هدایت شده از سیدهادی بامیانی 🇦🇫
#احکام نگاه کردن به تصویر زن نامحرم
❓پرسش
نگاه کردن به تصویر زن نامحرم و بدون پوشش چه حکمی دارد؟
نگاه کردن به صورت زن در تلویزیون چه حکمی دارد؟
آیا بین زن مسلمان و غیر مسلمان و بین پخش آن طور مستقیم و یا غیر مستقیم تفاوتی وجود دارد؟
📝پاسخ
نگاه کردن به تصویر زن نامحرم؛حکم نگاه کردن به خود زن نامحرم را ندارد، بنا براین اگر نگاه از روی لذت نبوده و خوف افتادن به گناه نباشد و تصویر هم متعلق به زن مسلمانی که بیننده آن را می شناسد نباشد، اشکال ندارد و بنا بر احتیاط واجب نباید به تصویر زن نا محرم که به طور مستقیم از تلویزیون پخش می شود، نگاه کرد ولی در پخش غیر مستقیم تلویزیونی اگر ر یبه و خوف افتادن به گناه نباشد، نگاه کردن اشکال ندارد.
📚امام خامنه ای، اجوبه استفتائات، فیلم و عکس نامحرم، ص ۱۱۸۳
آدرس ما:
http://t.me/SocialNetworkRulings
https://chat.whatsapp.com/EmorJ4Qr2UgDEb47ewCekn
هدایت شده از سیدهادی بامیانی 🇦🇫
#احکام عضو نمودن افراد در گروه و کانال های شبکه های اجتماعی
ادب دینی و اجتماعی حکم میکند که برای عضو کردن افراد در گروهها یا کانالها از آنها اجازه گرفته شود و در صورت تمایل، آنها را عضو کنیم.
📝پرسش
برخی افراد بدون اجازه دیگران، آنها را در گروههای شبکه اجتماعی عضو میکنند. این کار سبب انتشار نام و هویت اشخاص میشود، در حالی که ممکن است این افراد به این کار راضی نباشند؛ آیا این عضو کردن جایز است؟
📝پاسخ
فی نفسه اشکال ندارد؛ [۱] مگر اینکه شخص اظهارنارضایتی کند [۲] یا مفسده داشته باشد که در اینصورت جایز نیست. [۳]
📚منابع
[۱]: استفتای پیامکی از دفتر آیت الله صافی گلپایگانی، ۳۱/۴/۱۳۹۴.
[۲]: استفتای پیامکی از دفتر آیت الله خامنه ای، ۳۱/۴/۱۳۹۴.
[۳]: استفتای پیامکی از دفاتر آیت الله شبیری زنجانی (کد استفتاء: ۱۸۶۸۶) و آیت الله سیستانی، ۳۰/۴/۱۳۹۴. آیت الله نوری همدانی: به مقتضای قوانین عمل شود (استفتا پیامکی از دفتر، ۲۹/۴/۱۳۹۴).
http://t.me/SocialNetworkRulings
http://eitaa.com/SocialNetworkRulings
اهمیت نماز
قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله من قول الله عزوجل:
تارك الصّلاة ملعون في التّوراة ملعون في الإنجيل ملعون في الزّبور ملعون في القرآن ملعون في لسان جبرئيل ملعون في لسان ميكائيل ملعون في لسان اسرافيل ملعون في لسان محمّد
رسول خدا صلي الله عليه و آله از قول خداوند مي فرمايند:
ترك کننده نماز، ملعون است
در تورات ملعون است
در انجيل ملعون است
در زبور ملعون است
در قرآن ملعون است
به زبان جبرئيل ملعون است
به زبان ميكائيل ملعون است
به زبان اسرافيل ملعون است
به زبان محمّد.....
