eitaa logo
پدربزرگ خوانده
6.9هزار دنبال‌کننده
79 عکس
133 ویدیو
0 فایل
به لطف الهی، بالغ بر یک دهه فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده داشتم برشی از گذشته، شرحی از جاری و چشم اندازی از فعالیت‌های آتی را اینجا منتشر میکنم ارتباط: @farzandkhandeh امید عابدشاهی فعال اجتماعی در حوزه حقوق کودک #موسسه_بهرویش
مشاهده در ایتا
دانلود
پدربزرگ خوانده
روایتی متفاوت از کودکان اصفهان در دل برف و یخبندان زمستانی☃️، شروع بهار زندگی کودکانی رقم خورد که م
🧡 معجزه عشق و محبت حتی بدون شناسنامه 🧡 بارش برف باعث شده بود مدت زیادی منتظر ماشین شوم. با عجله خودم را به مجتمع شوق زندگی رساندم. قرار بود تعدادی کودک نیازمند درمان از شهری دیگر به مشهد بیایند و به خانواده تحویل داده شوند. وقتی بچه‌ها را یکی یکی از ماشین پیاده کردند و وارد مجتمع شدند بغض عجیبی گلویم را گرفت. قطره‌های اشک خودشان را تا مژه‌های پایین چشم رساندند اما نمی‌دانم چرا فکر کردم نباید بگذارم اشکهایم سراریز شود... طی مراسمی بچه‌ها یکی یکی به خانواده تحویل داده شدند. آخرین کودک طاها بود. نزدیک ظهر آقا و خانمی وارد مهدکودک شدند و طاها به آنها داده شد. فاصله‌مان زیاد بود. صدایشان را به درستی نمی‌شنیدم فقط فهمیدم می‌گویند بچه دیگه‌ای نیست که ما ببینیم؟ نمی‌دانم چه گفتگویی بین آنها و روانشناس مؤسسه انجام شد اما خیلی زود رفتند و طاها به آغوش من برگشت. طاها درست گردن نمی‌گرفت حتی نمی‌توانست توی بغل بنشیند. پیشنهاد دادم به عنوان او را به خانه ببرم تا بعدازظهر همراه رضا برای بررسی وضعیت ستون فقرات و گردنش به کادرمانی برویم. کارهای اداری و مجوزهای قضائی به سرعت انجام شد. او را لای پتو پیچیدم و راهی خانه شدم. در دلم غوغایی به پا بود. نمی‌توانستم واکنش رضا را پیش‌بینی کنم. دو هفته قبل برای اولین بار در طول زندگیش نوار مغزش سالم بود و دکتر تأکید کرده بود که هیچ فشاری به او نیاوریم تا تشنج‌ها برنگردد که اگر دوباره تشنج کند کار درمان خیلی سخت‌تر از قبل خواهد شد. رضا بعد از دیدن طاها اگر چه چند ساعتی ناخن جوید و تحت فشار رفت اما خیلی زود تصمیم گرفت بابای طاها شود و برای او بزرگتری کند. همان روز اول متوجه شدم طاها به هیچ صدایی واکنش نشان نمی‌دهد. عروسک سوتی، صدای دست، صدای زدن ملاقه فلزی به درب کابینت، اسم خودش، جیغ‌های رضا و ... هیچ‌کدام باعث نمی‌شد او حتی پلک بزند یا سرش را برگرداند. به مؤسسه اطلاع دادم و او را برای تست ABR به شنوایی‌سنجی بردم. در عین ناباوری عصب هر دو گوش سالم بود و فقط یکی از گوش‌های طاها التهاب داشت، برای همین ما را به پزشک متخصص گوش و حلق و بینی ارجاع دادند. این التهاب اصلاً باعث نمی‌شد که او به هیچ صدایی واکنش نداشته باشد. شنوایی‌سنج معتقد بود او بچه بسیار آرامی است برای همین واکنش خاصی ندارد اما این موضوع برای من قابل باور نبود. بلافاصله بعد از ورود طاها به خانواده، رنگ و بوی تازه‌ای وارد زندگیمان شد. حالا باید هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم اول غذای او را روی گاز می‌گذاشتم. روزی دو بار نرمش‌های ساده را برایش شروع کردم. همه سر ذوق آمده بودیم و در تمام مدتی که بیدار بود با او بازی می‌کردیم. هر روزی که می‌گذشت یک تغییر محسوس در طاها دیده می‌شد. خیلی زود لق‌لق گردنش کمتر و کمتر شد. بعد از دو سه روز به راحتی در آغوش ما می‌نشست و از همه عجیب‌تر تغییر محسوس واکنش او به صداها بود. حالا طاها با صدای عطسه از جایش می‌پرد، به سمت صداها برمی‌گردد، حتی صدای اعضای خانواده