📣| مسابقه بزرگ غدیر
(#سلام_فرمانده⁸)
﷽|همانطور که میدانید در فراز بسیار مهم و پس از اعلام جانشینی امیرالمؤمنین، پیامبر در یک دستور به جمع حاضر فرمودند به غایبین برسانید و همچنین به پدرانِ امّت تا قیامت دستور دادن واقعه غدیر و ابلاغ جانشینی امیرالمؤمنین را به فرزندان خود برسانند...
فَلْیُبَلِّغِ الْحَاضِرُ الْغَائِبَ وَ الْوَالِدُ الْوَلَدَ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ
⁉️ و اما شرایط مسابقه:
۱. حتما گوشی را به صورت افقی بگیرید.
۲. سعی کنید فیلم ارسالی تقریبا دو دقیقه باشد.
۳. فیلمبرداری را شخص دیگر انجام دهد و در تصویر پدر و فرزندان باشند.
۴. در ابتدا پدر در عرض یک دقیقه برای فرزند مهمترین قسمت واقعه غدیر را تعریف کند و در ادامه بدون قطع کردن فیلم فرزند آنرا بازگویی کند.
۴. سعی کنید تصویر و صدا کیفیت مطلوبی داشته باشد (احتمال پخش در سیما وجود دارد)
۵. هر نوآوری، کیفیت صدا و تصویر، بیان جذاب و... امتیاز دارد.
🎁 اعلام برندگان در روز مباهله میباشد و به تعداد قابل توجهی از عزیزان که بهترین فیلم را ارسال کرده باشند جوایز نقدی تقدیم خواهد شد.
⏳ فرصت ارسال تا روز عید غدیر
🎥 فیلم های دو دقیقهای خود را به 👇
@poshtibani
ارسال بفرمایید.
#عید_غدیر #غدیر
🔰گروه جهادی فرهنگی علی یاوران
🌐 @ali_yavaran
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🔸آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
📚 منبع: کتاب آخرین گفتار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹نماهنگ فاخر دهه نودی ها این بار با نام ولایت امیرالمومنین و غدیرخم
🔸➖لطفا بعداز دیدن این نماهنگ فوق العاده زیبا به عشق امیرالمومنین ع انتشار حداکثری بدید.
🎥 نماهنگ | #دهه_نودی_های_غدیرخم
🎤 گروه سرود ابن الرضا (امام جواد ع)
🎹 موسیقی: امیرسهیل سرافرازی
🖊شاعر:مهدی ده نمکی
🎬 تهیه کننده و سرپرست : سیدکمال فلاح امینی
#سرود_دهه_نودیها
#سرود_غدیرخم
#امیرالمومنین
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🔰#متنوع
⚜#انگیزشی
💠سه نکته بسیار مهم👌
✅وقتی خوشحال هستید
قول ندهید❗️
✅وقتی عصبانی هستید
جواب ندهید❗️
✅وقتی ناراحت هستید
تصمیم نگیرید❗️
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
❤️برای بهترین ها#فوروارد کنید🌹
┈••✾•°❤️•✨⃟🕊•°•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❤️ #امام_هادی علیه السلام فرمودند:
🍃 نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند.
📖 مسندالامام الهادی، ص ۳۰۳
میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام، مبارک باد💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ امتناع زن خواننده یهودی از دست دادن با بایدن!
🔻امتناع زن خواننده یهودی از دست دادن با بایدن در سفر اخیر وی؛ یکی از قوانین شرعی یهودی اینست که بر اساس آن تماس بدن زن با مرد بیگانه (به جز همسر، فرزندان و والدین یا خویشاوندان نزدیک) ممنوع است.
ایتامار بن گویر نماینده کنست و رهبر حزب صهیونیسم مذهبی با انتشار توئیتی ضمن تقدیر از اقدام یووال دایان خواننده زن در امتناع از دست دادن با جو بایدن رئیس جمهور آمریکا این امر را نشانه ایمان وی به خالق جهان و تقدس خداوند متعال دانست.
قرار است مراسم بزرگداشتی در تقدیر از این اقدام یووال دایان برگزار شود.
