eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 💠سه نکته بسیار مهم👌 ✅وقتی خوشحال هستید قول ندهید❗️ ✅وقتی عصبانی هستید ‌ جواب ندهید❗️ ✅وقتی ناراحت هستید ‌ تصمیم نگیرید❗️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ❤️برای بهترین ها کنید🌹 ┈••✾•°❤️•✨⃟🕊•°•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ علیه السلام فرمودند: 🍃 نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند. 📖 مسندالامام الهادی، ص ۳۰۳ میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام، مبارک باد💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ امتناع زن خواننده یهودی از دست دادن با بایدن! 🔻امتناع زن خواننده یهودی از دست دادن با بایدن در سفر اخیر وی؛ یکی از قوانین شرعی یهودی اینست که بر اساس آن تماس بدن زن با مرد بیگانه (به جز همسر، فرزندان و والدین یا خویشاوندان نزدیک) ممنوع ‌است. ‏ایتامار بن گویر نماینده کنست و رهبر حزب صهیونیسم مذهبی با انتشار توئیتی ضمن تقدیر از اقدام ‎یووال دایان خواننده زن در امتناع از دست دادن با جو بایدن رئیس جمهور آمریکا این امر را نشانه ایمان وی به خالق جهان و تقدس خداوند متعال دانست. قرار است مراسم بزرگداشتی در تقدیر از این اقدام یووال دایان برگزار شود. 🤔میگم چرا دست اندرکاران حقوق بشر برای آزادی زنان یهود کاری نمی کنن؟؟؟!!!!!🤝 🤫🤫🤫🤫🤫 🤭🤭🤭🤭🤭 https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسیار زیباست👇 شيخ صدوق قدس سره از ابوذر رحمه الله نقل كرده است كه گفت؛ از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مى‏ فرمود؛ اسرافيل بر جبرائيل مباهات كرد و گفت؛ من از تو بهتر هستم!! جبرائيل گفت؛ چگونه و به چه دليل تو از من بهترى؟ گفت؛ به خاطر اينكه من يكى از هشت فرشته اى هستم كه عرش الهى را بدوش دارند، و من مأمور دميدن در صور هستم، و من نزديك‏ترين فرشته به درگاه ربوبى ‏ام. جبرئيل گفت؛ من از تو بهترم!! اسرافيل گفت؛ چگونه و به چه علّت تو از من بهترى؟ جبرائیل گفت؛ به خاطر اينكه من امين پروردگار بر وحى، و فرستاده او بسوى انبياء و رسولانم، امر خسوف (ماه‏ گرفتگى) و غرق كردن اشياء به دست من است، و خداوند امّت‏هائى را كه بخواهد هلاك كند به دست من هلاك ونابود مى ‏كند. بعد فرمود ع؛ اين دو نزاع خود را به پيشگاه الهى عرضه داشتند، خداوند به آنها خطاب كرد و فرمود؛ ساكت باشيد و مباهات نكنيد، به عزّت و جلالم قسم كسانی را آفريده ام كه از شما بهتر هستند... عرض كردند؛ آيا مخلوقى بهتر از ما آفريده ‏اى در حاليكه ما از نور آفريده شده ايم؟ فرمود؛ بلى، آنگاه به حجاب قدرت فرمان داد كه ظاهر شود، وقتى آشكار شد ديدند كه بر ساق عرش نوشته شده است؛ لا إله إلّا اللَّه،" محمّد رسول‏ اللَّه،" وعليّ وفاطمة،" والحسن والحسين،"خير خلق ‏اللَّه. «خدائى جز خداى يگانه نيست،جل جلاله محمّد ص فرستاده خداست، على، ع فاطمه،س حسن ع و حسين‏،ع بهترين مخلوقات پروردگار هستند». جبرئيل عرض كرد؛ يا ربّ؛ أسألك بحقّهم عليك أن تجعلني خادمهم! خداوندا ! ازتو درخواست مى ‏كنم بحقّ اين بزرگواران كه مرا خدمتگزار ايشان قرار دهى»، و خداوند آن را پذيرفت، پس جبرئيل از اهل بيت قرار گرفت و او خادم و خدمتگزار ما مى‏ باشد. 📚ارشادالقلوب ج2ص295 مدینه المعاجز ج2ص394 هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبوها وَبَعلُها وَبَنوها.... https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#,رمان_قبله_ی_من #میم_سادات_هاشمی در کانال #ابرار https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم. چقدر کم پشت! لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند! پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم. _ تولدت مبارک من! نمی دانم چند ساله شده ام؟ _ بیست و پنج؟… نه!کمتر…! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند! کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم! _ اصن چه فرقی می کند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم. _ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم. _ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!…. شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم! _ چه بی روح! دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش را با لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟ دستش را میکشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم… _ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها! سر کج میکند و جواب میدهد: چش! سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم _ قربونت بره مامان! دوباره سمت دفترش رو می کند و شعر خواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. بہ ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم! ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_اول #پارت۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کو
۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم! در دلم باخودم کلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ ” یحیی ” می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید : _ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟! عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم! مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟ با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه! هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می کشم. یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود! _ این برای کیه؟ کی افتاده اینجا؟! شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم. _ دست خط یحیی! خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود! ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_اول #پارت۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم! در دلم ب
۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم. _ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی! حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! … بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی ! لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد… حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم. یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم! _ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟….اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه….نباید بخونمش! یا شاید… باید حتماً بخونمش!؟ نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم: فصل اول: تـو نوشـــت ” یامجیب یا مضطر ” جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار… گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی! گل من! تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود… اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم! یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تــو بنویسم… اما…. میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی! بنویس گلم!…. ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3