را از صدای غریبه‌ها تشخیص می‌دهد. یکبار که مهمان داشتیم از صدای جیغ مهمان کوچولو بغض کرد و زد زیر گریه اما تابحال هیچ‌ وقت از سر و صدای پسرانه رضا نترسیده و گریه نکرده است. طاها روز دوم با تلاش زیاد و به سختی خودش را روی شکم برمی‌گرداند حالا بعد از هشت روز نه تنها به راحتی روی شکم برمی‌گردد بلکه روی دست‌هایش بلند می‌شود و سرش را کاملاً بالا نگه می‌دارد. هر کدام از ما را که می‌بیند برایمان دست و پا می‌زند تا بغلش کنیم، با نگاهش دنبالمان می‌کند، با چشم‌هایش دلبری می‌کند، سعی می‌کند شیشه شیرش را خودش دستش بگیرد و ... این همه تغییر در طول هشت روز برای ما و حتی کاردرمان رضا که طاها را دوباره ویزیت کرد غیرقابل باور و عجیب بود. انگار همانطور که جان تازه‌ای در زندگی ما جاری شده است، روح تازه‌ای هم از حضور طاها در کنار خانواده در وجود او دمیده شده و این یعنی معجزه عشق و محبت. نمی‌دانم چند کودک دیگر در مراکز بهزیستی هستند اما این روزها هر وقت طاها را بغل کرده و بوسیده‌ام از صمیم قلب برای نبودن هیچ کودکی بدون خانواده دعا کرده‌ام. دعایی که بیشتر از هشت سال است حداقل روزی یکبار از ذهنم گذشته و بر زبانم جاری شده است. امروز طاها به یک خانواده شایسته و مناسب واگذار شد و حالا ما مانده ایم و خاطرات شیرین او و چال کوچک لپ‌اش که هر وقت می‌خندد خودنمایی می‌کند اما آنچه باعث خوشحالی و آرامش من است تغییرات طاها و عشقی است که توانسته‌ایم به او هدیه کنیم. نویسنده مطلب: . . . . ‌. . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
مو قهوه ای فرفری قسمت اول موهای قهوه ای فرفری، صورتی ظریف، پوستی سفید و چشمهایی روشن درست همرنگ موها، اینها تمام آن چیزی است که در اولین نگاهی که به علی اصغر کردم به چشمم آمد. وقتی او را در آغوش گرفتم پاهایش را با زاویه ۱۸۰ درجه باز کرد و سعی کرد به این وسیله جایش را توی بغلم محکم کند. همانجا بود که متوجه شدم پاهایش نرمتر از حد معمول است. می‌گفتند پزشک متخصص مغز و اعصاب هیچ بیماری خاصی برای او تشخیص نداده و فقط تأخیر تکاملی دارد. او را به خانه آوردم. مظلوم و غمگین بود. مدام گریه میکرد و چیزی نمی‌خورد. دوست نداشت بغلش کنیم. هر کدام او را در آغوش می‌گرفتیم بی قراری میکرد. سرش پایین بود و هر چه با او حرف می‌زدیم نگاهمان نمی‌کرد. حتی صورتش را با دست به سمت خودمان میچرخاندیم و او باز هم نگاهش را از ما می دزدید. تنها مونس و همدمش شیشه اش بود و تحت هیچ شرایطی آن را از خودش جدا نمی‌کرد. موقع خواب برایش تشک انداختم و یک بالش کوچک روی آن گذاشتم با ناراحتی از تشک جدا شد و با گریه به گوشه اتاق رفت و سرش را روی زمین گذاشت. وقتی خوابید او را بلند کردم و توی رختخواب گذاشتم. دوباره گریه کرد و روی زمین رفت. هر بار به او دست می‌زدیم با وحشت از جایش می‌پرید و بشدت مضطرب میشد. بعد از چند بار جابجایی تسلیم شدم و او را رها کردم تا هر جا دوست دارد بخوابد. آن شب علی اصغر تا صبح در عین خستگی با بی قراری، مدام غلت میزد و جابجا میشد و هر بار چشمهایش را باز میکرد، با کلافگی دقایقی گریه میکرد و تا جایی که می‌توانست از ما دور میشد و فاصله می‌گرفت. روز بعد هم این بی قراری ادامه داشت. علی‌اصغر گریه میکرد و بهانه می‌گرفت و ما برای سرگرم کردن او اسباب بازیهای مختلفی برایش می آوردیم. از هر کدام که خوشش می آمد آن را برمی‌داشت و به گوشه ای می‌رفت و پشتش را به ما میکرد و با آن بازی میکرد. نزدیک غروب کمی شیر داخل شیشه اش ریختیم تا بخورد. وقتی تمام شد زد زیر گریه. شیشه را از دستش گرفتم