🤔میگم چرا دست اندرکاران حقوق بشر برای آزادی زنان یهود کاری نمی کنن؟؟؟!!!!!🤝
🤫🤫🤫🤫🤫
🤭🤭🤭🤭🤭
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❤️بسیار زیباست👇
شيخ صدوق قدس سره از ابوذر رحمه الله نقل كرده است كه گفت؛ از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مى فرمود؛
اسرافيل بر جبرائيل مباهات كرد و گفت؛
من از تو بهتر هستم!!
جبرائيل گفت؛
چگونه و به چه دليل تو از من بهترى؟
گفت؛ به خاطر اينكه من يكى از هشت فرشته اى هستم كه عرش الهى را بدوش دارند،
و من مأمور دميدن در صور هستم،
و من نزديكترين فرشته به درگاه ربوبى ام.
جبرئيل گفت؛ من از تو بهترم!!
اسرافيل گفت؛
چگونه و به چه علّت تو از من بهترى؟
جبرائیل گفت؛
به خاطر اينكه من امين پروردگار بر وحى،
و فرستاده او بسوى انبياء و رسولانم،
امر خسوف (ماه گرفتگى)
و غرق كردن اشياء به دست من است،
و خداوند امّتهائى را كه بخواهد هلاك كند به دست من هلاك ونابود مى كند.
بعد فرمود ع؛
اين دو نزاع خود را به پيشگاه الهى عرضه داشتند،
خداوند به آنها خطاب كرد و فرمود؛
ساكت باشيد و مباهات نكنيد،
به عزّت و جلالم قسم كسانی را آفريده ام
كه از شما بهتر هستند...
عرض كردند؛
آيا مخلوقى بهتر از ما آفريده اى در حاليكه ما از نور آفريده شده ايم؟
فرمود؛
بلى، آنگاه به حجاب قدرت فرمان داد كه ظاهر شود، وقتى آشكار شد ديدند كه بر ساق عرش نوشته شده است؛
لا إله إلّا اللَّه،"
محمّد رسول اللَّه،"
وعليّ وفاطمة،"
والحسن والحسين،"خير خلق اللَّه.
«خدائى جز خداى يگانه نيست،جل جلاله
محمّد ص فرستاده خداست،
على، ع فاطمه،س
حسن ع و حسين،ع
بهترين مخلوقات پروردگار هستند».
جبرئيل عرض كرد؛
يا ربّ؛
أسألك بحقّهم عليك أن تجعلني خادمهم!
خداوندا ! ازتو درخواست مى كنم بحقّ اين بزرگواران كه مرا خدمتگزار ايشان قرار دهى»،
و خداوند آن را پذيرفت،
پس جبرئيل از اهل بيت قرار گرفت
و او خادم و خدمتگزار ما مى باشد.
📚ارشادالقلوب ج2ص295
مدینه المعاجز ج2ص394
هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبوها وَبَعلُها وَبَنوها....
#داستان
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#,رمان_قبله_ی_من #میم_سادات_هاشمی در کانال #ابرار https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
#پارت۱
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.
چقدر کم پشت!
لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی که یکی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می کشند!
پلک هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.
_ تولدت مبارک من!
نمی دانم چند ساله شده ام؟
_ بیست و پنج؟…
نه!کمتر…! اما این چهره یک زن سالخورده را معرفی میکند!
کلافه می شوم و کف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!
_ اصن چه فرقی می کند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینه خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یک لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم می ریزم و به گردنم عطر می زنم.
_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
کشوی میز را باز می کنم و به تماشا می ایستم.
_ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!….
شانه بالا میندارم و ماتیک صورتی کم رنگم را برمیدارم و کمی روی لبهایم می کشم!
_ چه بی روح!
دوباره لبخند می زنم! ماتیک را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شکم روی زمین خوابیده و درحالی که شعر می خواند ، مثل همیشه خودش را با لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟
دستش را میکشد و جای نیشگونم را تند تند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم…
_ ای بلا! دیگه تکرار نشه ها!
سر کج میکند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم
_ قربونت بره مامان!
