eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸هفت درس از عشق را بی معرفت معنا مکن❣ زر نداری مشت خود را وا مکن گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها زشت یا زیبا مکن❣ پیرو خورشید یا آئینه باش🌸 هرچه عریان دیده ای افشا مکن ای که از لرزیدن دل آگهی🌸 هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن دل شود روشن زشمع اعتراف❣ با کس ار بد کرده ای حاشا مکن زر بدست طفل دادن ابلهیست اشک را نذر غم دنیا مکن🌸 خوب‌دیدن شرط انسان بودن‌ست عیب را در این و آن پیدا مکن🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👉♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─❁✦
ابرار
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 #part_74 📎 #رمان‌سرنوشت‌..
⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: نمی‌دونم..! _حالت خوبه؟ محمد: مغزم اصلا کار نمیکنه، اصلا نمیتونم فکر کنم. _اینم از خیابون پنجم..! محمد خواست یه چیزی بگه که زنگ گوشیم مانع شد. مامان بود، نمی‌دونم چیکار داره..! جواب دادم. _الو سلام مامان. مامان: سلام دخترم، کجایی؟! _من؟ همینجا تو خیابونام. مامان: زود خودتو برسون بیمارستان! _بیمارستان برای چی؟! با اومدن کلمه بیمارستان محمد تعجب کرد. مامان: سبحان تصادف کرده..! _ای وای! حالش چطوره؟! مامان: دکتر که میگه چیزیش نشده..! _باشه من الان میام. تماس رو قطع کردم. محمد: چی شده؟ _سبحان تصادف کرده، برو بیمارستان! محمد: تصادف؟! _آره، اونقدری که تو خانواده ما آمار تصادف بالا رفته توی جهان اینهمه تصادف نبوده... رسیدیم به بیمارستان. سریع از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل راهرو! رفتم سمت اطلاعات! _خانم؟ یه نوجوونی تصادف کرده آوردنش اینجا؟! اطلاعات: سبحان قدیری؟! _بله خودشه! اطلاعات: طبقه بالا سمت چپ اولین اتاق! _خیلی ممنون. از پله ها رفتیم بالا. مامان جلوی در اتاق وایستاده بود⁦. آروم به نظر می‌رسید. _مامان؟ مامان: اومدید؟ محمد: حالش چطوره؟! مامان: نمی‌دونم، این دکتره که میگه فقط پاش آسیب دیده. با بیرون اومدن دکتر از اتاق همه رفتیم سمتش! مامان: حال پسرم چطوره؟ دکتر: خانم یه بار که بهتون گفتم، پاش زخمی شده، طبقه پایین هم باید برید پلیس کارتون داره..! _پلیس دیگه چیکار داره؟ دکتر: موتور سوار ضارب بعد از حادثه فرار کرده. با محمد از پله ها رفتیم پایین وارد اتاق پلیس شدیم. پلیس: بفرمایید بشینید. روی صندلی های روبروی میز پلیسه نشستیم. پلیس: خب، اول اینکه شما از این موتور سوار ضارب شکایتی دارید؟ _بله، چرا شکایت نداشته باشیم؟ پلیس: خیلی خب، این برگه امضا کنید. پایین اون برگه رو امضا کردم. پلیس: چون موتور سوار کلاه کاسکت داشته ما نتونستیم شناساییش کنیم، پلاک موتور هم قابل شناسایی نبوده، خیلی سخت میشه ضارب رو پیدا کرد. محمد: ببخشید چقدر احتمال داره ضارب از عمد زده باشه! پلیس: چقدرشو نمی‌دونم ولی این احتمال هست، چطور؟ محمد: هیچی همینطوری پرسیدم. پلیس: احتمال میدید کار کسی باشه؟ محمد: فعلا نه! پلیس: ببینید لطفا رو راست صحبت کنید..! محمد: ما یه پرونده قتل عمد داریم، احتمال دادم این هم به اون پرونده مربوطه! پلیس: اطلاعات کامل رو اینجا یادداشت کنید. محمد همه چیز رو داخل اون ورقه یادداشت کرد. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ پلیس: پرونده تون کجاست؟ _اداره آگاهی، سرهنگ غلامی. پلیس: من این پرونده رو هم جهت مطابقت دادن با اون پرونده به اگاهی میفرستم، اگه چیزی دستمون رسید خبرتون میکنم. _خیلی ممنون. محمد: تشکر. از اتاق رفتیم بیرون. _محمد؟ محمد: جانم؟! _به نظرت این دو تا پرونده به هم ربط دارند؟ محمد: چی بگم؟ فکر کنم. از پله ها رفتیم بالا، دکتر اجازه ملاقات رو داده بود. به نظر می اومد سبحان چیزیش نشده..! محمد: خوب همه رو نگران خودت کردی پهلوون..! سبحان: چیکار کنیم دیگه، خطر همیشه در کمین آدمای نخبه هست. _باز تقی به توقی خورد، اینم شروع کرد به قومپوز در کردن..! سبحان: چی میگی؟ قومپوز چیه؟ خود دکتر بهم گفت خطر از پیش گوشم گذشته..! _فعلا که از پیش پات گذشته. سبحان: حالا هر چی من مثال زدم. محمد: حالا خوبی؟ سبحان یه ژست غمگین گرفت و گفت: _هعی، بد نیستم. _پاشو پاشو خودتو جمع کن، انگار تیر خورده..! سبحان: ببین، تریلی از روم رد شد، میفهمی؟! _چی از روت رد شد؟ سبحان: تریلی! _من حرفی ندارم، محمد تو جوابشو بده. محمد: دکتر که گفت موتور زده بهت. سبحان: حالا اون اول ماجرا رو گفته، موتور که زد بهم افتادم روی زمبن، بعد یه هجده چرخ اومد از روم رد شد. _میشه کم خیال ببافی؟ خیلی دوست داری بری زیر تریلی؟ سبحان: باور کن به جون تو..! _به جون من دروغ قسم میخوری؟ بزنم این یکی پاتو مثل اون یکی کنم؟ سبحان: ببخشید حواسم پرت شد، به جون محمد، نه به جون خودم. محمد: چرا قسم میخوری، ما باور کردیم، مگه نه مائده؟ _آره آره، من باور کردم. سبحان: خلاصه اینکه، دکتر گفت تو از فولادی، هیچیت نمیشه، کلی تحویلم گرفتند. _هوف، داشتی کجا میرفتی موتور بهت زد؟ سبحان: کجا میرفتم؟ پی بدبختیام! _هرکی ندونه فکر می‌کنه حالا این چند سالشه که اینهمه بدبختی داره..! سبحان: بدبختی که سن و سال حالیش نمیشه. _به سن ما که رسیدی تازه میفهمی بدبختی یعنی چی، تو اصلا می‌دونی بدبختی چیه؟ سبحان: چرا نمی‌دونم، بدبختی متضاد خوشبختیه! _عه زرنگ شدی جدیدا! سبحان: زرنگ بودم. _وای مخمو خوردی، بسه دیگه! محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: بذار حرف بزنه طفلکی..! _حرف که نمیزنه، چرت و پرت میگه:) سبحان: ولش کن داش محمد، این آبجی ما از بچگیش حسود بود، چشم نداشت موفقیت های منو ببینه..! محمد زیر لب تک خنده ای کرد و گفت: -دقیقا! چشم اره ای به سمت محمد رفتم که گفت: -منظورم اینه که، دقیقا داری اشتباه فکر میکنی. با مشت محکم زدم به بازوی سبحان، سبحان بازوشو گرفت و گفت: -چته؟ دردم گرفت. _چی شد آقای فولاد؟ سبحان: خدا آدم رو بی کس و کار کنه، آبجی مثل تو نده! _کفر نعمت از کَفَت بیرون کند. ••• مشغول چت با دوستام بودم که زمان از دستم در رفت. تقریبا سه ساعتی می‌شد سرم داخل گوشیه! از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..! بدو بدو از پله ها رفتم پایین، به دور و برم نگاه کردم و گفتم: _مامان؟ مثل اینکه هنوز مامان از خرید برنگشته! ولی الان تقریبا چهار ساعته که رفته:! _سبحان؟ سبحان؟ سبحان بلند از توی اتاقش داد زد: -چیه؟ از پله ها رفتم بالا و در اتاق سبحان رو باز کردم. _مامان نگفت کی میاد؟ سبحان: نه، چطور؟ _هنوز برنگشته! سبحان: حتما مشغول خریده! _چی چی رو مشغول خریده؟ الان چهار ساعته! سبحان: خب زنگ بزن بهش! گوشی مو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم. داشت بوق میخورد ولی جواب نمی‌داد. بعد از قطع شدن دوباره شماره رو گرفتم. دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفا... تماس رو قطع کردم. _اول داشت بوق میخورد الان میگه خاموشه! سبحان: حتما شارژ گوشیش تموم شده! _نگفت می‌ره کدوم بازار؟ سبحان: نه، احتمالا رفته همین پاساژ باران، فروشگاه استقلال هم به نظرم رفته! _خیلی ممنون. سبحان: خواهش میکنم. رفتم داخل اتاقم و لباس هامو عوض کردم. چادرمو سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون. دوباره به مامان زنگ زدم اما خاموش بود. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت پاساژ باران..! جلوی پاساژ باران از ماشین پیاده شدم. کجای پاساژ به این بزرگی رو بگردم. یه دلشوره عجیبی داشتم. پاساژ رو مغازه به مغازه گشتم، اما نتونستم مامان رو پیدا کنم. با صدای زنگ گوشیم، گوشیمو از توی جیبم در اوردم. یه شماره عجیب و غریبی بود. جواب دادم. _سلام بفرمایید؟ ناشناس: خسته نشدی؟ _بله؟ ناشناس: خسته نشدی اینهمه دنبال مادرت گشتی؟ صداش فیلتر داشت، نمیتونستم تشخیص بدم صدای کیه؟ یا حتی مرده یا زن؟ _شما؟ ناشناس: کنجکاو نشو، انقدر هم خودتو خسته نکن، مادرت پیش منه؟ _تو کی هستی؟ تک خنده ای کرد و گفت: -به زودی میفهمی، فقط گوش کن بببین چی میگم، وای به حالت اگه پای تو یا هر کدوم از دوستا و فامیلات به کلانتری باز بشه و این تماس رو گزارش بده، من همه جا دسترسی دارم، بدون تردید مادرت با زندگی خدافظی میکنه، پس حواستو جمع کن..! _مامانم کجاست؟ ناشناس: نترس، جاش خوب و امنه! _از من چی میخوای؟ ناشناس:انتظار نداری که همه چیز رو داخل همین تماس اول بگم؟ برو یه گوشه خونتون بشین و زانو غم بغل کن، تا دوباره باهات تماس بگیرم، راستی اگه می‌ترسی شوهرت رو هم خبر کن بیاد پیشت..! اینو گفت و شروع کرد به خندیدن. تماس قطع شد. اینجا چه خبره؟ از پاساژ رفتم بیرون. رفتم داخل ماشین نشستم و در رو قفل کردم. تند تند شماره محمد رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد... لعنتی..! پست سر هم به محمد زنگ میزدم اما در دسترس نبود. شماره سبحان رو گرفتم و بهش زنگ زدم. بعد از چند تا بوق جواب داد. سبحان: بله؟ _شلحان، سریع برو در خونه رو از پشت قفل کن. سبحان: چی شده؟ _کاری که گفتم رو بکن، همه پنجره هارو هم ببند. سبحان: اول بگو چی شده؟ _زود کاری که گفتم رو انجام بده. سبحان: باشه رفتم. _خدافظ! منتظر خداحافظی اون نموندم و تماس رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت مسجد. معلوم نیست این محمد کجا غیبش زده! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ با سرعت پیچیدم داخل کوچه مسجد. جلوی مسجد ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. در مسجد بسته بود. خواستم در بزنم که صدای محمد اومد. محمد: سلام. به سمت راست نگاه کردم که دیدم محمد اینجاست! _معلوم هست تو کجایی؟ محمد: هیس آروم، سر کارم دیگه! _چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ محمد: مگه زنگ زدی؟ _آره، ده بار! محمد: بگذریم، چیکار داری؟ به دور و برم نگاه کردم و گفتم: _بیا سوار شو بهت بگم. با محمد سوار ماشین شدم. محمد: بگو! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _مامانم گم شده! محمد: مگه خاله بچه است که گم بشه؟ _صدای تماس ناشناس رو پلی کردم و گوشی رو گذاشتم روی داشبورد. _گوش کن. محمد گوشی رو چسبوند به گوشش! بعد از گوش کردنش اخماش در هم شد. محمد: بریم اگاهی! _نه.. محمد: همین الان سریع برو آگاهی. _نه نه نه نه؛ محمد: این حرف آخرته؟ _آره! محمد: پس خودت خواستی! محمد از ماشین پیاده شد و حرکت کرد سمت سر کوچه! از ماشین پیاده شدم و گفتم: _کجا میری؟ محمد بدون جواب دادن داشت راهشو ادامه میداد. سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمتش! _سوار شو با هم بریم. محمد: تو برو خونه! _تو کجا میری؟ محمد: آگاهی! _محمد، چرا همش روی دنده لج خودتی؟ گفت زنگ میزنه، بیا بریم خونه بشینیم تا زنگ بزنه! محمد: اون میخواد ما همین کار رو کنیم تا برای خودش وقت بخره! _خواهشا قضیه رو پلیسیش نکن. محمد: قضیه پلیسی هست، شک ندارم اون کسی که به تو زنگ زده همون قاتله! _محمد، ترو خدا ایندفعه رو ول کن، فکر نکنم اون شوخی داشته باشه! محمد: منم با کسی شوخی ندارم. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ محمد: منم با کسی شوخی ندارم. با دستم محکم زدم روی فرمون ماشین و گفتم: _سوار شو..! محمد نگاهی بهم کرد و با اخم سوار ماشین شد. حرکت کردم سمت خونه..! محمد تو کل راه حتی یه کلمه هم حرفی نزد. جلوی در خونه از ماشین پیاده شدیم. هم نگران مامان بودم هم نگران محمد..! با ورود به خونه سبحان سریع اومد جلومون! سبحان: چی شد؟ محمد با اخم رفت روی مبل نشست. _هیچی. سبحان: حالا چیکار کنیم؟ رفتید پیش پلیس؟ _چه فکر خوبی، چرا به ذهن خودم نرسید؟ میشه شما فکر نکنی؟ سبحان با زبون اشاره گفت محمد چشه؟ شونه هامو به نشانه نمی‌دونم بالا انداختم. ••• کنار پنجره نشسته بودم. گوشی مو گذاشته بودم لب پنجره و منتظر این تماس لعنتی بودم. بی اختیار اشکام جاری شد. سرمو تکیه دادم به شیشه پنجره! با صدای زنگ گوشی جا خوردم. همون شماره بود. اشکامو پاک کردم و جواب دادم. _بله؟ ناشناس: سلام. صداش دیگه فیلتر نداشت. ناشناس: سلام خانم قدیری! میثم بود، خود خود میثم بود. میثم: الو؟ با صدای لرزونی گفتم: _میثم؟ میثم: بله، درست حدس زدی، میثم، اون میثمی که تو رو فراموش کرده بود ولی سرنوست دوباره تورو به من نشون داد. _تو چیکاره ای؟ میثم: کارم فرهنگیه، استاد ادبیات، نویسنده، فکر کردم میدونی؟ _تو قاتلی؟ میثم: نه نه، اسم خودمو نمی‌ذارم قاتل، اسممو میذارم عاشق، انتقام گیرنده! _ببند دهنتو..! میثم: اینطوری باهام حرف بزنی ناراحت میشم، اگه هم ناراحت بشم اتفاق های جالبی نمی افته! _از من چی میخوای؟ میثم: صبر داشته باش، می‌خوام مثل خودت عذابت بدم، تو منو عذاب دادی، تو منو خوار و خفیف کردی، حالا نوبت منه، کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم میرسه! _چی میخوای؟ میثم: تو رو می‌خوام. _از چی داری حرف میزنی؟ میثم: با محمد حرف بزن، یه جوری توافق کنید از هم جدا بشید، بعد تو بیای با من ازدواج کنی، منم مامانتو آزاد میکنم، به همین سادگی..! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
محبت ها هیچوقت ❣ فراموش نمیشن💕 محبت کردی ❣ اونقدر میچرخه 💕 تا یه روزی یه جایی ❣ که روحتم خبر نداره💕 بهت برمیگرده ❣ محبت کـن بی توقع ...💕
مدعی خواست كه از بیخ كَنَد ریشه‌یِ ما غافل از آنكه خدا هست در اندیشه‌یِ ما مولانا
خیلی هامون میگیم که بی خیال سیلی ای که به حضرت زهرا سلام الله علیها زدن، نمیشیم💔 ولی .. یه فکری واسه سیلی هایی که می‌زنیم به صورت مهدی زهرا علیهاالسلام باید بکنیم....!!! نمی‌خواییم‌به‌خودمون‌بیاییم؟
به چه می انديشی ؟ نگرانی بيجاست ...❣💕 عشق اينجا و‎ ‎خدا هم اينجاست ❣ شبتون بخیر ، دلتــون پـر از آرامـش 💕🤲🏻