ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هجدهم چند دقیقه ای بدون صحبت میگذرد. میخواهم لب بگشایم که زودتر سخن را ا
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_نوزدهم
معصومه خانم و بی بی نگاهشان را به هم میدهند.
معصومه خانم گلویش را صاف میکند و میگوید : انشاالله اگه رضایت داشته باشین فردا برای خوندن صیغه خدمت برسیم.
نگاه نگران بی بی روی من ثابت میشود.
چشمانم را به عنوان تایید بازوبسته میکنم...
_انشاالله .
معصومه خانم اخرین قورت چایش را سر میکشد و اهسته بلند میشود...
جلو می اید و من را محکم میفشارد...
_قربونت بشم.. عروس خودمے
ومن را ماچ ابدارے میکند.
از در خارج میشود... نرگس هم به احترام از بی بی خداحافظی میکند و من را میبوسد و ارام از قاب در خارج میشود...
به دنبال شان به حیاط میرویم... محمد رضا با فاصله در کنار در می ایستد و خیلی کوتاه و اهسته میگوید: کمک بزرگے کردین . خدانگهدار.
با بغض از او خداحافظی میکنم و زودتر به اتاقم میروم.
وضو میگیرم و دورکعت نماز برای دل نا ارامم میخوانم.
سلام را میدهم .. بی بی نزدیکم میشود.. میترسم شک کند و ماجرا را فهمیده باشد.
_بالاخره دارم بخت سفیدت رو میبینم.
و با حسرت میگه : باما که خوش بخت نشدی انشاالله با این خانواده خوشبخت بشے.
خودم را لوست میکنم و میگم: بی بی جون؟ ...شما میخوان من رو از سرتون باز کنین؟
لبخند تلخے میزند و محکم من را میبوسد. و از اتاقم خارج میشود...
شام را مختصر میخورم و زودتر به رختخواب میروم تا با خودم خلوت کنم..
پاهایم را در خودم جمع میکنم .. به این ساعات اخیر فکر میکنم...
انچنان درگیر میشوم که با صدای اذان صبح به خودم می ایم..
اشک هایم را پاک میکنم و برای جواب دادن به صدای زیبای اذان وضو میگیرم.
نمازم را به جا می اورم....
دعای عهد را زمزمه میکنم و با دلے خسته به خواب میروم...
_فکر کنم زمان خوبی باشه.
چشمان کنجکاوم را باز میکنم...
دستی به چشمانم میکشم و دور و اطراف را دید میزنم.
_بیدار شدی مادر؟
لبخندی میزنم و اهسته از جایم بلند میشوم.
_صبح بخیر . بله
_باید بگے ظهر بخیر.
صورتم را میشویم و چند لقمه ای صبحانه میل میکنم.
_چیکار میکنین بی بی جون؟
کنار بی بی میشینم.
_این گردنبند رو مادرت برای تو به من داد..
گردنبند را در دستانم گره میزنم.. چه زیباست..
نگین هاے مروارید رنگش با ان زنجیر طلایش..
_پدرت برای مادرت خریده بود.. اون موقع هاکه عروسش کرد
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیستم
لبخندے میزنم و گردنبند را به خود میچسبانم.
بی بی گردنبند را برایم میزند ... و باشوق من را نگاه میکند.
خیلے زود ساعت ها گذشت... نمازم را میخوانم و برای زندگے ام و عواقبش دعا میکنم.
بی بی چادرم را برایم می اورد.. خودش روسری ام را میبندد و چادرم را سرم میکند..و از اخر پیشانی ام را میبوسد.
همان موقع زنگ را میزنند ... استرس درجانم شکوفا میشود..
در اتاق میمانم و زیر لب ایت الکرسی میخوانم..
دستم را روی قران نگه میدارم..
_الا به ذکر الله ...
بی بی صدایم میزند.. اهسته به خودم نگاه میکنم.. و به مامان بابا و پدربزگ ..
متوسل میشوم..
از اتاق خارج میشوم.. جلوی پایم نرگس بلند میشود..
اورا در اغوش میگیرم .. و به ترتیب ..به معصومه خانم.. وحاج جواد..