دوباره سمت دفترش رو می کند و شعر خواندن را ادامه می دهد. ازجا بلند می شوم و روی مبل درست بالا سرش می شینم. یکی از دستانم را زیر چانه ام میگذارم و با دست دیگر هرزگاهی موهای حسنا را نوازش میکنم. بہ ساعت دیواری نگاه می کنم. کمی به ظهر مانده! سرم را به پشتی مبل تکیه می دهم و چشمانم را می بندم!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_اول #پارت۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره کو
#قبله_ی_من
#قسمت_اول
#پارت۲
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
_ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم!
در دلم باخودم کلنجار و آخر سر از جا بلند می شوم و سمت اتاقِ ” یحیی ” می روم! پشت در لحظه ای مکث می کنم و بعد چند تقه به در می زنم! جوابی نمی شنوم اما در را باز می کنم و داخل می روم! بوی عطر خنک و دل پذیر همیشگی به مشامم می رسد. نفس عمیقی میکشم و حس خوب را با ریه هایم می بلعم. در را پشت سرم می بندم و به سمت کمدش می روم. در آینه ی قدی که روی در کمد نصب شده، خودم را گذرا برانداز و درش را باز میکنم.بوی خوش همان عطر،این بار قوی تر به صورتم می خورد! درست میان پیراهن های یحیی و بعد از کت و شلوار روز عروسی، دامن گل گلی و بلوز آبی رنگم را آویزان کرده بودم. لبخندی تلخ لب هایم را رنگ می زند.دست دراز می کنم و بلوز و دامنم را از روی رخت آویز برمیدارم و در کمد رامی بندم.مقابل آینه لباسم را عوض و موهایم را اطرافم مرتب می کنم. گل سینه ی روی بلوزم روی زمین می افتد ، خم می شوم و دستم را روی فرش می کشم تا پیدایش کنم. صورتم را روی فرش می گذارم و زیر کمد را نگاه میکنم.سنگ سرمه ای رنگش درتاریکی برق میزند! دست دراز میکنم تا آن رابر دارم که دستم به چیزی تقریبا بزرگ و مسطح می خورد!می ترسم و دستم را عقب می کشم.چشمهایم را ریز و دقیق تر نگاه می کنم. صدای حسنا از پشت در می آید :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیکا میکنی؟؟!
عرق پشت لبم را پاک میکنم و باملایمت جواب میدهم: هیچی! الان میام عزیزم!
مکثی می کنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟
با صدای نازک و دلنشینش می گوید: حسین بیدار شده ! فک کنم گشنشه!
هوفی می کنم و دستم را زیر کمد می برم.همان چیز را باواحیتاط بیرون می کشم.
یک دفتر دویست برگ که باروزنامه جلد شده! متعجب به تیترهای روی روزنامه خیره و فکرم درگیر چند سوال می شود!
_ این برای کیه؟
کی افتاده اینجا؟!
شانه بالا میندازم و صفحه ی اولش را باز می کنم.
_ دست خط یحیی!
خط اول را از زیر نگاهم عبور می دهم.همان لحظه صدای گریه ی حسین بلند می شود!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_اول #پارت۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _ باید دست از این کارا بردارم! مثلاً قول دادم! در دلم ب
#قبله_ی_من
#قسمت_دوم
#پارت۱
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.
_ ممنون عزیزم که داداشـیو بغل کردی!
حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما! … بعد هم پایین دامنم را می کشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس می فرستم! حسین به پیراهنم چنگ می زند و پاهای کوچکش را در هوا تکان می دهد…
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن بر می گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر به صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.
یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافکارم غرق می شوم!
_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشته!؟….اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه! نکنه….نباید بخونمش! یا شاید… باید حتماً بخونمش!؟
نفس عمیقی می کشم و صفحه ی اول را باز می کنم و بانگاه کلمه به کلمه را دقیق می خوانم:
فصل اول: تـو نوشـــت
” یامجیب یا مضطر ”
جهان بی عشــق چیزی نیست به جز تــکرارِ یک تــکرار…
گاهی باید برای گل زندگی ات بنویسی!
گل من!
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه به اجبار بود…
اما چقدر من این توفیق اجـباری را دوست داشتم!
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تــو بنویسم…
اما….
میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!
بنویس گلم!….
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_دوم #پارت۱ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دفتر را می بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، ح
#قبله_ی_من
#قسمت_دوم
#پارت۲
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگـــردم.
