#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پانزدهم
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی #حبیب را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست #عباس به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس #بزرگی می کرد.
مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر میانگیخت.
بیشتر زنگهای تفریح را در کنار هم
می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود #عباس هیچ ترسی برای او وجود نداشت.
#عباس همیشه سعی میکرد ادای #دایه یا آقا را برای الیاس درآورد،
آن وقتها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه میدادند خودشان هم متصدی امر تغذیه میشدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچههای گرسنه درست میکردند و میفروختند.
خلاصه اینکه زنگهای تفریح اگر #عباس پولی در جیب داشت چیزی میخرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود #عباس یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک #کودک با چشمانی گرسنه به آنها مینگریست.
به #عباس گفت سهم مرا به او بده.
عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک میکرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید.
این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچهها مسخرهاش میکردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز #عباس کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است.
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پانزدهم
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی #حبیب را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست #عباس به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس #بزرگی می کرد.
مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر میانگیخت.
بیشتر زنگهای تفریح را در کنار هم
می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود #عباس هیچ ترسی برای او وجود نداشت.
#عباس همیشه سعی میکرد ادای #دایه یا آقا را برای الیاس درآورد،
آن وقتها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه میدادند خودشان هم متصدی امر تغذیه میشدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچههای گرسنه درست میکردند و میفروختند.
خلاصه اینکه زنگهای تفریح اگر #عباس پولی در جیب داشت چیزی میخرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود #عباس یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک #کودک با چشمانی گرسنه به آنها مینگریست.
به #عباس گفت سهم مرا به او بده.
عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک میکرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید.
این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچهها مسخرهاش میکردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز #عباس کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است.
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پانزدهم
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی #حبیب را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست #عباس به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس #بزرگی می کرد.
مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر میانگیخت.
بیشتر زنگهای تفریح را در کنار هم
می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود #عباس هیچ ترسی برای او وجود نداشت.
#عباس همیشه سعی میکرد ادای #دایه یا آقا را برای الیاس درآورد،
آن وقتها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه میدادند خودشان هم متصدی امر تغذیه میشدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچههای گرسنه درست میکردند و میفروختند.
خلاصه اینکه زنگهای تفریح اگر #عباس پولی در جیب داشت چیزی میخرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود #عباس یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک #کودک با چشمانی گرسنه به آنها مینگریست.
به #عباس گفت سهم مرا به او بده.
عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک میکرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید.
این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچهها مسخرهاش میکردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز #عباس کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است.
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_پانزدهم
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی #حبیب را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست #عباس به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس #بزرگی می کرد.
مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر میانگیخت.
بیشتر زنگهای تفریح را در کنار هم
می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود #عباس هیچ ترسی برای او وجود نداشت.
#عباس همیشه سعی میکرد ادای #دایه یا آقا را برای الیاس درآورد،
آن وقتها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه میدادند خودشان هم متصدی امر تغذیه میشدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچههای گرسنه درست میکردند و میفروختند.
خلاصه اینکه زنگهای تفریح اگر #عباس پولی در جیب داشت چیزی میخرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود #عباس یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک #کودک با چشمانی گرسنه به آنها مینگریست.
به #عباس گفت سهم مرا به او بده.
عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک میکرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید.
این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچهها مسخرهاش میکردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز #عباس کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است.
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani