eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
24.5هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. بله دایه . شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت. سرطان گرفته بود خودش نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه برای چیست؟ شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند. دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟ شاید در مورد نبود . دایه دست هایش بوی نان می داد ،دایه که خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟ او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین بود تا اخرین نفس هم می ماند. او مرا شیر داد. صبح به صبح بوی بیدارم می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش نرمش رسوایش می کرد. از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان می شدیم. دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید . نه دایه نمی میرد مگر مسخره است ؟!! کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد.... و ما مردیم و باز مردیم! عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان می بارید که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب که دایه برای بیدار مانده بود عباس کرد . تلقین خواند. بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد "دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...." همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند. تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد. به روایت از ✅ادامه_دارد... @abbass_kardani
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. بله دایه . شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت. سرطان گرفته بود خودش نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه برای چیست؟ شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند. دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟ شاید در مورد نبود . دایه دست هایش بوی نان می داد ،دایه که خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟ او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین بود تا اخرین نفس هم می ماند. او مرا شیر داد. صبح به صبح بوی بیدارم می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش نرمش رسوایش می کرد. از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان می شدیم. دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید . نه دایه نمی میرد مگر مسخره است ؟!! کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد.... و ما مردیم و باز مردیم! عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان می بارید که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب که دایه برای بیدار مانده بود عباس کرد . تلقین خواند. بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد "دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...." همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند. تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد. به روایت از ✅ادامه_دارد... @abbass_kardani
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. بله دایه . شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت. سرطان گرفته بود خودش نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه برای چیست؟ شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند. دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟ شاید در مورد نبود . دایه دست هایش بوی نان می داد ،دایه که خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟ او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین بود تا اخرین نفس هم می ماند. او مرا شیر داد. صبح به صبح بوی بیدارم می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش نرمش رسوایش می کرد. از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان می شدیم. دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید . نه دایه نمی میرد مگر مسخره است ؟!! کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد.... و ما مردیم و باز مردیم! عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان می بارید که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب که دایه برای بیدار مانده بود عباس کرد . تلقین خواند. بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد "دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...." همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند. تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد. به روایت از ✅ادامه_دارد... @abbass_kardani
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. بله دایه . شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت. سرطان گرفته بود خودش نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه برای چیست؟ شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند. دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟ شاید در مورد نبود . دایه دست هایش بوی نان می داد ،دایه که خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟ او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین بود تا اخرین نفس هم می ماند. او مرا شیر داد. صبح به صبح بوی بیدارم می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش نرمش رسوایش می کرد. از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان می شدیم. دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید . نه دایه نمی میرد مگر مسخره است ؟!! کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد.... و ما مردیم و باز مردیم! عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان می بارید که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب که دایه برای بیدار مانده بود عباس کرد . تلقین خواند. بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد "دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...." همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند. تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد. به روایت از ✅ادامه_دارد... @abbass_kardani
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💗💗 💗💗 پایین آمد. صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت: هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!💕 به همسرش نگاه کرد که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز  اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند. حسین لبخندی زد و همینکه اراده کرد، اوج گرفت. از بیمارستان گذشت.  از شهر گذشت. بالا رفت بالاتر...دنیا چقدر برایش کوچک شده بود! تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند. در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم  گذاشت و پله پله بالا رفت. ❣ در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند. سرش را بلند کرد. هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود. دوید بغلش کرد گفت:  -سید کجا بودی این همه وقت؟❤️ +منکه همش کنارت بودم مرد مومن -دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...💔 +میدونم...آقا رو که تنها نذاشتید؟ -به  مولا قسم نه +حق هم همینه، حق با سیدعلیِ ما باخونمون گواهی دادیم -مرتضی +جونم حاج حسین -منم بلاخره اومدم سیدمرتصی خندید. صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت: هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین بغض حسین در کلامش جوانه زد: -عباس هست...من میخوام بیام +هزاران حسین و عباس باید تو راه حق سر بدن تا حقیقت جهانی برپا بشه -نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم +مگه نمی خواین زمینه رو برای ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت عدل و حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین. کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد. سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد. اولین صدایی که شنید صدای اذان بود: " اشهد ان علی ولی الله" 🍁نویسنده بانو سین.کاف 🍁 ادامه دارد...