احوال پرسی میکنم.. به او میرسم.. سرش را پایین انداخته..
اهسته تر از همیشه سلام میکنم..
دوصندلی با فاصله برایمان محیا کرده اند.. با استرس و دست و پایے لرزان می نشینم...
حاج جواد صیغه را میخواند ومن در تمام این مدت ..با استرس به قران در دستم خیره شده و پنهانے اشک میریزم.
_قبلةُ
یک کلمه میگویم و به او محرم میشوم... معصومه خانم کنار پسرش می اید
و جعبه ای کوچک را در دستانش میدهد.. و اهسته به من اشاره میکند...
منتظر نشسته ام که صدایم میزند.. خیلے اهسته ..خودم بشنوم میگوید: خانم؟
از جمله اش احساس غریبی میکنم..
_ب..له
_لطفا دست تون رو بیارین..
دست چپم را جلو میبرم...
_میخوام نشونتون کنم و...
بی وقفه میگویم : بفرمایید .
دستم را از سر انگشتانم میگیرد دستش سرد است..
اهسته و ناخوداگاه پوزخندی میزنم... انگشتر ظریفی را در دستم میکند..
دستم را رها میکنم و محو انگشتر میشوم.. بی بی هم به عنوان نشان و...
انگشتری را به من داده است.. اورا برمیدارم و کمی خودم را کج میکنم..
_اقای...
به سرعت برمیگردد...
_بله؟
انگشتر را نشانش میدهم.. مصنوعی لبخندی میزند و دستش را جلو میارد..
انگشتر را که در دستش میکنم هم زمان گریه ام میگیرد..
دلم برای غربتم میسوزد.. اما خودم انتخاب کردم..
نرگس به همراه معصومه خانم پذیرایے میکنند.
_پسرم . یکم خلوت کنین.. میوه هارو اماده براتون اتاق گذاشتم
به من نگاه میکند .. مثل همیشه کوتاه...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
یاعلی میگوید و بلند میشود...
پشت سرش به اتاق میروم...
هردو با اینکه محرم هم هستیم اما با فاصله می نشینیم
چند وقتے گذشته و فقط صدای چاقو و بشقاب از بیرون شنیده میشه...
_راستش من.. یعنے ما..
هواسم را به او میدهم.. و منتظر ادامه ی جملش لب میزنم...
_ما؟
_باید حد و حدود خودمون رو بدونیم.. سعی کنیم رفت و امد رو کمتر کنیم..
در این مدت زمان... ازدواج سوری ما.. نباید...فهمیده بشه...
_نگران نباشین.
وهمان طور میوه پوست میکنم. به او تارف میزنم.
_دارم. ممنون .
بشقاب خالی را در دست میگیرم...
_من میرم کمک.
و از اتاق بیرون میرم. درمسیر اشپزخانه زیر لب و حرص برایش نقشه میکشم
_سنگ دل.
به اشپزخانه میرسم... نرگس ظرف هارا میشوید.
به کمک او میروم. اشپزخانه را مرتب میکنم...
صدایش را از بیرون میشونم.
_حاج بابا . بریم؟
و صدای در شوک پدرش...
_الان؟...
_فردا برنامه دارم. سرم خیلی شلوغه.
_خیلی خب. پس رفع زحمت میکنیم.
وبعد نرگس را صدا میزنند.
با رفتن انها نفسم را بیرون میدهم و با حرص پا به اتاق میگذارم.
و برای اینکه چند ساعتی را به راحتی در این دنیا بگذرانم به خواب میروم.
گوشی ام به صدا در می اید.
از اشپزخانه خارج وبه اتاق میروم.
ناشناس؟...
انگشتم را با ذهنی پر سوال بر روی دکمه سبز لمس میدهم.
با تردید میگویم: بفرمایید ؟
صدای سردش را میشونم.
_سلام.
قلبم به تلاتم می افتد.
_سلام. خوبین؟
_الحمدالله . شمارتون رو از نرگس گرفتم. حلال کنین.
بی هوا میگویم: چه عالی... نه.. یعنی.. حلالید.
خشک میگوید : مامان وقت ازمایش گرفته.
