👈با توجه به شرایط بوجود آمده و لزوم قطعی نت بین المللی برا جلوگیری از آشوبهای احتمالی و....
💡جایگزین های ایرانی
🔹جایگزین سیستم عامل اندروید :
🔸سیستم عامل iros
🔹جایگزین سیستم عامل ویندوز :
🔸سیستم عامل پای ابر
🔹جایگزین گوگل :
🔸گردو ، ذره بین
🔹جایگزین ایمیل :
🔸چاپار ، میهن میل
🔹جایگزین فروشگاه پلی :
🔸بازار ، مایکت
🔹جایگزین شیرایت :
🔸چیتا ، شوکا
🔹جایگزین تلگرام :
🔸ایتا ، گپ
🔹جایگزین واتساپ :
🔸آی گپ
🔹جایگزین توئیتر :
🔸توئینو⇦(آشنایی با توئینو)
🔹جایگزین اینستا :
🔸روبیکا(بخش روبینو) ، هورسا
🔹جایگزین یوتیوب :
🔸آپارات
🔹تماس تصویری با کیفیت :
🔸نرم افزار قرار
🔹جایگزین ویز(مسیریاب) :
🔸بلد ، نشان
حداقل بدونید که داریم...❗️😁
👈با توجه به مشاهده نفوذ حتی در سایتهای دیجی کالا، دیوار، اسنپ، فلایتیو و دخالتهای بیجای آنها در حوادث اخیر پیشنهاد حذف نصب آنها نیز میشود.
بجای آن باسلام ، ترب و شیپور رامیتوان نصب کرد ، همچنین بجای جستجوگر گوگل از جستجوگر ایرانی گردو می توان استفاده کرد.
🇮🇷این هم یک کار جهادی است، شما هم در اطلاع رسانی نرم افزار های داخلی سهیم شوید.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
با توهم مجازی نمیشه انقلاب کرد…
#⃣ #از_تبیین_تا_قیام
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴نظر ولی فقیه درباره #گشت_ارشاد
🌪 نشر طوفانی🌪 برای چندمین بار
آنقدر همه جا منتشر کنید تا همه ببینند
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
کانال #ابرار
#رمان_مذهبی_مقتدا
....عشق خوب است....اگر یار خدایی باشد.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
کانال #ابرار #رمان_مذهبی_مقتدا ....عشق خوب است....اگر یار خدایی باشد. https://eitaa.com/joinchat/301
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_اول ?
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند…
از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده.
وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود…
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_اول ? آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_دوم ?
وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی!
در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟
سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن.
زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم.
یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد.
بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود.
عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود.
-میای بریم جایی؟
-کجا؟
-اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد.
-نکنه میخوای منو بدزدی؟!
-میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز.
(دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است)
– باشه.
-نیم ساعت دیگه دم در خونتونم!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ?#قسمت_دوم ? وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها ر
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سوم ?
مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه!
-برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش.
زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟
-نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره!
اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست.
درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟
زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره!
وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…
به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم.
-مگه امامزاده ست؟!
فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: “شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد….
#ای_که_مرا_خوانده.ای
#راه_نشانم_بده
?ادارمه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سوم ? مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_چهارم?
…به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. …
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3