#نسلسوختہ
#قسمتهجدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
نهار رسیدیم #سبزوار، کنار یه پارک ایستادیم.کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم. #وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
سر سفره نشسته بودیم، که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد. پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد.
– من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید. مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید.
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت. – آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید.
سرش رو انداخت پایین که بره، مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد.
– نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا، چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: – دخترم از دخترتون بزرگ تره ، اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست.
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من ، سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
– واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی. همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره. برو یه چیزی به مامان بگو. بابا دوباره باهات لج می کنه
?قسمت سی و چهارم?
گدای واقعی
راست می گفت. من کلا چند دست لباس داشتم و ۳ تا پیراهن نو تر که توی مهمونی ها می پوشیدم، و سوئی شرتی که تنم بود. یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت. اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند.
حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد.
– هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده.
رو کرد سمت من
– نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای. هر چند، تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه. تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت.
دلم سوخت. #سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین?
خیلی دوست داشتم بهش بگم:
– شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان. من گدام که…
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد.
– خانم، اینقدر دست دست نداره. یکیش رو بده بره دیگه. عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی. اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه.
صورتش سرخ شد. نیم نگاهی به پدرم انداخت، یه قدم رفت عقب
– شرمنده خانم به زحمت افتادید.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت، از ما دور شد. اما من دیگه آرامش نداشتم، #طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت.
قطعہ اۍ از بہشت
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوپنجم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب #وضو بگیرم. بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه.
– جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
– هیچی مادر، می خوام برم وضو بگیرم، اما دیگه جون ندارم تکان بخورم.
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش. آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه.
– بی بی، حالا راحت همین جا وضو بگیر.
دست و صورتش رو که خشک کرد، #جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه.
هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای #نماز-شب مونده بود. اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه. گریه ام گرفته بود.
دلم پیش مهر و #سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید. مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود.?
رفتم سمت بی بی،خیلی آروم نماز می خوند. حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین.
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم. هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید.
– خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم #وتر رو بخونم.
آشوبی توی دلم برپا شده بود. حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. #شیطان هم سراغم اومده بود.
– ولش کن، برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش #نماز_مستحبی بخونه و…
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. #استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه، که یهو یاد دفتر شهدام افتادم.
یکی از #رزمنده ها واسم تعریف کرده بود:
– ما گاهی #نماز_واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم. #نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم. نماز بی رکوع و سجده، وسط نماز خیز برمی داشتیم، #خشاب عوض می کردیم، #آرپیجی می زدیم، پا می شدیم، می چرخیدیم، داد می زدیم: سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و …
و دوباره ادامه اش رو می خوندیم.
انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه ربع بیشتر نمونده بود. سرم رو آوردم بالا، وقت زیادی نبود.
– خدایا، یه رکعت نماز وتر می خوانم. #قربه_الله … #الله_اکبر …
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز.
هر دو قربه الی الله …
اون شب، اولین نفر توی ۴۰ #مومن نمازم، برای اون رزمنده #دعا کردم...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوهفتم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
خاله اومد، مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی #مدرسه مغزم خواب بود، چشم هام بیدار. #زنگ_تفریح، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای #اذان_ظهر، چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد.
– ساعت خواب – چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف.
و خنده ها بلندتر شد، یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد:
– با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود.
– راست میگه، با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن.
هنوز سرم گیج بود. باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن. اما برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود. قانون عجیب زمان، برای اونها یک ساعت و نیم، برای من، کمتر از دقیقه.
رفتم برای نماز #وضو بگیرم. توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد.
– فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم. چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو خورد.
– هیچی، برو از جماعت عقب نمونی.
ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم. دیگه رمق نداشتم، خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری.
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم. تمرکز کردم روی صورتم، که خستگی چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو، خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد.
– چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال، افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. می سپارم جلال واست افطاری بیاره
و …
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم. خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز ننشسته بودم،
که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
ツ
🌷عـــلامه طــباطـــبایی(ره):
#وضـو نور است بســمالله هم نـور
و اگر بســم الله گـــــفته نشـود اثـر
مخصوص آن نور را نخواهد داشت
هر ڪاری مـثل خـوردن و آشامیدن
و... اگر با #نـام خدای متعال انجام
پذیرد اثر معــــنوی در انسان به جا
خـــواهد گـــذاشت.
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#وضو #راه_رفتن
📌اگه بین وضو،
بیشتر از هفتقدم راه بریم🚶♂
وضو باطل میشه❓
👆👆
💡https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858