تا دوباره برایش شیر بیاورم چنان اشک می‌ریخت و جیغ میکشید و گریه میکرد که انگار بخشی از وجودش را از او جدا کرده ایم. گریه اش چنان سوزناک بود که حالم را منقلب کرد. وقتی دوباره شیشه پر شیر را در دهانش گذاشتم با هق هق و بغض شروع به مکیدن شیشه کرد. هق هق او صدای گریه من را هم بلند کرد. این همه مظلومیت و بی پناهی واقعا خارج از ظرفیت هر انسانی است. نمیدانم او چطور بار غم و رنج تنهایی و بی پناهی را دو سال بر شانه های ظریفش تحمل کرده بود... نویسنده مطلب: مامان_موفرفری . . . . ‌. . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
مو قهوه ای فرفری قسمت دوم علی اصغر نگاهم نمی‌کرد‌. حق داشت. از محیط زندگی اش دور شده بود. قطعا او عادت داشته ساعتها تنها باشد. نه آغوشی، نه ذوق و شوق خواهر و برادری که همه توجهشان معطوف به اوست و نه پدری که با دستهای قوی او را بلند می‌کند و موقع بوسیدنش انبوهی از ریش و سبیل به صورتش کشیده شود... روز سوم بالاخره یک نگاه گذرا به هر کداممان کرد. صبح زودتر از من و پدرش بیدار شده بود. چشمهایم را که باز کردم من را نگاه کرد. برای چند ثانیه با هم چشم در چشم شدیم. دنیایی از حرفهای ناگفته در چشمهای قشنگش پیدا بود. انگار خیلی چیزها بود که میخواست به من بفهماند اما زبان گفتن نداشت. خوشحال شدم. آنقدر خوشحال که او را بغل کردم و کلی قربان صدقه چشمها و نگاه و زاویه دید و خلاصه هر چه میتوانست به تلاقی نگاه مربوط شود، رفتم. همین تغییرات روزانه او حسابی به من انرژی می داد. احساس میکردم محبت مادرانه ام بی ثمر نیست. صبح روز بعد باز هم زودتر از من بیدار شد. داشتم یواشکی تماشایش میکردم. بعد از کمی بازی با وسایل دور و بر خودش را به من رساند. با دست کوچکش زد روی شکمم و به سرعت فرار کرد و از دور منتظر واکنش من ماند. سر از پا نمی‌شناختم. بالاخره با ما ارتباط برقرار کرده بود. دوباره همان قربان صدقه ها و بوس و بغل و کلی نوازش اتفاق افتاد. دنیای علی اصغر روز به روز و ساعت به ساعت در حال تغییر است. او مدام در حال کشف ما و ما در حال کشف اوییم. نویسنده مطلب: مامان_موفرفری . . . . ‌. . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
مو قهوه ای فرفری قسمت سوم «مامان اسم بچه چی بود؟» «علی اصغر» این سؤالی است که محمدرضا در طول این مدت حداقل روزی یکبار از من می‌پرسد و من هر بار که جوابش را میدهم درد تیزی سمت چپ بدنم مثل خنجر فرو می رود و بعد نقطه ای روی قلبم، درست بالای قلب، انگار روی دهلیز سمت چپ، چشمه ای از اسید می‌جوشد و تا عمق وجودم را میسوزاند. میگویند زندگی مجموعه ای از تلخی ها و شیرینی هاست. من این تلخی و شیرینی را بارها و بارها با وجود بچه ها تجربه کرده ام. پیشرفت علی اصغر برایم شیرین است و ضعفهای محمدرضا غمی است که موتور حرکت این سالها برای ادامه مسیر کاردرمانی و گفتاردرمانی بوده است. حالا بعد از گذشت ده روز، امروز محمدرضا برای اولین بار بدون سوال، علی اصغر را به نامش صدا کرده است. بگذریم که یکبار گفته علی اصغر و یکبار طه و بار دیگر علی اصغر. اما همین که یکبار هم درست بگوید برای من جای شکر دارد. گاهی سیر رشد و تکامل بچه ها کند است و به قول پزشک محمدرضا باید صبر کرد... نویسنده مطلب: مامان_موفرفری . . . . ‌. . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
