❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون
#قسمت_بیست_یکم
با خوشحالے میگویم:اِ! مبارڪہ.
هم جا میخورم هم خوشحال میشوم،سریع ڪنارش مے نشینم:بہ منم باید بدے ڪار ڪنما!
نچے میگوید و ادامہ میدهد:مالہ خودمہ!
آرام با مشت بہ ڪتفش میڪوبم:اصلا مالہ بابامہ استفادہ میڪنم!
مثل بچہ ها شروع بہ بحث میڪنیم.
_بابا براے من خریدہ!
پدرم چشم غرہ اے بہ هر دویمان مے رود و جدے میگوید:گفتم فردا ڪامپیوتر بیارن نصب ڪنن تو و یاسین استفادہ ڪنید،لب تاپ مالہ نوراس!
یاسین سریع میگوید:بابا! لب تاپ نہ،لپ تاپ.
پدرم دستش را در هوا تڪان میدهد:خب لپ تاپ!
نورا مثل بچہ ها برایم زبان درازے میڪند و میگوید:حالا میذارم بعضے روزا نگاش ڪنے!
سپس میخندد.
زیر لب با خندہ میگویم:ڪوفت!
میخواهم از جایم بلند شوم ڪہ صداے مادرم نزدیڪ میشود،در حالے ڪہ سینے چاے بہ دست بہ سمتمان مے آید میگوید:ڪادوے آیہ را ندادے مصطفے؟!
متعجب نگاهم را میان مادر و پدرم مے چرخانم.
این همہ دست و دلبازے آن هم یڪدفعہ؟!
روے مبل ڪنار پدرم مے نشیند و سینے چاے را روے میز میگذارد،براے همہ چاے آوردہ و براے من شیرڪاڪائو.
نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:اِ! تو ڪہ هنوز لباساتو عوض نڪردے!
ڪولہ و چادرم را برمیدارم:دارم میرم.
همین ڪہ مے ایستم پدرم میگوید:اون جعبہ سفیدہ مال توئہ!
نورا با لبخند نگاهم میڪند و چشمڪ میزند:من ڪہ میدونم چیہ خوش بہ حالت!
ناخودآگاہ لبخند میزنم،با ذوق جعبہ را برمیدارم،هرچند میدانم این ریخت و پاش بے دلیل نیست!
شروع میڪنم بہ باز ڪردن جعبہ،نگاهم بہ تصویرے ڪہ روے جعبہ نقش بستہ میخورد.
موبایل!
شڪم تبدیل بہ یقین میشود!
مادرم با خوشحالے میگوید:دیگہ وقتشہ داشتہ باشے!
موبایل را بیرون میڪشم.
اولین چیزے ڪہ جلب توجہ میڪند نماد سیب گاز خوردہ معروف است!
موبایلے ڪہ پدرم راضے نبود داشتہ باشم و صلاح نمے دانست،آن هم از همچین برندے!
همہ چیز دستگیرم میشود،نفسم را بیرون میدهم.
نورا همانطور ڪہ موبایل را از دستم میڪشد میگوید:میخواے لپ تاپو بدم بهت اینو بدہ من! رنگش چقدر قشنگہ صورتے!
چیزے نمیگویم،فقط سعے دارم آرام باشم!
همہ ے این ریخت و پاش ها باج است!
بہ من!
براے بقیہ هم گرفتہ تا صدایشان درنیاید.
مادرم میگوید:خوشت نیومد؟!
آرام لب میزنم:چرا!
_وا! پس ڪو ذوق و تشڪرت؟!
ناراحت و منظور دار بہ پدرم زل میزنم:مرسے بابا!
سپس روے برمیگردانم و بہ سمت اتاق حرڪت میڪنم،نزدیڪ در اتاق میرسم محڪم میگویم:من امسال ڪنڪور دارم هیچ چیز نمیخوام!
"هیچ چیز" را غلیظ میگویم،ادامہ میدهم:اگرم بخوام خودم انتخاب میڪنم!
و این بار بہ دو ڪلمہ ے "خودم" و "انتخاب" تاڪید دارم.
نگاهے بہ جمع مے اندازم ڪہ متعجب نگاهم میڪنند و در اتاق را مے بندم.
اگر چند روز پیش بود خودم اصرار بہ خریدنش داشتم اما رشوہ براے زندگے ام قبول نمیڪنم!
قدرت انتخاب و استقلالم را بہ یڪ موبایل نمے فروشم.
با حرص ڪولہ و چادرم را روے تخت مے اندازم،بہ آن موبایل و ڪامپیوتر دست نخواهم زد،بچہ نیستم ڪہ با یڪ شڪلات گولم بزنند.
راضے نخواهم شد...
بہ پیوند با هادے...!
یاد حرف هاے خودم و مطهرہ مے افتم،ڪاش بیاید وضعم را ببینید.
خب همین ڪارها را میڪنند ڪہ آدم عشق و عاشقے را تجربہ نمیڪند!
همہ چیز بہ زور!
غافلم ڪہ همہ ے دنیا دست بہ یڪے ڪردہ تا هر طور ڪہ شدہ بچشم این اجبار شیرین را...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_بیستم وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_یکم
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.»
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار
#بســـــم_اللهّ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_یکم ?
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3