... واقعاً نمی‌توانستم به همین راحتی‌ها ازدواج کنم ... 🌸🍃 به همین خاطر جواب نه دادم ...دل تو دلم نبود ...غلامعلی هم بیکار ننشست ... 🌸🍃خواستگاری دختر پاسدار شده بود ... و داشت کردستان خدمت می‌کرد ... 🌸🍃کردستان هم وضعیت خوبی نداشت ... زن عمو دوست داشت غلام علی دامادشان شود ... 🌸🍃 اما عمو قبول نکرد ... _گفت غلامعلی پرستار است ...سرنوشت معلوم نیست ...نمی خواهم دخترم بیوه شود ... ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✴ بسم رب الشهدا والصدیقین ✴ 🌺زندگینامه شهید غلامعلی مرادیان 🌺 💙اَنـــیــس کـــــردســـــتـــــان💙 قسمت دهم: 🌸🍃فکر می‌کردم غلامعلی برای این به خواستگاری دختر عمویم رفته ... که خیال می‌کرد ... بهانه آورده‌ام یا شاید هم غلامعلی ازدواج را برای خود واجب می دید ... 🌸🍃آمد و می‌رفت دلم پر میکشید برای او ... دلم میخواست ...او را جایی تنها ببینم ... 🌸🍃قضیه ی جواب(( نه))دادن را برایش توضیح بدهم ... اما نمیشد ... 🌸🍃می‌دانستم غلامعلی برمیگردد ...دلم گواهی می داد ... غلامعلی مال من است ... 🌸🍃صبر کردم ..صبر ... 🌸🍃سه سال بعد ...هنوز نه غلامعلی ازدواج کرده بود نه من ... 🌸🍃عذاب وجدان داشتم ...خودم را به خاطر جواب رد دادن به غلامعلی گناهکار می‌دانستم ...دلواپس او بودم ... 🌸🍃میرفت کردستان ... چند ماه طول می کشید ... تا به بهانه ای از مادر یا خواهر هایش یا از فامیل ها ...خبری از او بشنوم ... 🌸🍃هر روز هم شهید می آوردند ... پسر خاله ام تازه شهید شده بود ... 🌸🍃چند نفر از ...همسایه ها و هم علی ها هم شهید شده بودند ... و خانواده ما و عکس ملیج کلایی ها عزادار بودند ... 🌸🍃هفتمین روز شهادت پسرخاله ام بود ...که غلام علی هم برای شرکت در مراسم آمد ... 🌸🍃غلام علی و برادرم حسین با متور آمده بودند ...آن روز من روی سکو نشسته بودم ...و داشتم قند ریز می کردم ... 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