مو قهوه ای فرفری قسمت چهارم نمازم که تمام شد، لباسهای توی ماشین را پهن کردم و به سمت رختخواب رفتم. علی اصغر همیشه حدود ۸ صبح بیدار میشود. نخوابیدن تا سحر باعث شده همیشه احساس کمبود خواب داشته باشم. بالشم را که جابجا کردم دیگر دلم طاقت نیاورد صورت ظریف او را نبوسم. آرام لبهایم را روی گونه اش گذاشتم، بوسیدمش، دستی روی سرش کشیدم و سر جایم خوابیدم. دو هفته از آمدن علی اصغر به خانه مان می‌گذرد. کودکی که حتی نمیتوانستی موقع خواب نزدیکش شوی حالا با آرامش کنار من خوابیده است. وقتی میبوسمش یا پتویش را رویش میکشم از زیر چشمهایش نگاهی بمن میکند و دوباره می‌خوابد. امروز صبح وقتی بچه ها خواب بودند او را توی بغلم نشاندم و چشم در چشم کلی قربان صدقه اش رفتم. هر چه جمله عاشقانه وجود داشت که یک مادر می‌تواند به فرزندش بگوید، گفتم. هر جمله که تمام میشد علی اصغر با صدای آرامی شبیه «ها» جواب من را میداد. قطعا این احساس امنیت که در وجود او شکل گرفته چیزی غیر از لطف خدا و معجزه خانواده نیست. کودک ناآرام دو هفته قبل حالا وقتی غریبه ای میبیند خودش را محکم به من می‌چسباند و ما را پناهگاه خودش میداند. تلاش علی اصغر برای حرف زدن هم از آن چیزهایی است که هم ما را خوشحال می‌کند هم غمگین. خوشحال از پیشرفت روزانه اش و غمگین برای رنج تنهایی کودکی با قدمت دو سال که انگیزه حرف زدن و راه رفتن را در او از بین برده بوده است. جلسات کاردرمانی و گفتاردرمانی را شروع کرده ایم. دوباره خاطرات گذشته زنده می شود... گریه مدام کودکی معصوم زیر دست کاردرمانگر و گفتاردرمانگر و مادری که زیر لب برای آرامش فرزندش ذکر میگوید و دعا می‌خواند. فرقی نمیکند کودکی را به دنیا آورده باشی یا نه، سرپرست دائم باشی یا موقت، مادر همیشه با همه وجودش مادر است.... نویسنده مطلب: مامان_موفرفری . . . . ‌. . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
46.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرایند رشد کودک در هیچ مرحله ای نباید بدون حضور خانواده طی شود. بهره مندی از محیط امن خانواده، همیشه از ضروریات و نیازهای اصلی کودک است و این مهم موضوعی است که هیچگونه جایگزینی ندارد. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ هر کودک پس از پذیرش نیازمند یکسری اقدامات اولیه است. از بررسی و تکمیل پرونده مددکاری گرفته تا ارزیابی های پزشکی و آزمایشات اولیه جهت تکمیل پرونده سلامت کودک. این فرایند ممکن است حداقل یکی دو ماه در شیرخوارگاه زمان ببرد تا با مشخص شدن شرایط پرونده مددکاری و درمانی بهترین تصمیم برای کودک اخذ شود. ، خانواده هایی هستند که برای همین یکی دو ماه اولیه از پذیرش، پذیرای کودک هستند تا روند اداری و درمانی مانعی برای محرومیت از آغوش خانواده نگردد. شیرخوارگاه در طول این مدت کلیه خدماتی که قبلا برای کودکان انجام میداده را هم اکنون با محوریت خانواده پیش میبرد. این خدمات کمتر که نمیشود، حتی بیشتر هم میشود. پس در حقیقت خانواده زمینه آماده سازی ورود کودک به خانواده جایگزین یا خانواده زیستی را فراهم می کند. تحویل کودک از به خانواده های فرزندپذیر که سالها چشم انتظار چنین روزی بودند یکی از زیبایی های بی بدیلی است که در فضای فرهنگ فرزندپذیری تاکنون معمول نبوده است. ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ . . . . . . . . . ، رویشی به وسعت زندگی . . . . . کانال در ایتا: https://eitaa.com/abedshahi کانال مجتمع قضایی حمایتی شوق زندگی: https://eitaa.com/shoghezendgii
