19.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ برخوردهای وحشیانه گشت ارشاد با زنان😐😒
🔹 زحمت انتشار با شما...
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی درخشان زنده یاد امین تارخ در سکانسی از سفر سبز 🍃
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️سکانس دیدنی از سریال «خواب و بیداری» به کارگردانی مهدی فخیمزاده
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود...!
🔹کلیپ و آهنگ جالب توجه پیرامون حوادث و فتنه اخیر در کشور...
#لبیک_یا_خامنه_ای
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش پسر «ایرج قادری» به حوادث اخیر
♨️ #ژوبین_قادری، پسر مرحوم ایرج قادری (کارگردان، فیلمنامهنویس و بازیگر):
مردم همیشه به عهد خود به انقلاب و به کسانی که واقعاً دلسوز هستند وفا کردند..
در مراسم تشییع حاج قاسم سلیمانی همه مردم آمدند.
#سلبریتی ها جوگیرند... با یه کلیپ و شبکه های ماهواره، جوگیر میشن سریع واکنش نشون میدن...
الله اکبر.. بابا دمت گرم... پسر #ایرج_قادری بازیگر زمان شاه، از پسر فلان آیت الله و فلان مدیر مملکت، بابصیرت تره.. 😳😊
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
د۱عشیها با لگد یک زن چادری بیدفاع را به زمین پرت کردند
بجنورد ۳۰ شهریور
@BisimchiMedia
قیام کاربران برای لبیک به امام خامنهای
طی روزهای اخیر کلیدواژه #لبیک_یا_خامنه_ای به رتبه اول ترندهای داغ توییتر فارسی رسیده است
هشتگی مردمی در برابر هشتگهای رباتی و توهین آمیز اپوزیسیون
@BisimchiMedia
هدایت شده از محصولات فرهنگی کوثر
بسم الله الرحمن الرحیم🕊
دوستان بزرگوار با توجه به این پست های کانال بین ۲۰ تا ۴۰ تا ویو میخوره انتظار دارم خیلیا توی مسابقه شرکت بکنن...
مسابقه به این صورت هست که از بین اعضا ۵ نفر لطف کنند و داوطلب بشن برای اضافه کردن دوستانشون به کانال.
و بعد از اون به هر ۵ نفر داوطلب هدیه داده میشه😍
اولویت با دوستانی هست که تعداد مخاطب بالاتری داشته باشند...
منتظر پیامتون هستم
❤️@kosarfarhangi❤️
#بســـــم_اللهّ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_یکم ?
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللهّ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_یکم ? …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشد
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_دوم ?
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3