#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_وسه🍃
_میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..😕
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون 😕
-راحت باشین
_امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ادبی تلفی نکنین..😔
-خواهش میکنم...این چه حرفیه... بفرمایین
-راستش خانم اصغری میخواستم بپرسم اگه یه پسری بخواد به یک دختر خانمی ابراز علاقه کنه و بهشون بفهمونه که علاقه پیدا کرده باید چیکار کنه؟🤔😒
زینب سرش رو پایین انداخت و فک کرد که منظور مجید خود به خودشه که اینجوری میخواد حرف زدن رو شروع کنه...
یکمی صورتش سرخ و سفید شد و گل انداخت و گفت:
-خب بستگی داره به اون دختر...همه که مثل هم نیستن...🙈
-خب فک کنین اون دختر مذهبی باشه و مقید و چادری و...😞
شک زینب به علاقه داشتن مجید بهش داشت بیشتر میشد و همچنین سرخی صورتش...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب باید رفتارش جوری باشه که اون خانم متوجه بشه...البته اینم بگم که خانم ها خیلی باهوش تر از ابن حرفان و یک نگاه با علاقه ای اگه دورشون باشه و حتی رو زود متوجه میشن😊
مجید همینطور که داشت با نمونه ها ور میرفت و تمیرشون میکرد گفت:
_نه نظر من اینطور نیست...به نظرم تا مستقیم بهشون نگی متوجه نمیشن..🙁
-شاید متوجه میشن ولی منتظر ابراز علاقه مستقیم اون پسر میمونن 😊
-یعنی از قصد زجر میدن پسر رو؟😧
-نه منظورم این نبود...یعنی منتظر میمونم که مستقیم بگم تا از حدسشون مطمئن بشن...
-راستی به نظر یه دختر معیارهای مهم برای ازدواج چیه...از چه چیزهایی رو باید تو یه مرد ببینن تا بفهمن که اون پسر مرد زندگیه و میشه بهش اطمینان کرد😟😕
-خب اینم باز برای هر دختر فرق داره.. هرکس معیار خاص خودش داره..مگه همه پسرها مثل همن که همه دخترها مثل هم باشن؟ اگه معیارهای همه ادمها یکی بود که خب همه عاشق یه نفر میشدن..😐
-خب نه...درسته...ولی شما فک کنید یه دختر مذهبی و چادری مثل خودتون...😒
یهو انگار قند تو دل زینب آب شد
اون (مثل خودتون)مثل مهر تاییدی بود به فکرهای زینب...
سرخی گونه های زینب بیشتر شد و برق چشماش هم کاملا دیگه معلوم بود🙈
ولی نمیخواست که مجید چیزی بفهمه...
به قول خودش منتظر پیشنهاد مستقیم بود...
زیر چشمی مجید رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_خب معیارهای من در اول چیزایی مثل ایمان و مذهبی بودنه..با خدا بودنه... کسیه که حلال و حرام سرش بشه و خانواده دار باشه...خوش اخلاق باشه و در بعد چیزهایی مثل ظاهر و تحصیلات و... که هیچکس نمیتونه منکر مهمیشون بشه و هرکی اینطور میگه داره حقیقت رو نمیگه...
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔
_خواهش میکنم در خدمتیم...
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_وچهار🍃
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔
-خواهش میکنم در خدمتیم...
مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب #خجالت میکشید...😞
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه...
از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ
تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...
ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد💭💓 و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟🤔❤️
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
❣هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود 😔
و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته😍☺️
و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...😕
.
مینا و محسن خیلی بهم #وابسته شه بودن و این وابستگی هر روز #بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...😒حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞
-این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...😏بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...😎
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟🙁😒
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...😒😞
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..😔
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...📲
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...☹️😞
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
📲سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟😞
📲-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😨
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_پنج🍃
📲_سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن😨
📲-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...😔☝️
📲-بفرمایید
📲-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
📲-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...💓🙈
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
📲-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش... 😞حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...😣
📲-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
📲-نه...حداقل نشونه ای چیزی...😕
📲-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
📲-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...😑
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
📲-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
📲-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد😞
📲-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
📲-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن.. 😔❣
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود... چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...😢یعنی این همه #خیال_بافی الکی بود؟😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...😭
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
📲-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم😔✋
زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
📲-نه...خواهش میکنم... مراحمید... ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟😢
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده... راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن💓😔
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_شش 🍃
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...💓ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من😒🙁
.
-خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟
-بله چند بار صحبت کردم😞
-نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟
-راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم
.
-خب اول باید نظرشون رو بپرسید... ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید
.
-راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید
.
-خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم
.
زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢
جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔
فقط #خودش رو مقصر میدونست
مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست
بدون تحقیق عاشق شد
والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢
.
آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔
.
فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن...
مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه...
ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕
بی حوصله ترین دختر روی زمین😞
.
مجید گیج شده بود 😟و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...
همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب😑
.
.
محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد
خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح #بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه
چند مدتی به همین روال گذشت
💔و از مینا #اصرار و از محسن #انکار...💔
انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد😏
تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت
از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد
یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت:
-مامان؟😊
-جانم ؟
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور...
-منظورم مجیده
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو.😕
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_هفت🍃
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت...😕
-خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست😌
-اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑😠
-چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد...😎
-من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...😐مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...😑نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟
-نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد😏
-با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی.. همچین مردی وجود نداره😠
-چرا اتفاقا...داره😐
-چی؟؟نکنه کسی....😳😠
مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞
-منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡
-پسر خوبیه مامان😞
-به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡
-نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه.😊😕
-من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده...
نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط
.
یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن...
اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...
میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه☺️
.
.
📿از زبان مجید📿
هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود
خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم ☺️
و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍
البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه
خدا خدا میکردم که بیان😕
یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦
دیدم اااا شماره خالست😍😅
گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم
خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕
مامانم شروع به صحبت کرد...
یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧
میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه...😐🙁
اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... 😒
اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_هشت 🍃
.
مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم:
-کی بود مامان؟ چی گفت؟😦
-هیچی...خالت بود😕
-خب چیکار داشت😧
-مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...🙁مینا قسمت تو نبود...😒یعنی از اولش هم نبود...😞
.
-چی داری میگی مامان 😭
-پسرم باید قوی باشی...😐باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕
-من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨
-خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...😕نمیدونم شاید دلش از #همون_موقع ها جای دیگه بود...😑
-یعنی...؟؟😭
-یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞
- من باید باهاش حرف بزنم😭
-حرف بزنی که چی بشه؟😠 گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟😠اسم این عشق میشه؟😠 اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش
-مگه به همین سادگیه مامان😭
-ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞
-مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭
-همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔
.
دوست داشتم بمیرم😭...
بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..
رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...😣😭کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم...
وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم...
اینکه چقدر #پاک دوستش داشتم 😔
دلم برای خودم میسوخت...
برای مجید #بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞
برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢
.
گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...📲
هر چی تو دلم بود نوشتم و
📲گفتم چه قدر نامردی کرده...
📲گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که:
.
📲((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...😐 خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه))
.
.
چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔
حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞
دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔
چند روزی دانشگاه نرفتم
به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم.
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔
ادامه دارد..
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه واسه این چیزا رفراندوم نذاشتند پس ببند اون دهنو(:
صبــــح
آغاز همہ خوبۍهاست
و
تــــ🌸ـو نیز
بھترین
صبحِ دل_انگیـــــزی☺️
سلام ، صبحتون نیلوفری😍🤲🏻
🌸🌸🌸🌸🌸
21.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 این فیلم ۵ دقیقهای یه نگاه دیگه به روایت دردناک از ماجرای اعتراض ساده چند فوتبالیسته
که بیشتر از ۶٠٠ هزار نفر انسان رو کشت!
تکان دهنده است.. ببینید حتما
#جهاد_تبیین
#جمهوری_اسلامی_حرم_است
#پیشنهاد_دانلود
بسم رب المهدی (عجل الله تعالی فرجه)☘️
📎 #رمانسرنوشت... ☕
گفتم که همین عشق نجاتم دهد اما...
حالا چه کسی میدهد از عشق ″نجاتم″(؟)
عشق خریدنی نیست، عشق فروختنی نیست، عشق یه کلمه نیست!
ما با عشق، زندگی میکنیم💚❤️
ان شاء الله رمان سرنوشت رو بعد از پایان رمان قبلی تقدیم نگاه های پر مهرتون میکنیم.
امیدوارم لذت ببرید..!
یاعلی
-- -- ---------‹ ❀ ›--------- -- --