به پهنه صورتش اشک میریخت، کودکش بیقرار بود و گریه میکرد. انگار که حس مادر را فهمیده باشد. مشکلات، سختی ها و شرایط پیچیده زندگی مادر در ذهنش رژه وار میگذشتند و اشکهایش بی اختیار روی اشک قبلی غلت میخورد. کودک همچنان بیقراری داشت و مادر با صدایی بریده بریده که هق هق های ریز اشک امانش نمیداد، شروع کرد به لالایی خواندن، لالا لالا گل مادر، بخواب ای نازنین دختر؛ لالا لالا گل مادر، بخواب ای مهربون دختر؛ لالا لالا گل مادر، شده مادر ، غم و خسته لالا لالا گل مادر، ندارم چاره ای مادر... کودک آرام شده بود و خوب گوش میکرد، انگار کودک فهمیده بود آخرین لالایی مادرش را میشنود، آرام شده بود تا برای آخرین بار صدایی که ماه ها، مایه انس و آرامشش بود را به خاطر بسپارد. گریه مادر اوج گرفته بود، از شعر لالایی فقط آهنگش در عمق وجودش چرخی میزد و با آهی گرم، صورت کودک را سرخ کرده بود. 🔸🔸🔸🔸🔸 -خانم چی شده؟ حالتون خوبه؟ -شما رو بخدا به دادم برسید - چیکار شده؟ کودکتون مریضه؟ -الهی بی مادر بشه این کودک که این روزهای من رو نبینه. -چه کمکی از ما برمیاد -چند ماهه شوهرم رهایم کرده، به هر بدبختی و آبرومندی بود با بچه سر شکم، این خانه و آن خانه کارگری کردم تا خرج نانی داشته باشم. - خانواده ای نداری؟ -در این شهر غریبم و بخاطر ازدواج با اون مرد، طردم کردند -در غربت کودکم بدنیا آمد و تا الان که سه ماهش شده، برایش مادری کردم، ولی دیگر نمیتوانم. شما رو بخدا چند ماهی از دلبندم نگهداری کنید تا اوضاع زندگیم روبراه بشه و بتونم جگرگوشه ام رو دوباره بگیرم. 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 آمدم صحبت کنم تا حتی الامکان منصرف شود و کودکش را رها نکند، که کودک را از زیر چادرش بیرون آورد و چشم به چشم هایش دوخته بود. آخرین شیرش را به کودک داده بود، صدایش از بغض و گریه زیاد درنمی آمد، چشم هایش کاسه خون بود ولی اشکهایی زلال و روان امانش نمیداد. چشم دوخته به کودک بود. از قدیم راست می گفتند که چشم ها هیچ وقت دروغ نمیگویند و ناب ترین حس وجودی را منتقل میکنند. حالا چشم های این مادر، خیره در چشمان کودک داشت خداحافظی میکرد و دل میکند. طی فرایندی به ناچار کودک جداسازی شد، مادر را از پشت سر نگاه میکردم که میرود و هی کند میشود و آرامتر قدم برمیدارد، باز تند میرود، باز آرام تر... احساس کردم هر جا دلش می کشد، گام هایش سست می شود، تا باز خودش را راضی میکند، تندتر قدم بر میدارد ولی دیگر پشت سرش را نگاه نکرد، دلش گرم بود که چند ماهی از کودکش نگهداری میکنند تا برگردد... 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 روز خیلی شلوغی در بهرویش داشتیم، شش کودک طی یکروز گذشته پذیرش شیرخوارگاه شده بودند که باید امروز تحویل سایبان امن می شدند. کودک آن خانم در آغوش یکی از همکاران بود، آرام بود، یکهو بیقرار میشد، با زبان نداشته یاد مادرش میکرد و سر جیغ می انداخت. دهانش را باز و بسته میکرد و شیر میخواست. برای اولین بار حس سرشیشه پلاستیکی و شیرخشک را میفهمید، می مکید و چشمان کوچک و پراشکش حقیقت را فریاد میزدند که مادرم کجایی😭 کودک باید به شیرخوارگاه می رفت تا پذیرش شود و فرم های اولیه اش تکمیل شود، نمونه خون برای آزمایشاتش گرفته شود و برایش تشکیل پرونده شود. ای خدا حال آن مادر و کودکش رمق روزم را تمام کرده بود. بین ضابطه و حال کودک، بین دستورالعملها و صلاح کودک متحیر مانده بودم. التماس های آن مادر چنان گوشم را پر کرده بود که نمیتوانستم کودک را به شیرخوارگاه بسپرم، فقط برایش دنبال مادر بودم. در افکار بی رمقم غرق بودم که یکی از همکاران بهرویش با خوشحالی به سمتم آمد و گفت: یکی از خانواده های اعلام آمادگی کرد که مهمانی این کودک دوست داشتنی را بپذیرد. و باز بین ضابطه و مصلحت مردد بودم. ضابطه هایی که طی سالها برای همه بدیهیات شده