eitaa logo
پدربزرگ خوانده
6.9هزار دنبال‌کننده
79 عکس
133 ویدیو
0 فایل
به لطف الهی، بالغ بر یک دهه فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده داشتم برشی از گذشته، شرحی از جاری و چشم اندازی از فعالیت‌های آتی را اینجا منتشر میکنم ارتباط: @farzandkhandeh امید عابدشاهی فعال اجتماعی در حوزه حقوق کودک #موسسه_بهرویش
مشاهده در ایتا
دانلود
47.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 چرا بهترین موسسات نگهداری از کودکان، هیچ وقت نمیتواند جایگزین خانواده باشد؟ 📌 چرا حضور یک کودک بدسرپرست در محیط خانواده جایگزین، حتی بصورت ، بسیار ارزشمندتر از موسسات است؟ 📌 کودک در چه چیزی بدست می آورد که در مراکز نگهداری نیست؟ 📌 چه فرقی میکند شناخت و محبتی که کودک نیاز دارد از محیط موسسات دریافت شود یا خانواده؟ 📌 حتی اگر بپذیریم حضور موقت یک کودک در محیط خانواده جایگزین باز هم آسیب دارد، در مقایسه با آسیبی که زندگی موسسه ای برایش دارد، کدام حالت به نفع کودک است؟ لزوما نباید به پاسخ همه سوالها سریع رسید، فکر راجع اصل موضوع گاها ارزش مضاعفی دارد.🤔 سرکارخانم کاویانی که از مددکاران بسیار دغدغه مند در یکی از مراکز نگهداری کودکان با نیازهای ویژه هستند، مهمان ما بودند. سالها همکاری مستمر با ایشان منجر به واگذاری کودکان مختلفی، به آغوش خانواده ها شده است.🌹🌹🌹 در خلال صحبتها، به نکاتی اشاره کردند که با کسب اجازه از ایشان، منتشر میکنم. برای خود من قابل تامل بود. صحبتها لزوما پاسخ سوالهای بالا نیست ولی ارزش تامل جدی دارد. . . ‌. . . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi
این دلنوشته رو یکی از مراجعین بهرویش نوشته بودند تا با واسطه ای بدست ما برسه، انصافا از قلم مطلب واقعا محظوظ شدم ولی راجع محتوای مطلب، نکات قابل تاملی وجود دارد که سعی کردم در قالب مطلب دیگری منتشر کنم. بخش اول به توکل نام اعظمش ۳۱خرداد۱۴۰۳. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ هر روز همین موقع مثل همیشه تو را نظاره میکنم نظاره کردنت برایم حرفا ها دارد اما یک وقتهایی از نگاه کردن به تو دلهره میگیرم ضربان قلبم بالا و پایین میشود و گاهی میخواهم نباشی راستش تو مسئله ای نداری جنس خبرها و حادثه های که در لحظات مختلف تو به من میرسد ارزش دقیقه به دقیقه ات را ملموس میکند.‌.. ساعت به وقت اشتیاق و دلهره شاید از دقایق اولی که قرار شد فردا مهمانی داشته باشیم، هر چند موقت، ولی روزهایی رو کنار هم نفس بکشیم، تا همین الان هجوم سوالات و ابهام های در مغزم رژه میرود. میخوام خودم را سرگرم کارهای روزانه ام کنم اما دلم همراه نیست و مثل اسب سرکشی شده که به هر طرف میرود . گوشیم را بر میدارم صفحه های مجازی را یک به یک بالا و پایین میکنم گاهی سوالاتی را تایپ میکنم تا لابه لای نوشته ها جواب سوالاتم را دریابم نحوه مراقب از نوزاد ۱۰ روزه ؟؟؟ مشکلات احتمالی ؟؟؟ وسایل مورد نیاز یک نوزاد؟؟ نوزاد ده روز چه شکلی هست ؟؟؟ چطور حس وابستگی را درخودم کنترل کنی و..... مدتی میگذرد دلم حرف زدن با کسی را میخواهد با کسی که تجربه مادری دارد، بهانه سوال است، اما تهش میخواهی از هجوم احساس هایت بگویی تا دقایق بگذرند. پرسیدن از اینکه چه وسیله ای الان باید تهیه کنم بهانه است برای پیامی👇 (من هیچ تصوری از بچه ای به این کوچیکی ندارم) در دلم شوق و اشتیاق دارم طوری که میگویم چرا اینقدر ساعت دیر میگذرد و صبح کی می آید، دلم به هیچ کاری نمیرود. از طرفی ترس و دلهره و غم جدایی و وابستگی و اینکه خانواده هامون نسبت به این موضوع چه می گویند بر وجودم چنگ میزند ....) نوار بالای گوشیم را که می نگرم، جنس گفتگو تغییر میکند، کلمات پر مهری مثل؛ میخواهی من هم فردا با تو بیایم، نگران نباش، هما خواهرم هم همین احساسات رو داشت، و... صفحه چت گوشی را پر میکند. ولی امان از زمان و لحظه هایت، چقدر دیر می گذرند، با شوق و دلهره به خواب میروم و هر چند ساعتی بیدارمیشوم، پس چرا صبح نمیشود؟ صبح که میشود بدون چای و صبحانه به سمت مقصد حرکت میکنم، زمزمه های همدم همیشگی در گوشم جاری میشود، خدایا هرچه صلاح هست رقم بزن و خودت بخواه انچه را که تو میدانی و ما نمیدانیم ... به مقصد میرسیم و وارد میشویم هنوز کسی نیامده، مدتی انتظار، درب یکی از اتاق ها باز میشود وارد اتاق میشوی و دغدغه هایت را میگوبی و منتظر می مانی برای دریافت نامه دیدار مهمان، قبل از دریافت لازم است کارهای اداری را انجام دهی، کارها را انجام میدهی و دوباره به همان مقصد گاه برمیگردی، ولی در عین ناباوری بیان میشود چون شما دغدغه نگهداری این کودک را داشتید و مردد بودید به خانواده دیگری واگذار کردیم، تا در پرورشگاه نماند. بغضی در گلو و آهی از دل و اشکی حلقه زنان در چشم که اجازه خروج ندارد، این است حال آن لحظه ام. در راهرو مینشینم از انتهای راهرو خانمی آشنا را میبینم، او را دیروز در صفحات مجازی بهرویش و مدتی قبل در صدا و سیما دیده بودم. وارد اتاق که میشود صدایش را میشنونم، در مواجهه با همکارش سراغ پرونده مرا میگیرد شاید گفتگوی دیشب من با خواهرش او را سراغ این سوال برده بود. حالا دیگر چشمان من قفل شده به رضا و علی اصغر هما خانم، همین خانم آشنا. به رسم ادب داخل اتاق میشوم و تشکری میکنم و به سمت درب خروجی میرویم. اما این بار به جای شوق و دلهره با بغض و اندکی ناامیدی. قدم هایم آرام اند، انگار مستأجر دیگری دارند، اشتیاق صبحگاهی تخلیه کرده بود و کلید را به بغض و ناراحتی داده بود، اکنون خستگی ساکن پاهایم بودند و غم ساکن دل. ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم، خانم رمضانی یک لحظه صبر کنید، هما خانم بود با علی اصغر زیبا و رضای پر احساسش، او از تجربه اش برایم میگوید و حس های ناب کنار این بچه ها بودن . با هم همسفر میشویم تا منزلشان، انگار محبت رضا و جنب و جوش علی اصغر دارد جانشین آن بغض می شود . اما ته قلبم حسی نسبت به بهرویش مانده، ادامه در مطلب بعدی👇👇👇 . . . . . . . ‌. . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
