eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ صورتش سرخ شدہ،دندان هایش را روے لبش میگذارد،محڪم یاعلے اے میگوید و یقہ ام را بہ سمت خودش میڪشد. همراهش بہ سمت بالا ڪشیدہ میشوم تقریبا روے زمین پهن میشود. ڪم موندہ باهم برخورد ڪنیم و رویش دراز شوم ڪہ محڪم بہ سمت دیوار راهرو هلم میدهد‌‌! با صورت بہ دیوار میخورم،زیر لب آخے میگویم و سرم را برمیگردانم. نورا و همتا با نگرانے بہ سمتم مے دوند. نفس عمیقے میڪشم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم. _آیہ خوبے؟! صداے پدرم است. نورا بہ جاے من جواب میدهد:چیزیش نشدہ بابا! سپس دستش را روے صورتم میگذارد:خوبے؟! چیزیت نشد؟! سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم. همتا با نگرانے بہ صورتم چشم دوختہ رو بہ نورا میگوید:ترسیدہ ! میرم براش آب قند بیارم. صداے ضعیف هادے بہ گوشم میخورد:مراقب باش همتا! با احتیاط برو. همتا سرش را تڪان میدهد:چشم داداش! تازہ هادے را میبینم،نفس نفس زنان ڪنار پلہ ها نشستہ،با دست عرق پیشانے اش را پاڪ میڪند و محڪم میگوید:هووووف! دڪمہ ے اول پیراهنش را با انگشت شصت و سبابہ محڪم میگیرد و آزاد میڪند،عرق از سر و رویش مے بارد! حتے سرانگشتانش بدنم را لمس نڪرد. رفتار متضادش ذهنم را درگیر میڪند،نسبت بہ من و بقیہ خیلے محتاط است! در نگاہ ڪردن،صحبت ڪردن،فاصلہ! اصلا در همہ چیز! اما "نازے جانش" نہ! یعنے انقدر دوستش دارد و مراعات میڪند؟! نگاهش بہ من مے افتد،همانطور ڪہ مے ایستد میگوید:صورتتونو ڪوبیدم بہ دیوار؟! نورا سرش را بہ سمت هادے برمیگرداند،سپس دوبارہ بہ سمت من. پیشانے ام را بالا میدهم و آرام میگویم:چے میگہ؟! نورا با خندہ جواب میدهد:هیچے نشدہ دخترہ ے لوس! دماغت باز بے جنبہ بازے شو نشون داد! متعجب انگشتانم را روے بینے ام میڪشم،تازہ خیسے خون را حس میڪنم. مادرم با نگرانے میگوید:میاید این جا یا من بیام بالا؟! آیہ چِش شدہ؟! _هیچے مامان جان! دوبارہ خون دماغ شدہ! _خب خدا رو شڪر! هادے بہ سمتمان مے آید،بدون اینڪہ نگاهم ڪند بہ نورا میگوید:نڪنہ شڪستہ باشہ؟! نمیداند بینے ام نازڪ نارنجیست،حرصم میگیرد؛انگار نورا خون دماغ شدہ نہ من! نورا با آرامش میگوید:نہ طبیعیہ! سپس دستانم را میگیرد و ڪمڪ میڪند بایستم. دستم را زیر بینے ام میگیرم،یڪتا از اتاق خارج میشود و جعبہ ے دستمال ڪاغذے را بہ سمتم میگیرد. سریع چند دستمال برمیدارم و روے بینے ام میگذارم. شروع میڪند بہ ماساژ دادن ڪتف هایم:خوبے آیہ جون؟! بہ زور لب میزنم:آرہ! نورا با مشت بہ بازویم میڪوبد و میگوید:جمع ڪن خودتو حالا انگار چے شدہ؟! یاسین ڪہ انقدر دوستت دارہ مشغول بازیشہ متوجہ نشدہ پس چیز مهم نیست! سپس آرام ڪنار گوشم زمزمہ میڪند:از سوپرمنت تشڪر نمیڪنے؟! سرم را برمیگردانم میخواهم از هادے تشڪر ڪنم ڪہ وارد اتاقش میشود! با ڪلے دردسر همراہ نورا از پلہ ها پایین میرویم‌. همین ڪہ پایم بہ طبقہ اول میرسم رگبار سوالات و ابراز نگرانے ها شروع میشود. بے حوصلہ جواب همہ را میدهم و روے مبل ڪِز میڪنم. فرزانہ پیشنهاد میدهد تا زمان شام در اتاق هادے استراحت ڪنم. عرق شرم روے پیشانے ام مے نشنید،سریع این پیشنهاد را رد میڪنم. بودن در جمع برایم جالب نیست مخصوصا با وجود خون دماغم ڪہ ڪامل بند نیامدہ. با عذرخواهے ڪردن از همہ سوییشرتم را برمیدارم و وارد حیاط میشوم. چادرم را ڪمے آزاد میڪنم و سوییشرتم را میپوشم. دست بہ سینہ شروع میڪنم بہ قدم برداشتن روے برگ ها،صداے خش خششان حالم را خوب میڪند. نفسم را بیرون میدهم و با ذوق بہ دودے ڪہ از دهانم خارج میشود نگاہ میڪنم. ماهِ ڪامل از پشت ابرها خودنمایے میڪند،چشمانم را مے بندم و صورتم را بہ دست خنڪے باد آذر مے سپارم. لبخندے روے لبم مے نشیند،ڪاش میتوانستم مثل این باد آزاد باشم! آزاد و رها... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_نوزدهم اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت
رمان وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم #بازگشت_کوتاه_امین 💕وقتی امین رسید واقعاً امی
❤ بسم رب الشهدا ❤ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمی‌خواست با آنها بروم. 🔸 به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» 🔹بابا گفت «اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» 🔸گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم. ✳مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. 🍃بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. 🌟در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. 🔹بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» 🔸به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟» 🔹گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...» شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. 🔹بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.  چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... ✔به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش9 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_نوزدهم اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، میگوید: «حالا که شما
خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای درندشت حیاط، برایم تنگی می کرد. دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمی توانستم منتظر امِّ حباب بمانم.صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود. در هم ریخته بودم. چطور می شد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سربزند؟ باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغگویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن، ادعا کرده بود که امام زمان اوراشفا داده است؟ ولی جراحان حله و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس اورا معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود، رسوا میشد. هرچه بود ابوراجح چنان پیشوایشان را باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.چطور می توانستم باور کنمکه از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زندهو جوان باشد،از طرفی با خود می گفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چگونه حضرت نوح بیش از دو برابرآن حضرت عمر کرده است؟البتهمی دانستم کهخدا بر هر کاری تواناست. صدایی شنیدم. فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژنده پوش بود. از چشمهای گوداافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم. فکر می کردم ازخوش حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: «ای برادر دعایم کن! من بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست.» گفت: «معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟» راست می گفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند بهتراست آن ھا را به خدا هدیه بدهم.» باز لبخندی زد و گفت: «امیدوارم خداوند از توقبول کند! شنیده ام که گاهی خدابنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند.» بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام میدهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سرو وضع ساختگی اش گولم زد؟» شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دل تنگی ام باقی بود. زیرلب گفتم: «ای پیرزن تنبل! تا توبرگردی، جانم به لب می رسد.» باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمیدیدم امانم نمود که ام حباب از در وارد شود و همانو همان کنار دراز او پرس وجو کنم. سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد، انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران کننده بود. داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: «خدایا، کمکم کن!» بعد آرامتر گفتم: «خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده ! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی، پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم! آیا منتظراست به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟» پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاریش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به یاد مسروریا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواجشان، سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد. بی چاره! ریحانه چند سالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی، نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دخترگلش را به یک سنی بدهد؟» . ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_نوزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصط
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم . 🍃🍃🍃🍃🍃 غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد . گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ... 🍃🍃🍃🍃🍃 ........ 📗از زبان همسرشان غاده . 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت بیستم همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن! با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت! ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ! عاطفہ دست بهار رو گرفت. _منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ! خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ! برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ! سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب! _عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟! همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو! یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟! بے تعارف نشست رو مبل. _محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟ _چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪترے رو پر از آب ڪردم. _جانم! _خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟! ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار! _نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم! با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے! بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم! _براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟! سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟! _اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ! با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟! چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے! سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! _من نمیام تو ثبت نام ڪن! ... 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 . @abrar40