دفتر را به سینه ام می چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟…حسنا مامانی؟
قبل از ورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم! …. یه چیز کوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی از اون خودکار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش کردی…
سرش را به نشانهی فکر کردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام خریده؟
دلم خالی می شود!
_ اره گل نازم!
_ واسه چی میخوای؟…توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند می زنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!…
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه …
حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:
چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا…عاخه…یوخ تموم نشن..عا…
_ نمیشن! اگرم بشن… برات میخرم!
_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره!
پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بسته خودکار را از دستش میگیرم و پیشانی اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می کنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم… اما.. مگر میشود به خواسته ات ” نه ” گفت؟!
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم… به نـام او… به یـاد او… برای او….
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_دوم #پارت۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خ
#قبله_ی_من
#قسمت_سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به خط های دفتر خیره می شوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم… به نام او… به یاد او… برای او….
فصل اول:زندگی نوشـــت
پنجره ی ماشین را پایین می دهم و با یک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم می کشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی می زنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمون را نگه داشته و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خسته نمی شی از این قایم موشک بازی؟
نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خسته واسه یه دیقشه! همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه!پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند
_ بپا با لبای جیگـــری نری خونه!
بی اراده دستم را روی لبهایم می کشم و بعد به دستم نگاه می کنم….
_ هه! تا کی باید بترسم و آرایش کنم؟!
_ تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجونت باشی!
_ آیسان تو درک نمیکنی چقدر زندگی من با تو فرق داره! من صدبار گفتم که دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد…
_ خب چرا می ترسی؟تو که با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه…بزار حاج رضا ببینه دسته گلشو!
کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به ســیگار می زند.
از کیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها در بادم را به زیر روسری ام هل می دهم و با کلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: کوفت! برو به اون دوست پسر کذاییت بخند!
_ به اون که میخندم ! ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم!
_ مــرض!
ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید: بفرما! بپر پایین که دیرم شده!
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسرهی میمون یکم بیشتر منتظر باشه!
_ میمون که هس! ولی گنا داره !
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از کادر پنجره به صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چته مث بز واسادی؟ برو دیگه!
با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!…
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! ” یعنی خری اگه با چادر بری! ” ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم!
دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازهیه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم!
همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که در دستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به ســختی رو می گیرم! پشت در خانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد..
_ تو هه آمادشون هردی! ….
بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم.
دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهه می زند
“_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! ”
روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید را در قفل میندازم و در را باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جا کفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
به آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پر از میوه و ترشی و …..می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
در یخچال را می بندم و به سمت میز بر می گردم که با دیدن مادرم شوکه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟
کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم!
چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگی به سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟!
_ چقـــدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه…اما الان ساعت پنج عصره!
بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند :
_ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!….خب آخه عزیز من تا کی لجبازی؟! باور کن ما فقط…
حرفش را نیمه قطع می کند و با بهت به لبهایم خیره می شود… موفق شدم!
نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!…چه ایرادی داره؟
ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر… تو چادر سرته و آرایش می کنی؟!
سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم!
بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم…! .
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم…
مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!
_” ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!…بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!…”
و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند!
پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم.”مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.
” میخواد برام بپا بزاره!…”
لبخند کجی می زنم…
” البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!….”
سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!
_ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! … بیا بشین صبحانت رو بخور!
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
_ گشنم نیست بابا!
_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور!
_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!
_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!
با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!
زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!
چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!
_ باشه بابا! عجله نکن!
تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: ” من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!”
کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیهی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد.
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی ” بشین”! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟!
یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم…
_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!
_ نه نه! ینی… خب راستش… حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه!
نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند
_ چرا؟!
_ خب…
مکثی می کنم و ادامه می دهم
_ راستش بابا… من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم!
ابروهایش در هم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟!
_ اممم… ینی خب…من الان خطم خیلی خوب شده…ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم…
_ جواب من این نبودا!
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم…میخوام یه مدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب… اسمش بیکاری نیست!
یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!
_ استراحت!… خب… ببین بابا رضا…من…دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و… حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود…
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!
دهانم را پر میکنم از یک ” نه ” بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3