_ازم..م..ایش؟
_حاضر باشید . دم در منتظرم.
_چشم.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
بیا ای مهربان با من!
به دیدارم بیا هر شب
دراین تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است...
#مهدی_اخوان_ثالث
#مولاجانم
🍃چه شودکه نازنینا،رُخ خود به من نمائی
به تبسّمی،نگاهی،گرهی ز دل گشائی...
🍃به کدام واژه جویم،صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آئی...
#امام_زمان
🍃🍃🍃🍃🍃
"برچسب های نامرئی"
اتومبیل جلویی لاک پشت وار پیش می رفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمی داد. داشتم خونسردی ام را از دست میدادم که یکدفعه چشم ام به برچسب کوچکی روی شیشهی عقب اش افتاد:
"نقص فنی، لطفا صبور باشید!"
و این نوشته همه چیز را تغییر داد!
بلافاصله آرام گرفتم و سرعتم را کم کردم. راستش حتی مراقب آن ماشین و راننده اش هم بودم! چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. ناگهان فکری تلنگر زد:
اگر آن برچسب نبود من صبوری به خرج میدادم؟ چرا برای بردباری در برابر مردم به برچسب نیاز داریم!؟ و دست آخر اینکه: اگر مردم برچسب هایی به پیشانی خود بچسبانند، با دیگران صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ برچسب هایی چون:
"کارم را از دست داده ام"
" در حال مبارزه با سرطان"
"در مراحل طلاق ناجوری گیر افتاده ام"
"عزیزی را از دست دادهام" ،
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم" ،
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم" ... و صدها برچسب دیگر شبیه اینها.
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی دانیم. حداقل کاری که می توانیم بکنیم، صبر و مهربانی است.
بیائید به برچسب های نامرئی یکدیگر احترام بگذاریم !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
4_1632207916.mp3
4.47M
⭕️ ماجرای عنایت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به پیرزن آلمانی
🔸 حاج اقا عالی
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_یکم یاعلی میگوید و بلند میشود... پشت سرش به اتاق میروم... هردو با
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
گوشی را قطع میکنم...
به مخاطبین میروم .. شماره اش را سیو میکنم..
"اقاے سورے"...
لبخند خشکی میزنم و به سمت کمد میروم...
لباس های تیره ام را تن میکنم و چادر مشکی ام را بر سر میکنم.
_بی بی اقا محمدرضا زنگ زدن. میریم برای ازمایش.
از اشپزخانه بیرون می اید.
_صبحانه بخور ضعف نکنی.
_صرف شده بی بی جون.
کفش هایم را پا میزنم و خود را از حیاط میگذرانم.
از در رد میشوم و به کوچه میرسم...
کلافه به ماشینش تکیه زده. جلو میروم .. پر استرس میگویم: س..سلام.
سرش را بالا می اورد. نگاهش را به من میدهد و خیلی اهسته سلام میکند.
همراهی ام میکند .. میمانم جلو و یا عقب بنشینم.
در جلو را برایم باز میکند...
پاهای شلم را برماشین میزارم و می نشینم.
حرکت میکند. بدون حرف...
_چ..را ..با اینکه ما.. قرار نیست.. باهم..ز..زنگی کنیم.. ب..باید ازمایش بدیم؟
نگاهش را به اینه میدهد و میگوید : مامان وقت گرفته. قرار نیست
کسی از مسئله ی ما خبر دار بشه.
_بله.
تا رسیدن به ازمایشگاه تمام فکرم را به زندگی ام داده ام.. ایندم...
_پیاده نمیشید؟
هول میشم زود تر از او ماشین را ترک میکنم...
کمی عقب تر از او به پرسنل میرسم.
اسم هایمان را میدهد.. منتظر شنیدن اسم هایمان می نشینیم.
با رفتن دو خانم از اتاق اسم هایمان را صدا میزنند..
وارد میشوم و روی صندلی جا میگیرم.
_استینت رو بالا میدی عزیزم؟
_چشم
کاش همه چی واقعی بود تا حداقل این درد برایم مفید و ارزش مند بود...
