#مولاجانم
🍃چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی
به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی...
🍃به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی...
#امام_زمان
🍃🍃🍃🍃🍃
"برچسب های نامرئی"
اتومبیل جلویی لاک پشت وار پیش می رفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمی داد. داشتم خونسردی ام را از دست میدادم که یکدفعه چشم ام به برچسب کوچکی روی شیشهی عقب اش افتاد:
"نقص فنی، لطفا صبور باشید!"
و این نوشته همه چیز را تغییر داد!
بلافاصله آرام گرفتم و سرعتم را کم کردم. راستش حتی مراقب آن ماشین و راننده اش هم بودم! چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. ناگهان فکری تلنگر زد:
اگر آن برچسب نبود من صبوری به خرج میدادم؟ چرا برای بردباری در برابر مردم به برچسب نیاز داریم!؟ و دست آخر اینکه: اگر مردم برچسب هایی به پیشانی خود بچسبانند، با دیگران صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ برچسب هایی چون:
"کارم را از دست داده ام"
" در حال مبارزه با سرطان"
"در مراحل طلاق ناجوری گیر افتاده ام"
"عزیزی را از دست دادهام" ،
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم" ،
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" ... و صدها برچسب دیگر شبیه اینها.
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی دانیم. حداقل کاری که می توانیم بکنیم، صبر و مهربانی است.
بیائید به برچسب های نامرئی یکدیگر احترام بگذاریم !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
4_1632207916.mp3
4.47M
⭕️ ماجرای عنایت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به پیرزن آلمانی
🔸 حاج اقا عالی
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_یکم یاعلی میگوید و بلند میشود... پشت سرش به اتاق میروم... هردو با
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
گوشی را قطع میکنم...
به مخاطبین میروم .. شماره اش را سیو میکنم..
"اقاے سورے"...
لبخند خشکی میزنم و به سمت کمد میروم...
لباس های تیره ام را تن میکنم و چادر مشکی ام را بر سر میکنم.
_بی بی اقا محمدرضا زنگ زدن. میریم برای ازمایش.
از اشپزخانه بیرون می اید.
_صبحانه بخور ضعف نکنی.
_صرف شده بی بی جون.
کفش هایم را پا میزنم و خود را از حیاط میگذرانم.
از در رد میشوم و به کوچه میرسم...
کلافه به ماشینش تکیه زده. جلو میروم .. پر استرس میگویم: س..سلام.
سرش را بالا می اورد. نگاهش را به من میدهد و خیلی اهسته سلام میکند.
همراهی ام میکند .. میمانم جلو و یا عقب بنشینم.
در جلو را برایم باز میکند...
پاهای شلم را برماشین میزارم و می نشینم.
حرکت میکند. بدون حرف...
_چ..را ..با اینکه ما.. قرار نیست.. باهم..ز..زنگی کنیم.. ب..باید ازمایش بدیم؟
نگاهش را به اینه میدهد و میگوید : مامان وقت گرفته. قرار نیست
کسی از مسئله ی ما خبر دار بشه.
_بله.
تا رسیدن به ازمایشگاه تمام فکرم را به زندگی ام داده ام.. ایندم...
_پیاده نمیشید؟
هول میشم زود تر از او ماشین را ترک میکنم...
کمی عقب تر از او به پرسنل میرسم.
اسم هایمان را میدهد.. منتظر شنیدن اسم هایمان می نشینیم.
با رفتن دو خانم از اتاق اسم هایمان را صدا میزنند..
وارد میشوم و روی صندلی جا میگیرم.
_استینت رو بالا میدی عزیزم؟
_چشم
کاش همه چی واقعی بود تا حداقل این درد برایم مفید و ارزش مند بود...
با سرگیجه بلند میشوم و با قدم های بلند خود را از اتاق بیرون میکنم
روی صندلی می نشینم و سرم را پایین می اندازم.
دوجفت کفش اشنا روبه روی کفش های زنانه ام جا میگیرد.
بالای سرم ایستاده است.
_حالتون خوبه؟
به سختی اب دهنم را قورت میدهم و میگویم : بهترم.
_منتظر بمونین. میرم خوراکی بخرم ... مواظب خودتون باشید...
