✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_چهل_و_دوم
👈موسى عليه السلام در جستجوى استاد
🌴موسى عليه السلام كه دانش دوست بود، گفت: من دست از جستجو بر نمى دارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هر چند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم.
🌴موسى دوست و همسفرى براى خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسى يك عدد ماهى در ميان زنبيل نهاد و اندكى زاد و توشه راه برداشت، و همراه يوشع به سوى تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامى كه به آن جا رسيدند در كنار صخره اى اندكى استراحت كردند، در همان جا موسى و يوشع عليهماالسلام، ماهى اى را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهى بر اثر رسيدن قطرات آب به طور معجزه آسايى خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.
🌴موسى و همسفرش از آن محل گذشتند، طولانى بودن راه و سفر موجب خستگى و گرسنگى آنها گرديد، در اين هنگام موسى عليه السلام به خاطرش آمد كه غذايى به همراه خود آورده، به يوشع گفت: غذاى ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شده ايم.
🌴يوشع گفت: آيا به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آن جا فراموش كردم كه ماجراى ماهى را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهى راهش را به طور شگفت انگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
🌴و از آن جا كه اين موضوع به صورت نشانه اى براى موسى عليه السلام در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود موسى عليه السلام مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزى است كه ما مى خواستيم و به دنبال آن مى گشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوى آن عالِم پرداختند، وقتى كه به تنگه رسيدند حضرت خضر عليه السلام را در آن جا ديدند.پس از احوالپرسى، موسى عليه السلام به او گفت:
🌴آيا من از تو پيروى كنم تا از آن چه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى؟
🔹خضر: تو هرگز نمى توانى همراه من صبر و تحمل كنى، و چگونه مى توانى در مورد رموز و اسرارى كه به آن آگاهى ندارى شكيبا باشى؟
🔸موسى: به خواست خدا مرا شكيبا خواهى يافت، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.
🔹خضر: پس اگر مى خواهى به دنبال من بيايى از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براى تو بازگو كنم.
🌴موسى عليه السلام مجدداً اين تعهد را داد كه با صبر و تحمل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر عليه السلام به راه افتاد.(مضمون آيات 60 تا 70 سوره كهف)
✍ادامه دارد....
💠@abbass_kardani💠💠
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_چهل_و_دوم
✳...روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد.
🔗 پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
💟مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد بيشتر تلاش مي كردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.
🔵چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت مي خوردم و در كلاس هاي
درس حاضر مي شدم.
🔲شب ها را نيز در محوطه ي اطراف حرم مي خوابيدم. حتي يك بار در يكي از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم!
❇سختي ها و مشقات خيلي به من فشار مي آورد. اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود.
✴كم كم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم وخوردم.
🔴زندگي بيشتر به من فشار آورد. نمي دانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد حرم مولاي متقيان شدم و گفتم:
🔗آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت زندگي در كنار شما را داشته باشم.
⭕انشاءالله آن طور كه خودتان مي دانيد
مشكل من نيز برطرف شود.
🔶مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامي در نجف بود، ديدم.
🌟ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
🔷شرايط يكباره براي من آسان شد. بعد همبه عنوان طلبه در حوزه ي نجف پذيرفته شدم.
🔳همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين (ع)
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_دوم
😔 عمران در مشهد دانشجو و غریب بود. اگر یک روز محسن را نمی دید دلش تنگ می شد.
وقت هایی که دلش از این و آن می گرفت، یک زنگ و صدای محسن که می گفت :
❤️ امروز تلاوت دارم میام حرم، کافی بود تا غصه هایش را فراموش کند.
محسن خودش حافظ قرآن بود.
او بود که عمران را تشویق می کرد حفظ را شروع کند.
🌸😍 حالا او امروز حافظ 24 جزء قرآن است.
دانشگاه و خوابگاه عمران داخل حرم بود.
صبح های چهارشنبه بعد از اینکه محسن اذان صبح را می گفت و باهم نماز می خواندند، می رفتند زیارت.
زیارت امین الله می خواند و بعد می نشست به گوش کردن تلاوت عمران و هی نکته می گفت.
تلاوت و نکته های چهارشنبه تا رسیدن به کوچه جوادیه ادامه داشت.
🌸 محسن دلش می سوخت.
یک روز گفت :
چرا خودتو زحمت میدی و تا در خونه میای؟!
عمران با خجالت جواد داد :
می خوام یک دقیقه هم که شده بیشتر کنارت باشم!
🌹 محسن هم به دانشگاه عمران سر می زد. با رفقای عمران رفیق شده بود.
در استخر یک متری دانشگاه مسابقه دو می داد با بچه ها.
بیشتر وقت ها برنده می شد.
🏊 هر وقت عمران جلو می زد محسن جر می زد دست عمران را می گرفت و عقب می کشیدش.
همان وسط آب هم اگر کسی می خواست تا برایش تلاوت کند محسن آماده بود ... 😅
✍ ادامه دارد ...