#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_یازدهم
پس از رفتن صبریه آنقدر کارهای خانه زیاد شده بود که کسی باید به داد مادر میرسید.
در آن زمان محسن 13 ساله و پرویز ده ساله بود و رضا در هفت سالگی فارغ از جنگ و درد و جراحتهایش و رها از مشغلههای زیاد مادر آزادانه مثل یک #پرنده به جست و خیز و شیطنت مشغول بودند!
و عباس سه سال و نیمه و الیاس دو ساله هر کدام مراقبتهای خود را میطلبیدند.
لاجرم معصومه 11 ساله پس از اینکه کلاس پنجم را به اتمام رساند به حکم پدر، تحصیل را ترک کرد و مشغول بچه داری و رتق و فتق کارهای کوچک خانه شد تا در غیاب مادر که باید ساعتها را صرف جمع آوری احتیاجات خانه از صفهای #طویل و پیچ در پیچ کوپن هیچ خلل و اتفاقی خانه ما را تهدید نکند.
#دو سال بعد در سال 65 محمود هم به جمع خواهر و برادرهایم اضافه شد.
حال دیگر کمی عباس و الیاس از آب و گل در آمده بودند و صدیقه و محمود، دست معصومه را به کارهای خود بند میکردند.
همیشه با خودم فکر میکردم چرا باید در میان این همه گرفتاری و بیپولی و دل مشغلولی مادرم این همه بچه بیاورد؛
اما هیچوقت هم به جواب در خوری نمیرسیدم ..
آن روزها زنها حتی اگر بچه نمیخواستند نمیتوانستند جلوی این همه موج خواهش را بگیرند.
اصلا بچه نداشتن و از آمدن بچه جلوگیری کردن نه تنها #کفران نعمت محسوب میشد !
بلکه هیچ زنی تن به این خفت نمیداد که به او بگویند دیگر نمیتواند بچه داشته باشد.
یعنی نداشتنش مد نبود #خفت بود.
بچهها به ویژه پسرها و حتی گاهی دخترها پس از گذراندن روزهای کودکی خود یار و کمک پدر و مادر در تامین خرج خانه میشدند...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_یازدهم
پس از رفتن صبریه آنقدر کارهای خانه زیاد شده بود که کسی باید به داد مادر میرسید.
در آن زمان محسن 13 ساله و پرویز ده ساله بود و رضا در هفت سالگی فارغ از جنگ و درد و جراحتهایش و رها از مشغلههای زیاد مادر آزادانه مثل یک #پرنده به جست و خیز و شیطنت مشغول بودند!
و عباس سه سال و نیمه و الیاس دو ساله هر کدام مراقبتهای خود را میطلبیدند.
لاجرم معصومه 11 ساله پس از اینکه کلاس پنجم را به اتمام رساند به حکم پدر، تحصیل را ترک کرد و مشغول بچه داری و رتق و فتق کارهای کوچک خانه شد تا در غیاب مادر که باید ساعتها را صرف جمع آوری احتیاجات خانه از صفهای #طویل و پیچ در پیچ کوپن هیچ خلل و اتفاقی خانه ما را تهدید نکند.
#دو سال بعد در سال 65 محمود هم به جمع خواهر و برادرهایم اضافه شد.
حال دیگر کمی عباس و الیاس از آب و گل در آمده بودند و صدیقه و محمود، دست معصومه را به کارهای خود بند میکردند.
همیشه با خودم فکر میکردم چرا باید در میان این همه گرفتاری و بیپولی و دل مشغلولی مادرم این همه بچه بیاورد؛
اما هیچوقت هم به جواب در خوری نمیرسیدم ..
آن روزها زنها حتی اگر بچه نمیخواستند نمیتوانستند جلوی این همه موج خواهش را بگیرند.
اصلا بچه نداشتن و از آمدن بچه جلوگیری کردن نه تنها #کفران نعمت محسوب میشد !
بلکه هیچ زنی تن به این خفت نمیداد که به او بگویند دیگر نمیتواند بچه داشته باشد.
یعنی نداشتنش مد نبود #خفت بود.
بچهها به ویژه پسرها و حتی گاهی دخترها پس از گذراندن روزهای کودکی خود یار و کمک پدر و مادر در تامین خرج خانه میشدند...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_یازدهم
پس از رفتن صبریه آنقدر کارهای خانه زیاد شده بود که کسی باید به داد مادر میرسید.
