#طنــــــــز_جبــــــهه7⃣
💠لوله آفتابه
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😊 برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است😁. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
#طنز_جبهه7⃣1⃣
💠قاطر و بیسکویت خیس شده😂
🌷☘🌷☘
🔸سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود
نیروها وصیتنامه می نوشتند یا حلالیت می طلبیدند.
🔹یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و بند و سنگ و کلوخ دنبالش
🔸فراری، اسماعیل بود از بچه های شر و شلوغ گردان
اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات کتک
با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم
🔹اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن
الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید. 😂
🌷☘🌷☘
🔸فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی,بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
🔹خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟😐
🌷☘🌷☘
هیچی نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد.
🔹قضیه مال سه چهار ماه پیش است
آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم
موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»😅
🔸یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»
😁😖😖😷 و دوید پشت یکی از نخلها.
🌷☘🌷☘
اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود ثانیاً بچه ها گشنه بودند😵🔹بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها،همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» 😋😉
🔸بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند.
خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم😂
🌷☘🌷☘
🔹راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم: «دیگر چی شده؟»
حاجی جون می کشنم
نترس اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه برسد به تو ماست فروش!
🔸تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد😂😊
🌷☘🌷☘
#لبخند_بزن_بسیجی 😄
@abbass_kardani✅
#طنز_جبهه7⃣2⃣
💠 شهدا نورانیَن
🔹يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
🔸بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
🔹بابا اين آقا سلموني نميره اين قدر ريش داره ؟
🔹بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟
🔸بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟😒
🔹تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود😑
به شب گفته بود در نیا من هستم😐
🔸پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟😳
🔹گفتم چرا پسرم!
🔸پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟😳
🔹منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟😒😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