با سرگیجه بلند میشوم و با قدم های بلند خود را از اتاق بیرون میکنم
روی صندلی می نشینم و سرم را پایین می اندازم.
دوجفت کفش اشنا روبه روی کفش های زنانه ام جا میگیرد.
بالای سرم ایستاده است.
_حالتون خوبه؟
به سختی اب دهنم را قورت میدهم و میگویم : بهترم.
_منتظر بمونین. میرم خوراکی بخرم ... مواظب خودتون باشید...
میرود و من با نگاهم بدرقه اش میکنم...
سرم را به دیوار تکیه میدهم و منتظرش می مانم...
انتظار چقدر سخت است... مخصوصا که باید با دلت و حالت بازی کنی تا...
با صدایش فکرم را پس میزنم.
_بفرمایید
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
عقربه ها روی چهار منظم شد..
لباس هایم را پوشیدم و همان طور که چادرم را سر میکردم از بی بی خداحافظی کردم..
صدای ماشینش را شنیدم.. در را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم...
بالحن گیرایی سلام کردم.
و او خیلی اهسته جوابم را داد...
پکر بود و از چهرش ناراحتی میبارید...
روبه روی طلا فروشی صدف نگه داشت. پیاده شدم ..
راه افتادیم... از مغازه ها میگذشتیم و ویترین هارا نگاه میکردیم.
_ازدواج ما سوری و ساده هست. لطفا تا مغازه ی بعدی انتخاب کنین.
همان طور که پشت سر او راه میرفتم گفتم : و باید حلقه ای رو انتخاب کنیم که
گرون نباشه چون .. ما زندگی باهم نداریم که بیخود خرج اضاف داشته باشیم
حرفم را تایید کرد..
به اخرین مغازه از خیابون رسیدیم. حلقه های درشت و قیمتی داشت..
ناگاه نگاهم به پشت ویترین افتاد..
حلقه ای ساده و در عین حال زیبا.. توجهم را جلب کرد..
_بریم داخل؟
_چیزی پیدا کردین؟
_بله.
وارد شدیم.. انگشت اشاره ام را سمت حلقه بردم و گفتم : ایناهاش.
نگاهش به حلقه افتاد و اهسته نفسش را بیرون کرد...
_اقا . این حلقه برای خانمم چند؟
"خانمم" اینقدر محو و ذوق زده ی لفظش بودم که متوجه صدایش نشدم.
_ارزون و مناسبه.
_ها؟ ...خ..وبه
رویش را به فروشنده کرد و گفت : از همین مردانه پلاتینش رو ندارین؟
_داریم. براتون میارم.
از مغازه بیرون زدیم.. به سمت ماشین راه افتادیم.
تا نشستیم گوشی اش زنگ خورد.
_جانم مامان؟ ... چشم ... بله خریدیم ...حتما... خداحافظ...
ماشین را روشن کرد و صدای مداحی را باز..
_مامان گفتن ناهار مهمون ما باشین...
_اخه من...
_طول نمیکشه...
_اما بی بی...
_خبر دارن
به خانشان رسیدیم..پر استرس جلوی درشان ایستادم..
در را اهسته باز کرد..
_بفرمایید .
تشکری کردم و وارد شدم..
اوهم پشت سرم قدم برداشت...
معصومه خانم برای احوال پرسی جلو اومد و من را گرم در اغوش گرفت
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🪴خدايا من نمیدانم روزی ام در كجاست، و آن را تنها بر پايه گمانه ايى كه بر خاطرم مى گذرد می جويم،
و ازاين رو در جستجوى آن شهرها را زير پا می گذارم، پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم،
نمی دانم آيا در دشت است يا در كوه؟ در زمين است يا در آسمان؟ در خشكى است يا در دريا؟ نمی دانم به دست كيست؟ و از جانب چه كسى است؟
🍃ولى به يقين می دانم كه دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تويى كه آن را با لطف خويش تقسيم میكنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى،
🍃خدايا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برايم آسان نما و جاى دريافتش را نزديك قرار ده
و با طلب آنچه برايم در آن روزى مقدر نكرده اى به زحمتم ميفكن، چه تو از آزردن من بی نيازى و من به رحمتت نيازمندم،
❤️🍃پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خويش بر بنده ات كرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.