این دلنوشته رو یکی از مراجعین بهرویش نوشته بودند تا با واسطه ای بدست ما برسه، انصافا از قلم مطلب واقعا محظوظ شدم ولی راجع محتوای مطلب، نکات قابل تاملی وجود دارد که سعی کردم در قالب مطلب دیگری منتشر کنم. بخش دوم ادامه مطلب قبلی👆👆👆 ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم، خانم رمضانی یک لحظه صبر کنید، هما خانم بود با علی اصغر زیبا و رضای پر احساسش، او از تجربه اش برایم میگوید و حس های ناب کنار این بچه ها بودن . با هم همسفر میشویم تا منزلشان، انگار محبت رضا و جنب و جوش علی اصغر دارد جانشین آن بغض می شود . اما ته قلبم حسی نسبت به بهرویش مانده، کاش افرادی که در آنجا خدمت می کنند، حال و هوا و جنس دغدغه های افرادی مثل مرا بیشتر درک میکردند. ما چشم انتظاری فرزند را خیلی تجربه کرده ایم چه در زمان درمانمان، چه در زمانی که در صف انتظار طولانی بهزیستی قرار گرفتیم و چه حالا. به خودم میگویم، نمیشد قبل واگذاری بچه به دیگری، تماسی میگرفتند و این موضوع را بیان میکردند؟؟؟ به حس آن بچه فکر شد، اما آیا به حس آدم هایی از جنس ما هم فکر میشود؟؟ نمیشد سیستمی تر فکر می شد و وقت مصاحبه به بعضی از آیتم ها توجه میشد. دل آدم هایی از جنس ما نازک و شکننده شده است . اما هیچ چیزی بی حکمت نیست، و قطعا درسای پنهانی در ماجرای امروز ما نهفته هست که باید دریابیم. برای آن نوزاد خوشحالم، به هما خانم غبطه میخورم، از رفتار پر مهر و پر دغدغه مسئول امروز بهرویش که شاید در سمت و مسئولیت خودش درست ترین کار را می کرد ممنونم. در عین حال که غمگین هستم ولی از اینکه به فکر بچه ها هستند خوشحالم. اما با این دل چه کنم که با هر سایه تاریکی و هر صاعقه کوچکی هوای باریدن به سرش می زند. خدایا تو با لطف و محبت و بخششت این کویر سرزمین وجودم را سیراب کنم . . . . . . . ‌. . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi
یکی از روزهای پرتلاش رویشی بهتر برای کودکان... بخش دوم ادامه مطلب قبلی👆👆👆 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 یادم از زوجینی آمد که توی راهرو دیدم و منتظر من بودند. خانواده نسبتا ارام شده بودند و راهی رفتن شدند که سراغ خانواده منتظر رفتم. ذهنم مشوش و درگیر مسائلی بود که همکاران گفته بودند، و دغدغه چهار کودک تازه پذیرش شده. با همه وجود اشکهای ندیده این چهار کودک اذیتم میکرد و نگران بودم که آیا تا پایان وقت امروز در آغوش خانواده ای آرام میگیرند یا نه؟ خانواده منتظر را به اتاق مشاوره راهنمایی کردم و خدمتشان رفتم. شروع کردند از دردهای بدون کودک چند ساله شان. چه سختی هایی کشیدند و چه درمانهایی داشتند چقدر هزینه درمان کردند و حتی پیشنهاداتی غیرقانونی داشتند اما نپذیرفتند. با حرفهایشان ناخودآگاه اشک می‌ریختند. از خاطراتشان با کودکان فامیل میگفتند و از نگاه های سنگین و سوالات بیربط اطرافیان. شنیدن صحبتهایشان سنگینم کرده بود، میدانستم سیر بحث به کجا ختم می شود. توضیح دادم که برای این موضوع باید به بهزیستی مراجعه کنید و در نوبت بمانید، خانواده های خیلی زیادی مشابه شرایط شما چشم انتظار معرفی کودک هستند. با وجود همه این توضیحات اصرار داشتند که برایشان کاری کنم. و شروع میکردند به گفتن اینکه چقدر بچه دوستند و... همانطور که حرفها را گوش میکردم ذهنم بی اختیار سمت کودکانی میرفت که تازه پذیرش شده بودند. تجسم اینکه کودک در حین فاصله طردشدگی تا رسیدن به شیرخوارگاه، تلخ ترین حس اول عمرش را چشیده است، اذیتم میکرد... مجدد خانواده را راهنمایی کردم که چطور از بهزیستی پیگیر باشند. برگشتم داخل اتاق، از بهرویشی ها فقط خانم زارع در حال تکمیل پرونده خانواده هایی بود که امروز بنا بود کودکان تازه پذیرش شده را بپذیرند. خانم حسینی رفته بود طبقه بالا برای ثبت پرونده های جدید، خانم سودمند هم رفته بود واحد مددکاری و درگیر پرونده مددجویی هستی برای تحویل به پدربزرگش و خانم سالاری هم مشاوره با خانواده های متقاضی جدید داشت. در اوج سر و صدای اتاق، کودکی زیبا چنان آرام در تخت داخل اتاق خوابیده بود که انگار صدای دنیا را نمی‌فهمید. خیره اش شدم در همان حال خواب گهگاهی دهانش را باز و بسته میکرد، انگار هنوز باورش نشده بود که مادری ندارد که شیرش بدهد. همانطور خیره بودم که خانم زارع گفت، تا یکساعت دیگه بهنام تحویل خانواده دیگه ای میشه و تو راه هستند. نمی‌خواستم خیره چشمانم از بهنام قطع شود، سری تکان دادم و در دلم گفتم خدا رو شکر که این کودک بیشتر از دو ساعت بی خانواده نماند. یکی از خانواده ها داشت با خانم زارع صحبت می‌کرد و من فقط میشنیدم، رمق ورود به بحث را نداشتم... - خانم زارع من حتما باید کودک را قبل از تحویل ببینم. - آخه همه میدانند که یک‌ کودک چند روزه چقدر خواستنی است - من میترسم از پسش برنیام - خوب اگر واقعا میترسین، قطعا دیدن کمکی نمیکنه -کودک باید به دلم بشینه - این کودک بناست یکماهی مهمان شما باشه و کمکش کنید تا شرایط خوبی برای تحویل به خانواده داشته باشه، به دل نشستن نمیرسه دیگه -ممکنه بخواد پیش ما بمونه -چندین بار توضیح دادم که اصلا بنا نیست پیش شما بمونه و فقط مدت کوتاهی پیش شماست تا تعیین تکلیف قضایی بشه -خوب اگر بناست به خانواده دیگه ای داده بشه، پیش ما بمونه -... صحبتها رد و بدل میشد و همه نگران زمانی بودند که میگذشت و به آخر ساعت اداری نزدیک میشد و کودکانی که ممکن بود تا فردای کاری همچنان در حس تلخ طردشدگی باقی بمانند.😟 آخر وقت بود، هنوز دو کودک مانده بودند، از شیرخوارگاه تماس گرفتند که برای محمدرضا خانواده نفرستید، بخاطر بیقراری زیاد مجدد اعزامش کردیم بیمارستان تا ویزیت بشه و مشخص نیست کی برمی‌گردن 😟 یک کودک مانده بود و پرونده خانواده تکمیل شده بود، عقربه کوچک ساعت از ۲ گذشته بود، ناچارا با حاج خانم عابدین زاده تماس گرفتیم و دستور تلفنی برای تحویل کودک گرفتیم و خانواده راهی شیرخوارگاه شدند. یکروز پر فراز و نشیب را در حالی سپری کردیم که آنقدر فاصله بین خوشحالی و ناراحتی همه بهرویشی ها از اتفاقات پیش آمده کم بود، که در حس مبهم خاصی به سر میبردیم ولی ازینکه همه کودکان امروز تعیین تکلیف شده بودند، خیالمان راحت بود. داشتیم دور و بر را جمع و جور برای رفتن میکردیم که از شیرخوارگاه با خانم زارع تماس گرفتند، مکالمه کوتاهی بود. با حسی خاص از همانهایی که اسمی نمیتوان برایش گذاشت، خانم زارع گفت، بچه ها، چهار کودک دیگر تا شب در شیرخوارگاه پذیرش می شود... . . . . . . . کانال در ایتا https://eitaa.com/abedshahi