در آن زمان محسن 13 ساله و پرویز ده ساله بود و رضا در هفت سالگی فارغ از جنگ و درد و جراحتهایش و رها از مشغلههای زیاد مادر آزادانه مثل یک #پرنده به جست و خیز و شیطنت مشغول بودند!
و عباس سه سال و نیمه و الیاس دو ساله هر کدام مراقبتهای خود را میطلبیدند.
لاجرم معصومه 11 ساله پس از اینکه کلاس پنجم را به اتمام رساند به حکم پدر، تحصیل را ترک کرد و مشغول بچه داری و رتق و فتق کارهای کوچک خانه شد تا در غیاب مادر که باید ساعتها را صرف جمع آوری احتیاجات خانه از صفهای #طویل و پیچ در پیچ کوپن هیچ خلل و اتفاقی خانه ما را تهدید نکند.
#دو سال بعد در سال 65 محمود هم به جمع خواهر و برادرهایم اضافه شد.
حال دیگر کمی عباس و الیاس از آب و گل در آمده بودند و صدیقه و محمود، دست معصومه را به کارهای خود بند میکردند.
همیشه با خودم فکر میکردم چرا باید در میان این همه گرفتاری و بیپولی و دل مشغلولی مادرم این همه بچه بیاورد؛
اما هیچوقت هم به جواب در خوری نمیرسیدم ..
آن روزها زنها حتی اگر بچه نمیخواستند نمیتوانستند جلوی این همه موج خواهش را بگیرند.
اصلا بچه نداشتن و از آمدن بچه جلوگیری کردن نه تنها #کفران نعمت محسوب میشد !
بلکه هیچ زنی تن به این خفت نمیداد که به او بگویند دیگر نمیتواند بچه داشته باشد.
یعنی نداشتنش مد نبود #خفت بود.
بچهها به ویژه پسرها و حتی گاهی دخترها پس از گذراندن روزهای کودکی خود یار و کمک پدر و مادر در تامین خرج خانه میشدند...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_یازدهم
👈امانتدارى و پاكدامنى موسى عليه السلام
🌴دختران نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب عليه السلام (پيامبر) بود،بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند، شعيب يكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسى عليه السلام فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.
🌴صفورا در حالى كه با نهايت حيا گام بر ميداشت نزد موسى عليه السلام آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسى عليه السلام به سوى خانه شعيب عليه السلام حركت كرد، در مسير راه، دختر كه براى راهنمايى، جلوتر حركت مى كرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پايين حركت مى داد، موسى عليه السلام به او گفت: تو پشت سر من بيا، هرگاه از مسير راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زيرا ما پسران يعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنيم.
🌴صفورا پشت سر موسى عليه السلام آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعيب عليه السلام رسيدند.
ادامه دارد....
📚محمدی اشتهاردی
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
💠💠@abbass_kardani💠💠
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🕊#زیباییهای_عاشورا🕊
#قسمت_یازدهم
••••••☆•••••☆•••••••☆••••••••
🌹🍃هم عبادت سیدالشهداء در قله زیبایی است و تمام مکارم اخلاقی و در مقابل همه رذائل اخلاقی در کربلا ظهور پیدا کرده است و هم ضیافت خدا بر سیدالشهداء در نهایت جمال و زیبایی است. این دو طرفه است ولی ضیافت خدا زیباتر از عبادت سیدالشهداست. کار سیدالشهداء زیباست ولی کار خدا با سیدالشهداء زیباتر است. لذا اگر کسی به این نقطه رسید خدا را بر ابتلاء سیدالشهداء حمد می کند.
◾️🔻کسی پرده از جلوی چشمش کنار رفت و جمال کار خدا را با سیدالشهداء دید چنانچه در سجده زیارت عاشورا این پرده کنار می رود و می گوید «اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاکِرِینَ لَکَ عَلَی مُصَابِهِم» خدایا خیلی این بلا عظیم بود ولی چقدر تو زیبا با امام حسین سلوک کردی، خدایا تو را حمد می کنم بر مصیبت های سیدالشهداء که تو در این مصیبت چه کردی؛ البته یک جور دیگر هم معنا می شود؛ یعنی معنای ساده تر آن این است که خدایا من تو را بر مصیبت زدگی خودم به سیدالشهداء و بر غصه خودم حمد می کنم؛ این که تو غصه سیدالشهداء را در جان من ریختی جام من را پر کردی.
◾️🔻 خدایا این بلایی است که من تو را حمد می کنم. شب و روزم را گرفته ولی غصه دارم گرچه گلایه ندارم. این یک معنای آن است.
◾️🔻یک معنای دیگرش این است که من نگاه می کنم و می بینم خدای متعال با سیدالشهداء چه کرده و چه سفره ای پهن کرده می گویم «اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاکِرِینَ لَکَ عَلَی مُصَابِهِم» یعنی بر مصیبت سیدالشهداء بر مصیبت اولیاء، و شاید این احتمال لطیف تر است چنانچه در اول دعای ندبه است «اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ عَلَی مَا جَرَی بِهِ قَضَاؤُکَ فِی أَوْلِیَائِک» چشمی اگر جمال بلای خدا را با سیدالشهداء دید می گوید: خدایا تو چه کردی؛ الحمدالله رب العالمین.
◾️🔻همیشه حمد بر نعمت خود آدم نیست؛ بلکه وقتی آدم می بیند یک گیاه می روید، می گوید: «الحمدالله رب العالمین»؛ کسی ضیافت سیدالشهداء را ببیند می گوید: «الحمدالله رب العالمین»؛ پس این ضیافت و جمال کار خدا محل بحث نیست و خیلی هم زیباست و هر چه تأمل کنی زیباییش بیشتر آشکار می شود.
❣ «ما رَأَیتُ اِلاّ جَمِیلًا»
هیچ چیز جز زیبایی ندیدم
💠💠@abbass_kardani💠💠
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_یازدهم
👈محاصره اقتصادی
🌴مشرکان قریش برای اینکه پیامبر(ص) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند عهدنامه ای نوشتند و امضا کردند که بر طبق آن باید قریش ارتباط خود را با محمد(ص) و طرفدارانش قطع کنند. با آنها زناشویی و معامله نکنند. درهمه پیش آمدها با دشمنان اسلام هم دست شوند.
🌴این عهدنامه را در داخل کعبه آویختند و سوگند خوردند متن آنرا رعایت کنند. ابوطالب حامی پیامبر (ص)از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره ای که به نام “شعب ابی طالب ” است ساکن شوند و از بت پرستان دور شوند.
🌴مسلمانان در آنجا در زیر سایبان ها زندگی تازه را آغاز کردند و برای جلوگیری از حمله ناگهانی آنها برجهای مراقبتی ساختند. این محاصره سخت سه سال طول کشید. تنها در ماههای حرام(رجب – محرم – ذیقعده – ذیحجه) پیامبر (ص) و مسلمانان از “شعب” برای تبلیغ دین و خرید اندکی آذوقه خارج می شدند ولی کفار(بخصوص ابولهب)اجناس را می خریدند و یا دستور می دادند که آنها را گران کنند تا مسلمانان نتوانند چیزی خریداری نمایند. گرسنگی وسختی به حد نهایت رسید.
🌴اما مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزی از طریق وحی پیامبر(ص) خبردار شد که عهد نامه را موریانه ها خورده اند و جز کلمه “بسمک اللهم ” چیزی باقی نمانده . این مطلب را ابوطالب در جمع مشرکان گفت.وقتی رفتند و تحقیق کردند به صدق گفتار پیامبر پی بردند و دست از محاصره کشیدند.
🌴مسلمانان نیز نفسی براحت کشیدند… اما پس از چند ماهی خدیجه همسر با وفا و ابوطالب حامی پیغمبر(ص)دار دنیا را وداع کردند و این امر بر پیامبر گران آمد. بار دیگر اذیت و آزار مشرکان آغاز شد.
🌴ادامه دارد...
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_یازدهم
👈محاصره اقتصادی
🌴مشرکان قریش برای اینکه پیامبر(ص) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند عهدنامه ای نوشتند و امضا کردند که بر طبق آن باید قریش ارتباط خود را با محمد(ص) و طرفدارانش قطع کنند. با آنها زناشویی و معامله نکنند. درهمه پیش آمدها با دشمنان اسلام هم دست شوند.
🌴این عهدنامه را در داخل کعبه آویختند و سوگند خوردند متن آنرا رعایت کنند. ابوطالب حامی پیامبر (ص)از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره ای که به نام “شعب ابی طالب ” است ساکن شوند و از بت پرستان دور شوند.
