─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۴۷
* کلاسام ک تموم شد با بچه ها اومدیم بیرون . هر چی به اطراف نگاه کردم👀 از ماشین ارمان خبری نبود 😐 . ببین منو اینجا معطل کرده خودش معلوم نی کجاس . 😒
دیگ صبرم تموم شد و با اعصابی داغون حرکت کردم . حالا نمیدونستم چیکار کنم . نه میخواستم بهش زنگ بزنم نه رویی که به اقا فرشاد بزنگمم داشتم 🤦♀ با خودش نمیگه اینم از طرفش ، ببین سر قرارم به موقع حاضر نمیتونه بشه ، این دختره رو اواره کرده 😬 .
همینطور ک داشتم میرفتم و حرفای قشنگ به ارمان میدادم صدای بوق ماشینی شد ، 🔊
گمشو بابا ، راهتو که نگرفتم .
بهش نگاهم نکردم و به راهم ادامه دادم . ولی بازم بوق زد . ای بابااااا😤 لابد از این ادمای علافه که تو خیابونا دنبال دخترا راه میافتن .
خدا برتون داره از رو زمین 🙌
الهی 🤲 ماشینتون چپ بشه کمتر تو خیابونا ویراژ برین .
الهی منقرض شین دخترا از دستتون راحت شن 🖐
- مانا خااااانمممم 🗣
وایسادم ، واااا این کی بود وسط خیابون و دعا کردنم صدام میکنه !!! سرمو برگردوندم و به اطرافم نگاه کردم . کسیو ندیدم که دوباره صدای بوق ماشین شد ، به طرفش نگاه کردم و دیدم بلههههههه . کسی نیست جز اقا ارمان بی انظباط .
پس این بود اونی که اینهمه دعا در حقش کردم 🤪😂🤦♀
با حرص و عصبانیت بهش نگاه کردم 😠😒 و با دلخوری راهمو در پیش گرفتم و رفتم 🚶🏻♀.
- مانا خانم کجا میری ؟؟؟ وااا ، صبر کن کجا !!! ماناااااا .
زهرمااار مانا . این پسره پاک رد داده ها . وسط خیابون هوار میکشه اسممو تمام شهر فهمیدن دیگ 😤😑
با عصبانیت رفتم به طرفش و گفتم :
+ بله 😠
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- 😳 وااا ، چرا صدات میکنم همینطور میری ؟؟ بیا سوار شو .
- چرا سوارشم 😐؟؟؟
- چون قرار داشتیم که با هم بریم دور بزنیم و صحبت کنیم .
+ ساعت چند قرار داشتیم 😒؟؟؟
نگاهی گذرا به ساعتش انداخت و شرمنده گفت :
- 😅 من واقعا شرمندم . بخدا سریع کلاسو تموم کردمو خواستم بیام که بچه ها دورمو گرفتن . بزور تونستم خودمو از دستشون خلاص کنم . ببخشید .
دست به سینه با دلخوری به طرف دیگه ای خیره شدم .🙎♀
- مانا خانم !! ناراحتی ؟؟ ببخشید خب من که توضیح دادم .... عزیزم . بیا دیگ جون ارمان ، زشته مردم میبین فکر بد میکنن ها .
با حرص بیشتر بهش خیره شدم و گفتم :
+ تقصیر کیه ؟؟ 😡
- 🤷♂ من که توضیح دادم . با اینکه تقصیر بچه هاع ولی باش ، اصن تقصیر منه 🙁😓
گر چه هنوز جا داشت برا ناز کشی و قهر من ، ولی واقعا نگاه مردم که رد میشدن اذیتم میکرد ، بلا اجبار سوار شدم و به راه افتاد .
بعد از کلی منت کشی تو ماشین تا من از اون قیافه عبوس بیام بیرون با هم رفتیم به یکی از موزه های تاریخی شهر ، بعدشم رفتیم کافه و یه قهوه و کیک خوردیم و کلی صحبت کردیم . با اینکه اولش حسابی از دستش شاکی شده بودم ولی اخرش خیلی خوب بود .
گذشت .....
گذشت روزهای تنفر من ...گذشت روزهای بد قلقی من ... گذشت روزهایی که هیچ احساسی نداشتم .
ملاقاتهامون . زنگ زدناش ، پیامک های گاه و بیگاه و عاشقونش ، تمام رفتار و حرفاش همه اینا بلاخره دلمو اسیر کرد . اسیر کلمه مقدس #عشق❤
بلاخره بعد از ۶ ماه اون روز فرا رسید ، روزی که ارمان قسم خورده بود که این اتفاق شیرین میافته . روزی که منو عاشق خودش کنه و به خواستش که داشتن من بود برسه 💞...
#پایان_فصل_اول
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