🪴 ترجمه دعای تعقیبات نماز عشا، که از دعاهای طلب روزی است
چقدر زیبا و با معناست.
#دعا_درمانی
رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم کجاس؟یکی سر صندلی نشسته بود
گفت:عموش رحمت خدا رفته
پرسیدم آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده
گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده
گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده
گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده
سرتون درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی رحمت خدا رفته 😱😅
#فامیل_بازی😐
یادش بخیر یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که :
تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام!
بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو…..
من که حلالشون نمی کنم!!!!!
😂😂😂😂 دقیقاً چند بار سر کلاس شاهد این موضوع بودم😂😂😂
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوچه_نقاش_ها
پیشنهاد می کنم حتماً ببینید.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💢بی شرفی براندازها رو ببینید!
🔹این خانم که می بینید امریکا (سیاتل) زندگی میکنه و تمام مطالبش براندازیه و حالا استوری گذاشته دنبال مسافر از ایران میگرده تا براش داروی ایرانی بیاره به امریکا یا کانادا چون "یکی از آشناهاش شایدم خود بی وجودش" تو امریکا پول نداره دارو بخره یا گیر نمیاد!
🔹معلوم نیست اونجا کارش چیه و تو چه فلاکتی زندگی می کنه که حتی نمیتونه دارو بخره اما جوری نشون میده که اونجا بهشته و مردم تو ایران دارن تو جهنم زندگی می کنن.
🔹در کل خواستم بگم جفتک هاشون رو به همین مملکت میزنن اخرشم دستشون درازه جلوی همین کشور!
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم عقربه ها روی چهار منظم شد.. لباس هایم را پوشیدم و همان طور ک
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
چادرم را روی شانه هایم انداختم و روی مبل کمی بافاصله از محمدرضا نشستم..
معصومه خانم به اشپزخانه رفت تا از ما پذیرایے کند.
همان موقع نرگس از در وارد شد و با دیدن ما گل از گلش شکفت..
و برای احوال پرسی جلو اومد.
کنارم نشست و از مشغله های دانشگاهش گفت...
معصومه خانم هم برایمان چای اورد و خود با ذوق حلقه ها را نگاه کرد.
_نجمه جون . کی قراره درست رو شروع کنی؟
_انشاالله تا ماه های اینده.
_خوبه.
معصومه خانم محمدرضا را صدازد و از او خواست من را به اتاق ببرد.
بلند شدم و پشت او راه افتادم.
در را باز کرد و کنار ایستاد.
_بفرمایید
وارد شدم و با حیرت دور تا دور اتاق را دید زدم.
_همه ی این عکس ها شهیدن؟
وارد شد و همان طور که در را می بست گفت : بله.
و روی تختش نشست.. من هم کمی با فاصله نشستم..
نگاه خیره اش را دنبال کردم...
_رفیق شهیدمه. برام یک جور خاصه.
_از صورتش معلومه برای خدا چیزی کم نزاشته. اسمش چیه؟
_شهید حسین معزغلامی .
_اوهوم.
_همسر نداشته. مداح بوده. حیف که حسرت این...
ناگاه حرفش را قطع کرد...
ومن در جمله اش غرق شدم.. حسرت، حیف و....
_شرمنده. هنوز کارم رو کامل انجام ندادم. پیگیرم. تموم شه از دستم خلاصین
_خدانکنه.
نگاه متعجبش را به صورتم داد که هل شدم و گفتم : یعنی اینکه.. شما بدی نکردین و...
تایید کرد و تکیه اش را به دیواز داد ...
همان موقع در را زدن.. نرگس وارد شد و شیطون گفت : داداش ... زنت رو نمیدزدیم ... بیان ناهار..
وهمان طور که ریز میخندید از اتاق دور شد..
اهسته بلند شد و گفت : از دست نرگس ... ادم رو حسابی کلافه میکنه..
وهمان طور که میخندید گفت : بریم.
لبخندی زدم ..