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_نوزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن… با این جملات بیشتر سرلجبازی می افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذای من روزی سه چهار عدد بیسکوئیت نارگیلی داخل کمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون می اومدم تابه دستشوئی برم و بطری کوچکم رو از آب پر کنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.   یه بیسکوئیت نارگیلی رو در دهانم میچپونم و پشت بندش چند جرعه آب می نوشم. با بی حوصلگی پشت پنجره روی تخت میشینم و به آسمون نگاه میکنم. بطری آبم رو لب پنجره میگذارم و روی تخت دراز می کشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میکنم: خداکنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق! غلت می زنم و به پهلو می خوابم _ حداقل زودتر حموم میرم! روی تخت می شینم و موهام رو باز میکنم. دسته ای از موهام رو جدا و نگاهش می کنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم می ریزم و دوباره دراز می کشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا می پرونه. بلند میگم : بله؟؟! صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن! ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید! _ درو باز کن! بابات کرت داره!… ” مکث میکنه”هوف! بیا که آخرسر کارخودتو کردی. برق از سرم می پره. از تخت پایین میام و روی پنجه ی پا می ایستم. باورم نمیشه! کاش یکبار دیگه جمله اش رو تکرار کنه. آروم آروم جلو میرم و پشت در اتاق می ایستم. گوشم رو به در می چسبونم و با ذوق می پرسم: چی گفتی ماما؟ کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل! باچشمای گرد و ابروهای بالارفته از در فاصله می گیرم و وسط اتاق بالا و پایین می پرم. دوست دارم جیغ بکشم! من موفق شدم. دستم رو مشت می کنم و با غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بلاخره آزادی!!! باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایی به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی…تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟ _ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید! _ خیلی پررویی خیلی! درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا میگیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میکنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری!.. بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی… سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بزاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شق‌تر از این حرفایی… پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یروز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی! ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم! مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید!!   صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میکنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم… _ خب! چرا الان پاشیدم؟! چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم _ چرا خو اینقد خنگم؟! باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه میکنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!! بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن میکنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن! ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
رمان عاشقانه مذهبی ? ? تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ … با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست… خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر… ?ادامه_دارد? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
لبخندے میزنم و گردنبند را به خود میچسبانم. بی بی گردنبند را برایم میزند ... و باشوق من را نگاه میکند. خیلے زود ساعت ها گذشت... نمازم را میخوانم و برای زندگے ام و عواقبش دعا میکنم. بی بی چادرم را برایم می اورد.. خودش روسری ام را میبندد و چادرم را سرم میکند..و از اخر پیشانی ام را میبوسد. همان موقع زنگ را میزنند ... استرس درجانم شکوفا میشود.. در اتاق میمانم و زیر لب ایت الکرسی میخوانم.. دستم را روی قران نگه میدارم.. _الا به ذکر الله ... بی بی صدایم میزند.. اهسته به خودم نگاه میکنم.. و به مامان بابا و پدربزگ .. متوسل میشوم.. از اتاق خارج میشوم.. جلوی پایم نرگس بلند میشود.. اورا در اغوش میگیرم .. و به ترتیب ..به معصومه خانم.. وحاج جواد.. احوال پرسی میکنم.. به او میرسم.. سرش را پایین انداخته.. اهسته تر از همیشه سلام میکنم.. دوصندلی با فاصله برایمان محیا کرده اند.. با استرس و دست و پایے لرزان می نشینم... حاج جواد صیغه را میخواند ومن در تمام این مدت ..با استرس به قران در دستم خیره شده و پنهانے اشک میریزم. _قبلةُ یک کلمه میگویم و به او محرم میشوم... معصومه خانم کنار پسرش می اید و جعبه ای کوچک را در دستانش میدهد.. و اهسته به من اشاره میکند... منتظر نشسته ام که صدایم میزند.. خیلے اهسته ..خودم بشنوم میگوید: خانم؟ از جمله اش احساس غریبی میکنم.. _ب..له _لطفا دست تون رو بیارین.. دست چپم را جلو میبرم... _میخوام نشونتون کنم و... بی وقفه میگویم : بفرمایید . دستم را از سر انگشتانم میگیرد دستش سرد است.. اهسته و ناخوداگاه پوزخندی میزنم... انگشتر ظریفی را در دستم میکند.. دستم را رها میکنم و محو انگشتر میشوم.. بی بی هم به عنوان نشان و... انگشتری را به من داده است.. اورا برمیدارم و کمی خودم را کج میکنم.. _اقای... به سرعت برمیگردد... _بله؟ انگشتر را نشانش میدهم.. مصنوعی لبخندی میزند و دستش را جلو میارد.. انگشتر را که در دستش میکنم هم زمان گریه ام میگیرد.. دلم برای غربتم میسوزد.. اما خودم انتخاب کردم.. نرگس به همراه معصومه خانم پذیرایے میکنند. _پسرم . یکم خلوت کنین.. میوه هارو اماده براتون اتاق گذاشتم به من نگاه میکند .. مثل همیشه کوتاه... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3