eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
432 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
نهار رسیدیم ، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. گرفتم و ایستادم به نماز. سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد. – من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید. پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید. سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد. – نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست. نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد. سعید خودش رو کشید کنار من. – واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه ?قسمت سی و چهارم? گدای واقعی راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند. حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد. – هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده. رو کرد سمت من – نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت. دلم سوخت. کردم و سرم رو انداختم پایین? خیلی دوست داشتم بهش بگم: – شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که… صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد. – خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه. صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب – شرمنده خانم به زحمت افتادید. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، عجیبی وجودم رو بهم ریخت. قطعہ اۍ از بہشت
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... االن تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء اهلل تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...- پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بالیی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم الی پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا " - او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است...! قطعہ اۍ از بہشت
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید .. و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد .. - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کالمی بافرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که الیق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... ازشوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ .. این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کالم عمرم رو به زبان آورد...! قطعہ اۍ از بہشت
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی .. اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه هارو دادن...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصال خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیممن، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ... خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقالنه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کامال جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ..بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
مامان با ناراحتی اومد سراغم نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بالیی سر خودت میاری... - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ... - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ... قبال توی مسیر اصالح و اخالقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ... - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمیشدماما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم مثل همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ... - مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالا ها سایه ات روی سرمون باشه ... بی بی پرید وسط حرفش ... - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ...منم که عاشق خورشت کدو ... و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ... - به به ... آسیه خانم ... ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من روڪشید کنار .. - مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذانیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ... - منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الان خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب24 ساعته می خوان .. و توی دلم گفتم ... - مهمتر از همه ... خدا هست ... - این کار اصال به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ... این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ... - خدایا ... اگر رضای تو و صالح من ... به موندن منه ... من همه تلا‌شم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر میشد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گِره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین وآسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خالص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش...مدیریتشون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت...ممکنه به دردم بخوره... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 5/19 شده بود ... یه بچه بی سرپرست .. ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که میکنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...و  بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کال از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی .. همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...! https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
خاله اومد، مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی مغزم خواب بود، چشم هام بیدار. ، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای ، چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم. سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد. – ساعت خواب – چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف. و خنده ها بلندتر شد، یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد: – با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود. – راست میگه، با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن. هنوز سرم گیج بود. باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن. اما برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود. قانون عجیب زمان، برای اونها یک ساعت و نیم، برای من، کمتر از دقیقه. رفتم برای نماز بگیرم. توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد. – فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم. چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو خورد. – هیچی، برو از جماعت عقب نمونی. ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم. دیگه رمق نداشتم، خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری. چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم. تمرکز کردم روی صورتم، که خستگی چهره ام رو مخفی کنم. رفتم تو، خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد. – چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال، افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. می سپارم جلال واست افطاری بیاره و … قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم. خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز ننشسته بودم، که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید. https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858