📚منبع :
انوار الهداية صفحه 197
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
سلام مولاے مهربانم✋🌸
تقصیر دلم چیسٺ اگر روے تو زیباسٺ
حاجٺ بہ بیان نیسٺ ڪه از روے تو پیداسٺ
من ٺشنه ے یڪ لحظہ تماشاے تو هسٺم
افسوس ڪه یڪ لحظہ تماشاے تو رویاسٺ
هدایت شده از مدح و متن اهل بیت
محمد زینت نام جهان است
چه خوشبوتر از آن اندر دهان است
نزائیده کسی همچون محمد(ص)
که نور روی وی ، رنگین کمان است
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد
وعجل فرجهم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلید حل مشکلات اقتصادی در داخل کشور یا خارج از کشور؟
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جزئیات قراردادهای برجامی را منتشر کنید
🔸مهدی مهرپور سردبیر نود اقتصادی نوشت: «سررسید اولین قسط هواپیماهای برجامی، دو یا سه هفته دیگر میرسد و به قول مدیر عامل "هما" نداریم که قسطش را بدهیم!
یادش بخير! روحانی میگفت که قسط این هواپیماها از فروش بلیت در میآید!
پس چی شد؟
🔹حداقل جزئیات قراردادها را منتشر کنید، ببینیم. هیچ چیز قراردادها مشخص نیست!»
Babolharam_Mirdamad.mp3
5.92M
|⇦•خدای من خلاصم کن...
#سینه_زنی تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید مهدی میرداماد •✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
در رثایٺ مےچڪد از دیده جاےاشڪ خون
این همہ بےحُرمتے چشمےندیده تاڪنون
السلام اے نور حق اے آفتاب ڪاظمین
السلام اے حجٺ آزرده "فے قعر السجون"
|⇦•خدای من خلاصم کن...
#سینه_زنی تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید مهدی میرداماد •✾•
چقدر سخته که بیفتی رو پهلوت پا بذارند
یه باغِ پُر از کبودی رویِ بالت بکارند
خدایِ من خلاصم کن،نمیشنون صدامُ
دمِ افطار یه آبی نیست که تر کنم لبامُ
غل و زنجیر چه سنگینِ شکسته ساقِ پامُ
حالِ من بده،منُ ببر
مونسِ منه چشای تر
مرهمی بذار، رو این جیگر
مُردم از درد پا و کمر
وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل...
غروبا تو این سیاه چال دلِ آدم می گیره
نماز مغرب که میشه پاهام ماتم می گیره
در و دیوار زندون با گریه ام دَم می گیره
پریشونم،روی شونه ام جای ردّ زنجیرا مونده
دَمِ آخر،همه ش میگم رضای من پس کجا مونده
یه چندوقته که رو پهلوم جای ردّ چندتا پا مونده
بی هوا زدن،با پا زدن
هی منُ دور از چشا زدن
بیشتر از روزا شبا زدن
پاشدم از جا اما زدن...
وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل...
این زندون نیمه شب ها روی خاک ها میشینم
چشامُ تا که می بندم،همه اش روضه می بینم
می بینم که رویِ نیزه یه سر قرآن می خونه
می بینم که یه دختر رو زدن با تازیونه
بمیرم که سه سالشه ولی قامت کمونه
شیرخواره رو نی جلو رباب
غنچه رو دیدم شده گلاب
عمه رو زدند واسه ثواب
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هشت: تا آخرین سلول
صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسمالله الرحمن الرحیم
#شهادت_حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهالسلام
#یابابالحوائج
انیسِ این شب ممتد چهارده سالم
شب است و گریه به حالم کند سیه چالم
اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها
نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم
اُمیدِ دیدنِ رویِ رضا ندارم حیف
از این دو چشمِ نحیف و دو پلکِ بیحالم
چنان فشرده مرا در میانِ خود زنجیر
که حلقه حلقه فرو رفته در پَر و بالم
دوباره کعبه نِی امشب سری به من زد و رفت
دوباره طعنه گرفته سراغِ احوالم
به رویِ خاک مسیرِ کشیدنم پیداست
شکسته میروم و هر دو پا به دنبالم
رسیده سَندیِ شاهک ، دوباره میخندد
و من بخاطرِ مادر دوباره مینالم
حیا نمیکند و بعدِ زخمِ سیلیِ او
به یادِ داغِ مدینه به یادِ نُه سالم
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_نه: اشتیاق
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ...
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