🌴مسلمانان در آنجا در زیر سایبان ها زندگی تازه را آغاز کردند و برای جلوگیری از حمله ناگهانی آنها برجهای مراقبتی ساختند. این محاصره سخت سه سال طول کشید. تنها در ماههای حرام(رجب – محرم – ذیقعده – ذیحجه) پیامبر (ص) و مسلمانان از “شعب” برای تبلیغ دین و خرید اندکی آذوقه خارج می شدند ولی کفار(بخصوص ابولهب)اجناس را می خریدند و یا دستور می دادند که آنها را گران کنند تا مسلمانان نتوانند چیزی خریداری نمایند. گرسنگی وسختی به حد نهایت رسید.
🌴اما مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزی از طریق وحی پیامبر(ص) خبردار شد که عهد نامه را موریانه ها خورده اند و جز کلمه “بسمک اللهم ” چیزی باقی نمانده . این مطلب را ابوطالب در جمع مشرکان گفت.وقتی رفتند و تحقیق کردند به صدق گفتار پیامبر پی بردند و دست از محاصره کشیدند.
🌴مسلمانان نیز نفسی براحت کشیدند… اما پس از چند ماهی خدیجه همسر با وفا و ابوطالب حامی پیغمبر(ص)دار دنیا را وداع کردند و این امر بر پیامبر گران آمد. بار دیگر اذیت و آزار مشرکان آغاز شد.
🌴ادامه دارد...
11.mp3
15.51M
#کتاب_صوتی
#تپه_های_برهانی
#خاطرات
#سیدحمیدرضا_طالقانی
💐 #قسمت_یازدهم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_یازدهم
✳هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از
آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود.
💟مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم
دين را در محل خودمان عملي كنيم.
ميگفت: روايت از حضرت علي 7 داريم كه همه اعمال نيک و حتی
جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل
درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد.
❇يك سی دی فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچههاي نوجوان كه به
مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند.
اين فروشنده سي ديهاي بازي و فيلم كپي شده را به قيمت ارزان به بچها
ميفروخت.
⭕مشتريهاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه
اين فروشنده فيلمهاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند!
چند نفر از بچها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين
مغازه رفت.
🔷خيلي مؤدب سالم كرد و از او پرسيد: بعضي از بچها ميگويند شما
سي دي هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته❗
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_یازدهم
😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند.
می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد.
💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد.
ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق.
همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت.
👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست.
آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت.
یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد.
آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه.
مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده.
😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟!
🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند.
مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت.
گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند.
🍁 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت:
_ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم.
کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود.
جایی دور از کوچه جوادیه.
😢 مامان گفت:
_ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم!
محسن گفت:
_ من دیگه مــرد شدم! 😌😉
✍ ادامه دارد ...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_یازدهم💗
محمد درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد و رو به حلما گفت:
این مرده کیه با داداشت حرف میزنه؟
حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت:
+دوستِ میلاد
-هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه
+آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش
میلاد که آنها را دید برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت:
×سلام... چه عجب از این ورا؟
-سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟
×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال
-شمارو؟
×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو
محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت:
پس به مادر بگو زود میام
حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد.
محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: سلام علیکم✋🏻
محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید:
-به سلامتی سفر میری؟
× میریم قم
-زیارت دیگه؟
×نه...هیئت
-چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟
×جلسه داریم با حاج آقا
یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت:
*بازجوییه برادر؟
میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت:
×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری
محمد خنده ای کرد و گفت:
سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها
یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست.
محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟
صادق خودش را جلوتر کشید و گفت:
البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه
محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید:
-خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟
×جلسه و هیئت و یکم مطالعه📖
-چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟
یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت:
یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم.
🍁بنويسنده :بانوسین.کاف🍁
ادامه دارد...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_یازدهم
پاورقی؛
۱ آن طور که آنجا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از ۲۴ ساعت تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک ،دو ساعت آب تقسیمی از ۲۴ ساعت می شد.
می
گفت: نمی خوام
«اگه نگیری تا عمر داری باید رعیت باشی ها.»
عیبی نداره...
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند.می گفتند: «شما چکار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری.»
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما گفت: «عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالا که از ما زور ،گرفتن من راضی ام که مال شما باشه از شیر مادر برات حلال تر». تو جوابش گفت: «شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب ها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن اگه شما هم راضی باشی حق یتیم را نمیشه کاری کرد.»
کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت: «چیزی رو که طاغوت بده نجس در نجسه من همچین چیزی رو نمی خوام اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات