eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ هادے چرا دروغ گفتہ؟! میخواهد بہ من چہ بگوید؟! مثلا مثلِ رمان ها بے مقدمہ بگوید:"بیا ازدواج سورے ڪنیم! بعد یہ مدت هرڪے میرہ دنبال زندگے خودش،من بہ نازے جونم میرسم توام بہ دانشگات!" با تصور قیافہ ے هادے و گفتن این چرندیات غش غش میخندم. لابد بعدش هم ڪشتہ مردہ ے هم میشویم،خندہ ام شدت میگیرد،روے زمین دراز میڪشم و با خندہ میگویم:آخ خدا! روحم شاد شد! از تصور این طنز جالب خوشم مے آید،صحنہ هاے بعدے ازدواج سورے مان را پشت سر هم ردیف میڪنم! دست راستم را زیر سرم میگذارم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم. صحنہ ے اول:براے آزمایش خون بہ آزمایشگاہ میرویم سُرنگ را ندیدہ فشارم میرود روے صفر و هادے بدو بدو برایم شیرڪاڪائو و یڪ مغازہ ے شیرینے فروشے مے آورد! بعد هم با اینڪہ حسے بہ من ندارد ڪلے قربان صدقہ ام میرود و با پرستار دعوا میڪند! با انگشت اشارہ روے سقف ضرب در میڪشم و میگویم:این صحنہ حذف! من از سُرنگ نمے ترسم،فشارمم نُرمالہ! صحنہ ے دوم:براے خرید عقد... صداے زنگ آیفون حواسم را پرت میڪند،زیر لب غر میزنم:اے بابا خوش بودیما! نفسے میڪشم و صاف مے نشینم،ڪتاب تاریخم را باز میڪنم. صداها مانع درس خواندنم میشود. _مصطفے ڪیہ؟! _هادے! بے اختیار اخم میڪنم. سرم را در ڪتاب فرو میڪنم،موهایم جلوے چشمانم را میگیرد. روے موهایم فوتے میڪنم و ڪتاب را میبندم. احساسے قلقلڪم میدهد ڪہ ببینم هادے چہ میگوید،بہ خودم تشر میزنم:آیہ خانم فوضول شدیا! سرفہ اے میڪنم و محڪم سر جایم مے نشینم،با حرص موهایم را پشت گوشم مے اندازم. زیر لب شروع میڪنم بہ خواندن متن ڪتاب اما چیزے نمیفهمم! حواسم جاے دیگریست! صداهاے ضعیفے از حیاط بہ گوش میرسد،متن را با صداے بلندترے میخوانم. چند دقیقہ بعد مادرم صدایم میزند:آیہ جان! زیر لب میگویم:هادے ام جلو در نبود میگفتے آیہ جان؟! بلند جواب میدهم:بلہ مامان؟ _یہ لحظہ بیا! ڪتاب را میبندم و روے زمین میگذارم،همانطور ڪہ بہ سمت در قدم برمیدارم میپرسم:با حجاب بیام؟! _نہ عزیزم! در را باز میڪنم و سرم را از لاے در بیرون میبرم:بلہ؟! مادرم ناراضے لب میزند:روسرے و چادر سر ڪن برو جلو در ببین بابات چے میگہ! ابروهایم را بالا میدهم:یعنے جلوے آقاے عسگرے؟! _اوهوم! _از بابا بعیدہ ها! قشنگ میخواد منو بہ این پسرہ قالب ڪنہ! مادرم با حرص لب هایش را روے هم فشار میدهد:خب! زبونتو دو دیقہ تو دهنت نگہ دار! لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم مے نشانم:چشم فقط دو دیقہ! از الان شروع شد. صدایش در مے آید:از دست شما آخر سڪتہ میڪنم! با خندہ در را میبندم،بے حوصلہ موهایم را دم اسبے میبندم. شالم را روے سرم مے اندازم. _آیہ بابات صدا میڪنہ،دارے براے عروسے آمادہ میشے؟! چادرم را هم سر میڪنم،همانطور ڪہ ڪامل رو میگیرم وارد پذیرایے میشوم. _چقد هولید آخہ! آرام و باوقار بہ سمت حیاط قدم برمیدارم،نزدیڪ در ورودے ڪہ میرسم پدرم و هادے را میبینم. سر بہ زیر جلوے در ایستادہ،ڪاپشن مشڪے اش گرم بہ نظر میرسد اما دستانش را داخل جیب هایش فرو ڪردہ و ڪمے بدنش مے لرزد! تنها چیزے ڪہ از صورتش میبینم چشمانِ سردرگمش است ڪہ بہ زمین دوختہ. سرفہ اے میڪنم و آرام میگویم:سلام! همین ڪہ صدایم را مے شنود سرش را بلند میڪند و یڪ لحظہ بہ صورتم چشم مے دوزد! فقط یڪ لحظہ! گونہ هاے صورتے اش سرخ میشوند! آرام جواب میدهد:سلام! بہ سمتشان میروم،سرفہ اے میڪنم و میگویم:میشہ گلِ سرو ببینم؟ لرزش بدنش بیشتر میشود. پرت ترین جملہ را مے پراند:هوا سردہ ها! دروغ گفتن بلد نیست! چہ بد هم هول ڪردہ! پدرم هم تایید میڪند:آرہ اما ڪو بارندگے؟! بہ پدرم اشارہ میڪنم سریع تر! جدے میگوید:هادے اون گیرہ رو میدے؟! سرش را تڪان میدهد و داخل جیب راستش را میگردد،چند لحظہ بعد ڪف دستش را بہ سمتم دراز میڪند. سنجاق سر سادہ ے نقرہ اے رنگے ڪہ تنها دو ردیف نگین آبے دارد ڪفِ دستش مے درخشد. لبم را میگزم تا نخندم آدم ڪور هم میفهمد این سنجاق سر را همین الان خریدہ! خجول میگوید:مالہ شماس؟! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_بیست_یکم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شی
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت:«اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:«چشم.» از سر راهش کنار
ابرار
#بســـــم_اللهّ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_یکم ? …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشد
رمان عاشقانه مذهبی ? ? آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم. اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…! ?ادامه_دارد? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3