میرود و من با نگاهم بدرقه اش میکنم...
سرم را به دیوار تکیه میدهم و منتظرش می مانم...
انتظار چقدر سخت است... مخصوصا که باید با دلت و حالت بازی کنی تا...
با صدایش فکرم را پس میزنم.
_بفرمایید
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
عقربه ها روی چهار منظم شد..
لباس هایم را پوشیدم و همان طور که چادرم را سر میکردم از بی بی خداحافظی کردم..
صدای ماشینش را شنیدم.. در را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم...
بالحن گیرایی سلام کردم.
و او خیلی اهسته جوابم را داد...
پکر بود و از چهرش ناراحتی میبارید...
روبه روی طلا فروشی صدف نگه داشت. پیاده شدم ..
راه افتادیم... از مغازه ها میگذشتیم و ویترین هارا نگاه میکردیم.
_ازدواج ما سوری و ساده هست. لطفا تا مغازه ی بعدی انتخاب کنین.
همان طور که پشت سر او راه میرفتم گفتم : و باید حلقه ای رو انتخاب کنیم که
گرون نباشه چون .. ما زندگی باهم نداریم که بیخود خرج اضاف داشته باشیم
حرفم را تایید کرد..
به اخرین مغازه از خیابون رسیدیم. حلقه های درشت و قیمتی داشت..
ناگاه نگاهم به پشت ویترین افتاد..
حلقه ای ساده و در عین حال زیبا.. توجهم را جلب کرد..
_بریم داخل؟
_چیزی پیدا کردین؟
_بله.
وارد شدیم.. انگشت اشاره ام را سمت حلقه بردم و گفتم : ایناهاش.
نگاهش به حلقه افتاد و اهسته نفسش را بیرون کرد...
_اقا . این حلقه برای خانمم چند؟
"خانمم" اینقدر محو و ذوق زده ی لفظش بودم که متوجه صدایش نشدم.
_ارزون و مناسبه.
_ها؟ ...خ..وبه
رویش را به فروشنده کرد و گفت : از همین مردانه پلاتینش رو ندارین؟
_داریم. براتون میارم.
از مغازه بیرون زدیم.. به سمت ماشین راه افتادیم.
تا نشستیم گوشی اش زنگ خورد.
_جانم مامان؟ ... چشم ... بله خریدیم ...حتما... خداحافظ...
ماشین را روشن کرد و صدای مداحی را باز..
_مامان گفتن ناهار مهمون ما باشین...
_اخه من...
_طول نمیکشه...
_اما بی بی...
_خبر دارن
به خانشان رسیدیم..پر استرس جلوی درشان ایستادم..
در را اهسته باز کرد..
_بفرمایید .
تشکری کردم و وارد شدم..
اوهم پشت سرم قدم برداشت...
معصومه خانم برای احوال پرسی جلو اومد و من را گرم در اغوش گرفت
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🪴خدايا من نمیدانم روزی ام در كجاست، و آن را تنها بر پايه گمانه ايى كه بر خاطرم مى گذرد می جويم،
و ازاين رو در جستجوى آن شهرها را زير پا می گذارم، پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم،
نمی دانم آيا در دشت است يا در كوه؟ در زمين است يا در آسمان؟ در خشكى است يا در دريا؟ نمی دانم به دست كيست؟ و از جانب چه كسى است؟
🍃ولى به يقين می دانم كه دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تويى كه آن را با لطف خويش تقسيم میكنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى،
🍃خدايا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برايم آسان نما و جاى دريافتش را نزديك قرار ده
و با طلب آنچه برايم در آن روزى مقدر نكرده اى به زحمتم ميفكن، چه تو از آزردن من بی نيازى و من به رحمتت نيازمندم،
❤️🍃پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خويش بر بنده ات كرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.
🪴 ترجمه دعای تعقیبات نماز عشا، که از دعاهای طلب روزی است
چقدر زیبا و با معناست.
#دعا_درمانی
رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم کجاس؟یکی سر صندلی نشسته بود
گفت:عموش رحمت خدا رفته
پرسیدم آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده
گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده
گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده
گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده
سرتون درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی رحمت خدا رفته 😱😅
#فامیل_بازی😐
یادش بخیر یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که :
تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام!
بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو…..
من که حلالشون نمی کنم!!!!!
😂😂😂😂 دقیقاً چند بار سر کلاس شاهد این موضوع بودم😂😂😂
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوچه_نقاش_ها
پیشنهاد می کنم حتماً ببینید.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💢بی شرفی براندازها رو ببینید!
🔹این خانم که می بینید امریکا (سیاتل) زندگی میکنه و تمام مطالبش براندازیه و حالا استوری گذاشته دنبال مسافر از ایران میگرده تا براش داروی ایرانی بیاره به امریکا یا کانادا چون "یکی از آشناهاش شایدم خود بی وجودش" تو امریکا پول نداره دارو بخره یا گیر نمیاد!
🔹معلوم نیست اونجا کارش چیه و تو چه فلاکتی زندگی می کنه که حتی نمیتونه دارو بخره اما جوری نشون میده که اونجا بهشته و مردم تو ایران دارن تو جهنم زندگی می کنن.
🔹در کل خواستم بگم جفتک هاشون رو به همین مملکت میزنن اخرشم دستشون درازه جلوی همین کشور!
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم عقربه ها روی چهار منظم شد.. لباس هایم را پوشیدم و همان طور ک
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
چادرم را روی شانه هایم انداختم و روی مبل کمی بافاصله از محمدرضا نشستم..
معصومه خانم به اشپزخانه رفت تا از ما پذیرایے کند.
همان موقع نرگس از در وارد شد و با دیدن ما گل از گلش شکفت..
و برای احوال پرسی جلو اومد.
کنارم نشست و از مشغله های دانشگاهش گفت...
معصومه خانم هم برایمان چای اورد و خود با ذوق حلقه ها را نگاه کرد.
_نجمه جون . کی قراره درست رو شروع کنی؟
_انشاالله تا ماه های اینده.
_خوبه.
معصومه خانم محمدرضا را صدازد و از او خواست من را به اتاق ببرد.
بلند شدم و پشت او راه افتادم.
در را باز کرد و کنار ایستاد.
_بفرمایید
وارد شدم و با حیرت دور تا دور اتاق را دید زدم.
_همه ی این عکس ها شهیدن؟
وارد شد و همان طور که در را می بست گفت : بله.
و روی تختش نشست.. من هم کمی با فاصله نشستم..
نگاه خیره اش را دنبال کردم...
_رفیق شهیدمه. برام یک جور خاصه.
_از صورتش معلومه برای خدا چیزی کم نزاشته. اسمش چیه؟
_شهید حسین معزغلامی .
_اوهوم.
_همسر نداشته. مداح بوده. حیف که حسرت این...
ناگاه حرفش را قطع کرد...
ومن در جمله اش غرق شدم.. حسرت، حیف و....
_شرمنده. هنوز کارم رو کامل انجام ندادم. پیگیرم. تموم شه از دستم خلاصین
_خدانکنه.
نگاه متعجبش را به صورتم داد که هل شدم و گفتم : یعنی اینکه.. شما بدی نکردین و...
تایید کرد و تکیه اش را به دیواز داد ...
همان موقع در را زدن.. نرگس وارد شد و شیطون گفت : داداش ... زنت رو نمیدزدیم ... بیان ناهار..
وهمان طور که ریز میخندید از اتاق دور شد..
اهسته بلند شد و گفت : از دست نرگس ... ادم رو حسابی کلافه میکنه..
وهمان طور که میخندید گفت : بریم.
لبخندی زدم ..
وپشت سر او از اتاق خارج شدم...
معصومه خانم حسابی وقت گذاشتا بود و برایمان قیمه و قرمه سبزی پخته بود
حاج جواد هم اومده بود.
با او سلام کرد و کنار محمدرضا ...
کنار سفره نشستم...
برایم قیمه کشید و قاشق را کنار بشقابم گذاشت
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
ناهار را خوردیم...
ظرف هارا همراه نرگس شستیم..
از معصومه خانم و حاج جواد خداحافظی کردم ...
برایم دم در ایستاد.. داخل رفتم وخیلی اهسته از او خداحافظی کردم..