وپشت سر او از اتاق خارج شدم...
معصومه خانم حسابی وقت گذاشتا بود و برایمان قیمه و قرمه سبزی پخته بود
حاج جواد هم اومده بود.
با او سلام کرد و کنار محمدرضا ...
کنار سفره نشستم...
برایم قیمه کشید و قاشق را کنار بشقابم گذاشت
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
ناهار را خوردیم...
ظرف هارا همراه نرگس شستیم..
از معصومه خانم و حاج جواد خداحافظی کردم ...
برایم دم در ایستاد.. داخل رفتم وخیلی اهسته از او خداحافظی کردم..
بی بی خوابیده بود.. من هم کنارش دراز کشیدم و با مرور کردن روزم
به خواب رفتم..
_پاشو مادر اذانه...پاشو دخترم..
چشمانم را باز کردم...
بی بی چادر سفیدش را پوشیده بود و اذان میگفت..
اهسته بلند شدم و وضو گرفتم..
و در حیاط به نماز رفتم...
هوا ملایم و همراه سوز بود..
برای خودم خیالات کردم و با خدایم خلوت کردم..
شام را من درست کردم و کمے هم برای معصومه خانم فرستادم..
و به هنگام خوردن زنگ زد وکلی از من تشکر کرد...
برایم پیام نوشت ..
فردا خرید های لباس را میکنیم ...
از او تشکر کردم و برایش شعری نوشتم...
جز روی تو من با صنمی غیر نسازم
زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم
زان قوت عشق تو مگر بار خدایا
پاکیزه شود طینت هر روز نمازم...
واوهم به یک شب بخیر اکتفا کرد...
صبح سحرخیز بلند شدم...
وبرای اماده کردن صبحانه به اشپزخانه رفتم...
_چی شده دختر ما اینقدر عجیر شده؟
_دیگه باید به خودم یک تکونی بدم..
_نچ..
وهمان طور که کنار سفره می نشست گفت :
برای دیدن یاره دخترم...
گونه هایم گل گرفت... و چیزی نگفتم...
_ساعت چند میری؟
موهایم را پشت گوش دادم ..
همان طور که می نشستم گفتم : برای خرید لباس...
ساعت پنج ...شش...
_انشاالله خونه برمیگردی که؟
_بله بی بی جون
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم..
سوار میشوم...
_کجا بریم؟
_امـ ... پاساژ خورشـید
فرمان را میچرخاند و راه می افتد..
یک ربع بعد به پاساژ میرسیم.
پیاده میشویم.
مغازه هارا دید میزنیم ...
_لطفا لباسی انتخاب کنید که باز نباشه.. و تو..جلوه هم..
_نباشه. میدونم اقای منتظرے...
ناگاه می ایستد...
_چیزی شده؟
_اون لباس رو نگاه کنین
رد نگاهش را میزنم.. چشمانم به درخشش می افتد..
زیباست.. فوق العادست..
_چه عالی.
وارد میشویم. سفارش لباس را میکنیم.
در پرو میروم..
لباس عجیب به تنم نشسته...
نمیدانم باید اوهم من را ببیند یانه...
چادرم را سر میکنم و اهسته سرک میکشم.
_همسرتون بیرون منتظرا...
پس نمیخواهد به من نگاهی بیاندازد..
اهسته لباس را در می اورم.
و به دست فروشنده میدهم...
_قیمت رو حساب کردن ... بفرمایید .
_تشکر.
پلاستیک را در دستانم میفشارم...
و به سمتش میروم..
_ازکجا میدونستین مناسبه؟
_لباس قشنگی بود...
از من دور میشود... با عجله قدم بر میدارم..
سوئیچ را به من میدهد..
_ماشین منتظر بمونین.. مکان مردانه است..
میخواهد برای خود خرید کند
_چشم.
نیم ساعتی است الاف می مانم.....
تا می اید...
کنارم می نشیند و اهسته راه می افتد..
_خریدا تموم شد؟
_فقط...
_مامانم سلیقش حرف نداره...
_باشه.
هوفی میکشم و او با لبخند مرموزی راه می افتد..
قصدش را نمیدانم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3