بود و چیزی جز پذیرش کودک در شیرخوارگاه نبود و مصلحتی که ایجاب میکرد کودک را زودتر مادری جایگزین به آغوش بکشد. گزارشی از شرح ما وقع، برای ارائه طریق، آماده کردم و با حالی سنگین به دفتر حاج خانم رفتم. شلوغ بودند و جلسه داشتند و امکان ملاقات فراهم نبود، مسئول دفترشان، گزارش را گرفت و خودش داخل جلسه برد و تا برگشت دل توی دلم نبود. در پایین گزارش حاج خانم چنین دستوری را مرقوم کرده بودند: کودک طی روز جاری و فارغ از فرایندهای پیچیده اداری تحویل خانواده جایگزین گردد... . . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای کودکان نیازمند خانواده . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
پدربزرگ خوانده
به پهنه صورتش اشک میریخت، کودکش بیقرار بود و گریه میکرد. انگار که حس مادر را فهمیده باشد. مشکلات، سخ
43.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جرات اعتراف میکنم، سالها فرهنگسازی که بابت فرزندخواندگی انجام شده، محوریت بیشتر خانواده ها بودند تا کودک. اینکه خانواده ای تاکید بر پذیرش کودکی دائمی، سالم و بدون مشکلات داشته باشند مختارند. ولی اینکه حالا کودکی شرایط دائمی در خانواده جایگزین نداشته باشد، تکلیفش چیست؟ کودکی که پدر یا مادرش فعلا شرایط مساعدی برای نگهداری کودکشان ندارند، تکلیف این کودک چیست؟ کودکی که پدرش بخاطر اشتباهی، دوران زندانی خود را سر میکند و مادرش هم فوت کرده، تکلیفش چیست؟ کودکی که مادر و پدرش دوران درمان و ترک اعتیاد را می گذرانند و برای رسیدن به کودکشان لحظه شماری میکنند، تکلیف کودکشان چیست؟ کودکی که مادرش اشک میریزد و به هزار و یک دلیل کودکش را نمیخواهد، باید زمان سپری شود و طی مشاوره های تخصصی تغییر نظر پیدا کند و متوجه تصمیم اشتباهش شود، در طول این مدت تکلیف کودکش چیست؟ کودکی که بخاطر بیماری قابل درمان یا قابل کنترل، خانواده اش دچار بحران روحی شدیدی می شوند و طردش میکنند، باید با حوصله خانواده را آگاه کرد، در طول این مدت تکلیف کودک چیست؟ کودکی که باید تحت نظر پزشکی باشد و فعلا نمی شود گواهی سلامت برایش گرفت. تکلیفش چیست؟ و کودکی که .... آیا رواست این کودکان بخاطر شرایط خاصی که حتی خودشان نقشی در آن نداشته اند، از نعمت پرمهر و محبت خانواده محروم بمانند؟ . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای همه کودکان . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
برشی از مراسم شیرخوارگان حسینی در مجتمع شوق زندگی؛ بیش از انتظار آمده بودند. حتی شاید بیشتر از تعدادی که دعوت شده بودند. نام مجلس که متبرک به نام شش ماهه سیدالشهدا(ع) می شود، دل ها را طور دیگری می کشد. مملو جمعیت باعث شده بود فضای سالن کشش نداشته باشد. فضا گرم و حتی صوت مناسبی به آخرهای سالن نمی رسید. کودکان در آغوش مادران، گهواره وار تکان می خوردند. لباس اکثر شیرخواران علی اصغری شده بود. نشمردم ولی به دفعات زیادی از بین سیل جمعیت رد شدم و از پله ها پایین و بالا میرفتم، خجالت زده جمعیت شده بودم و احساس میکردم خوب مهمان نوازی نکردیم. از طرفی دنبال صندلی، پذیرایی و ناهار و از طرفی سیستم صوت و هماهنگی بزرگوارانی‌ که بنا بود در اجرای برنامه کمک باشند. در اوج هیاهوی سالن و پس از شروع برنامه، یکی از سخنرانان پیشم آمد و گفت این فضا مناسب اجرای برنامه نیست و نمیتوانم اجرایی داشته باشم، فارغ اینکه هر کسی در این مجلس حضور دارد، دعوت شده ویژه صاحب مجلس است. بگذریم... ذهنم قفل شده بود، همزمان چند هماهنگی و ناهماهنگی بهم گره خوردند و اوضاع بحرانی تر می