بی بی خوابیده بود.. من هم کنارش دراز کشیدم و با مرور کردن روزم
به خواب رفتم..
_پاشو مادر اذانه...پاشو دخترم..
چشمانم را باز کردم...
بی بی چادر سفیدش را پوشیده بود و اذان میگفت..
اهسته بلند شدم و وضو گرفتم..
و در حیاط به نماز رفتم...
هوا ملایم و همراه سوز بود..
برای خودم خیالات کردم و با خدایم خلوت کردم..
شام را من درست کردم و کمے هم برای معصومه خانم فرستادم..
و به هنگام خوردن زنگ زد وکلی از من تشکر کرد...
برایم پیام نوشت ..
فردا خرید های لباس را میکنیم ...
از او تشکر کردم و برایش شعری نوشتم...
جز روی تو من با صنمی غیر نسازم
زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم
زان قوت عشق تو مگر بار خدایا
پاکیزه شود طینت هر روز نمازم...
واوهم به یک شب بخیر اکتفا کرد...
صبح سحرخیز بلند شدم...
وبرای اماده کردن صبحانه به اشپزخانه رفتم...
_چی شده دختر ما اینقدر عجیر شده؟
_دیگه باید به خودم یک تکونی بدم..
_نچ..
وهمان طور که کنار سفره می نشست گفت :
برای دیدن یاره دخترم...
گونه هایم گل گرفت... و چیزی نگفتم...
_ساعت چند میری؟
موهایم را پشت گوش دادم ..
همان طور که می نشستم گفتم : برای خرید لباس...
ساعت پنج ...شش...
_انشاالله خونه برمیگردی که؟
_بله بی بی جون
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم..
سوار میشوم...
_کجا بریم؟
_امـ ... پاساژ خورشـید
فرمان را میچرخاند و راه می افتد..
یک ربع بعد به پاساژ میرسیم.
پیاده میشویم.
مغازه هارا دید میزنیم ...
_لطفا لباسی انتخاب کنید که باز نباشه.. و تو..جلوه هم..
_نباشه. میدونم اقای منتظرے...
ناگاه می ایستد...
_چیزی شده؟
_اون لباس رو نگاه کنین
رد نگاهش را میزنم.. چشمانم به درخشش می افتد..
زیباست.. فوق العادست..
_چه عالی.
وارد میشویم. سفارش لباس را میکنیم.
در پرو میروم..
لباس عجیب به تنم نشسته...
نمیدانم باید اوهم من را ببیند یانه...
چادرم را سر میکنم و اهسته سرک میکشم.
_همسرتون بیرون منتظرا...
پس نمیخواهد به من نگاهی بیاندازد..
اهسته لباس را در می اورم.
و به دست فروشنده میدهم...
_قیمت رو حساب کردن ... بفرمایید .
_تشکر.
پلاستیک را در دستانم میفشارم...
و به سمتش میروم..
_ازکجا میدونستین مناسبه؟
_لباس قشنگی بود...
از من دور میشود... با عجله قدم بر میدارم..
سوئیچ را به من میدهد..
_ماشین منتظر بمونین.. مکان مردانه است..
میخواهد برای خود خرید کند
_چشم.
نیم ساعتی است الاف می مانم.....
تا می اید...
کنارم می نشیند و اهسته راه می افتد..
_خریدا تموم شد؟
_فقط...
_مامانم سلیقش حرف نداره...
_باشه.
هوفی میکشم و او با لبخند مرموزی راه می افتد..
قصدش را نمیدانم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
#سالگرد_سردار_دلها
🎼
آینۀ جادوی مجازی
🔻فضای مجازی تحت مدیریت دشمن، #آینه_جادویی است که از یک سو نقاط قوت نظام را کوچک نمایی کرده بلکه ضعف جلوه میدهد و از سوی دیگر نقاط ضعف رابزرگ نمایی کرده ،حس ناامیدی را با دز بالا در جامعه تزریق میکند.
🔺جایگزینی این آینه با آینهای شفاف و واقعنما پیچیده نیست فقط جسارت، شهامت و روحیه انقلابی میخواهد.
#⃣ #صیانت_از_زندگی