eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
24.5هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷 ✳هادي در كنار درس خواندن براي طلبه ها صحبت مي كرد و به شرايط روز عراق و موقعيت آمريكا و دشمني اين كشور با مسلمانان اشاره مي كرد. ⭕حالا ديگر زبان عربي را به خوبي تكلم مي كرد. خيلي از طلبه ها عاشق هادي شده بودند. 🔘او با درآمد شخصي خودش بارهادوستان را به خانه ي خودش دعوت مي كرد و براي آنها غذا درست مي كرد. 🔆منزل هادي محل رفت وآمددوستان ايراني نيز شده بود. در ايام اربعين، خانه را براي اسكان زائران آماده مي كرد 🌀 خودش مشغول پخت و پز و پذيرايي از زائران ابا عبدالله الحسين مي شد. ✴برخي از دوستان عراقي هادي مي گفتند: تو نمي ترسي كه در اين خانه ي بزرگ و قديمي و ترسناك، تك وتنهازندگي ميكني❓ 🌟هادي هم مي گفت: اگر مثل من مدتها كنار خيابان خوابيده بوديد قدر اين خانه را مي دانستيد❗ 🔳بعد از آن رفت و آمد هادي با منازل دوستان طلبه اش بيشتر شد. در اين رفت و آمدها متوجه شد كه بيشتردوستان طلبه، از خانواده هاي مستضعف نجف هستند. ♦ بسياري از اين خانواده ها در منازلي زندگي مي كنند كه از نيازهاي اوليه محروم است. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 🌸 ساعت پنجِ صبح روز شنبه تلفن مصطفی زنگ خورد. مکه بود. مرد پشت تلفن حاشیه می رفت. مصطفی گوشی به دست داخل اتاق قدم می زد. 😒 داشت حوصله اش سر می رفت. می خواست بگوید : فقط یک کلام بگو محسن کجاست؟! آخرش خبر شهادت محسن را داد. زمین انگار از زیر پای مصطفی کنار رفت. نفهمید خودش کجا و گوشی اش کجا افتاد. دستی همه چراغ ها را خاموش کرد. 😭 به هوش که آمد تمام تنش تیر می کشید. انگار داشت قالب تهی می کرد. خانمش، آقای همسایه طبقه بالا را خبر کرده بود. یکهو غصه بزرگی دیگری روی دلش نشست : _ چطور این خبر را به بابا و مامان بگوید؟ 🌹 نمی توانست رانندگی کند. همراه همسایه و خانمش راه افتادند سمت کوچه جوادیه. هوا تازه داشت روشن می شد. زنگ خانه را زدند. 🌻 بابا گوشی را برداشت. بابا یه لحظه بیاین بیرون. بابا که از حضور مصطفی آن وقت صبح جا خورده بود، با دیدن پیراهن مشکی اش بیشتر تعجب کرد. 😧 چرا مشکی پوشیدی؟! مصطفی زد زیر گریه. بابا را بغل کرد : _ خوش به حالتون که همچین بچه ای تربیت کردین! خانمش هم به هق هق افتاد. 😰 بابا پرسید : یعنی چی مصطفی؟! شانه های لاغر بابا را بیشتر فشرد : یعنی اینکه پسرتون یک عمر سر سفره قرآن و اهل بیت علیهم السلام بزرگ شد و آخرش به پاداشش رسید! شهید شد بابا ... 🌷بابا یکدفعه تو آغوش مصطفی از حال رفت . کمر مصطفی داشت می شکست. با کمک همسایه بابا را برد داخل ماشین ... ✍ ادامه دارد ...