شد. در میان همه شلوغی ها، از کنار هر خانواده ای رد میشدم، صدا میزدند، سلام آقای عابدشاهی؛ کودکانشان بزرگ شده بودند؛ چنان در کنار پدر و مادرشان می چرخیدند که حظ میبردی؛ کودکانی که بنا بود روزهای عمرشان در تخت ها و اتاقهایی بظاهر کودکانه خلاصه شود، الان به زیبایی از کودکانه عمرشان در خانواده لذت میبردند. انگار نه انگار هوا گرم است و برنامه آنطور که باید نشده است، با هر خانواده ای مواجه میشدم با لبخندی دلنشین خداقوت می گفت و خستگی از تنم به در میکرد. خانم عابدین زاده مراعات جمع را کردند و بخاطر خلاصه تر شدن برنامه، سخنرانی شان را خودشان حذف کردند و خادم وار در تیم اجرایی میچرخیدند و کمک میکردند. از همکاران بهزیستی استان، هیچ کس حضور نداشت، قطعا زحمات پشت صحنه این عزیزان بر کسی پوشیده نیست. از شیرخوارگاه هم مدیر دلسوز و دغدغه مندش در میان جمعیت دیده می شد. انصافا حق مادری ایشان بر گردن این کودکان بر کسی پوشیده نیست. یکی از مددکاران بهزیستی هم در آن سیل جمعیت خانواده ها و شلوغی برنامه ها، مشغول تذکر به مجری برنامه بود که درست است شیرخوارگاه خالی شده ولی بدین معنی نیست که زحمات ما نادیده گرفته شود غافل از آنکه زحماتشان وظیفه است و به زبان آوردنش منت. بگذریم. نقطه عطف برنامه تحویل کودک از خانواده سایبان امن به خانواده فرزندپذیری بود که سالها در نوبت فرزندپذیری بوده اند. کودک از خانواده ای به خانواده دیگری سپرده میشد که بیانگر این بود که با فراهم کردن زیرساخت مناسب، خود مردم نقش بسزایی در حل مشکلات اجتماعی خواهند داشت و شاید نیازی به خیلی از هزینه ها و ساختمان ها و مدیریت ها در بدنه دولتی نباشد. کودک تحویل خانواده شد. پستانکی آغشته به تربت کربلا را بر دهان کودک گذاشتند و سیل جمعیت همراه پدر و مادر کودک اشک شوق می ریختند. با حضور خانم عابدین زاده و خانم بختیاری، از سه خانواده که سایبانی امن برای کودکان زیادی بودند تقدیر شد. یکی ده کودک، یکی هفت کودک و دیگری پنج کودک تا کنون. پایان مجلس شد در اوج شرمندگی باز هم تعداد مهمانان از ناهار تدارک دیده شده بیشتر بود. در کل بخاطر آنکه انطور که باید، نشد مجلسی داشته باشیم با خودم کلنجار بودم. فراموش کرده بودم که صاحب مجلس فرد دیگری است و صاحب مجلس آن چیزی را می خرد که در دلها به خلوص نیت می گذرد‌. سمت عصر بود که همچنان ذهنم مشغول برنامه بود که بزرگواری تماس گرفت و از برگزاری برنامه خیلی تشکر کرد و گفت دو تا از خانواده هایی که نذر مجلس امروز کرده بودند، کودکان بیمارشان به برکت صاحب این مجلس، شفا گرفتند😭😭 آری حسین جنس غمش فرق می کند... . . . . . . . . . . . بهرویش، رویشی بهتر برای کودکان نیازمند خانواده . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
گزارش تصویری از حضور خانواده بزرگ بهرویش، در مراسم شیرخوارگان حسینی در مجتمع شوق زندگی مشهد . . . . بهرویش، رویشی در پناه حسین(ع) . . . . . . . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
32.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مراسم شیرخوارگان حسینی که در مجتمع شوق زندگی برگزار شد، به خانواده ای که سالها چشم انتظار بودند، کودکی واگذار شد. این واگذاری که نقطه عطفی در مراسم بود، از آغوش خانواده ی سایبان امن به خانواده فرزندپذیر انجام شد. با سپردن امور به مردم و تقویت نقش مجموعه های مردم نهاد، قطعا بازدهی بسیار بیشتر با هزینه های بسیار کمتر به ثمر خواهد نشست. کودکی که بنا بود طی این مدت زندگی شیرخوارگاهی را تجربه کند تا به خانواده ای سپرده شود، در مامن امن و پرمهری آماده ورود به خانواده ای برای همیشه می شود. . . . . . . . . . . بهرویش، رویشی در پناه حسین(ع) . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
مثل همه روزها، روز شلوغی بود. دفتر حاج خانم عابدین زاده (سرپرست مجتمع شوق زندگی) هم پر از ارباب رجوعی بود که تک تک منتظر پاسخی، نامه ای یا دستوری بودند. دو نفر از همکاران محترم اورژانس اجتماعی هم با لباس فرم مخصوصشان توی دفتر، پرونده به دست منتظر بودند که از معاون دادستان، دستور قضایی بگیرند. حاج خانم جلسه شان تازه تمام شده بود، خبرنگاران از صدا و سیما آمده بودند و منتظر ایشان بودند. روز قبل من را خواسته بودند و فرمودند، موضوع سرعت بالا و در عین حال اصولی و بادقت سپردن کودکان در هر روز به خانواده های جایگزین، که منجر به خالی شدن شیرخوارگاه و تداوم خالی بودن آن طی شش ماه گذشته شده، تازه مورد توجه مسئولین استانی و رسانه ها قرار گرفته است. در جلسه ای که در استانداری داشتم، اذعان داشتند که چقدر کار بزرگی در استان رقم خورده و یکسره پیگیر گزارش انجام کار از من هستند. فردا هم از صدا و سیما مصاحبه ای در مجتمع داریم که اگر امکانش بود، با یکی از واگذاریها بصورت همزمان انجام و مصاحبه شود. مدل این نوع واگذاری برای خیلی ها جای سوال است و مشتاق دیدن. منم که همیشه کاملا مشتاقانه اوامر ایشان را مو به مو سعی میکنم به نحواحسن اجرایی کنم رفتم سراغ هماهنگیها. جلسه شان تمام شد، از اتاق بیرون آمدند و جمعیتی همراهشان شدند، حاج خانم، حاج‌خانم عابدین زاده،.... رو به جمعیت خواهش کردند که در دفترشان باشند تا ده دقیقه دیگر برمیگردند. پس از مدتها فعالیت ذیل مدیریت ایشان، حالتهایشان را بخوبی حدس میزنم. چهره برافروخته و گام های محکمی که برمی‌داشتند، مشخص بود همچنان حجم کار زیادی تا پایان روز دارند، و همزمان در تلاشند تا ذهنشان را متمرکز مصاحبه و واگذاری چند دقیقه بعد کنند. پرسیدند حاج اقای ابراهیمی را هم دعوت کردین؟ تا آمدم پاسخ بدم دیدم مسیرشان را کج کردند و رفتند داخل اتاق شعبه ۲۹دادگاه خانواده. قاضی محترم شعبه را دعوت کردند که در این واگذاری همراهی خانواده را داشته باشند و اذان و اقامه کودک را بگویند. برایم جالب بود که در این اوج شلوغی، چقدر نکته سنج اند. از پله ها پایین میرفتیم و حاج‌خانم سوالاتی راجع خانواده و کودک میپرسیدند، که یکهو احساس کردم دارم برای خودم حرف میزنم و حاج‌خانم نیستند. استرس خبرنگاران و برنامه در طبقه پایین باز سراغ آمد و چشمانم میچرخیدند تا ایشان را پیدا کنم. در پاگرد پله ها دخترکی حدودا ۶ساله گریه میکرد، حاج خانم روی دو زانو، جلوی کودک نشسته بودند و شروع کردند صحبت کردند. آنچیزی را که چشمانم میدید، مغزم با فاصله تفسیر میکرد، مثل صدای رعدی که لحظاتی پس از نورش به زمین میرسد. چشمانم معاون دادستانی را میدید که فارغ از جلسات و مصاحبه ها و... اشک کودکی، او را کودکوار کنار خود جای داده بود تا آرامش کند، چشمم میدید که تا کودک آرام نشد، معاون دادستان از کنارش نرفت، و چشمم میدید که چطور با قول نقاشی و جایزه، اشکهای کودک جایش را به خنده های نمکین داده بود. تا مغزم شروع کرد به تفسیر، مصاحبه و واگذاری تمام شده بود و من ناخواسته در اتاق بهرویش نشسته بودم و برای بار چندم به این نتیجه رسیدم که راز موفقیت ایشان در قدرت قضایی و معاون دادستانشان نیست، برکتش از جای دیگریست... امید عابدشاهی ۳۰تیرماه۱۴۰۳ . . . . . . . . . . بهرویش، فرزندخوانده شوق زندگی 😃 . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi