25.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بِسْمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ الصِّدّیقین»
#دعوت_نامه
🔸باستحضار میرساند ثبت نام هشتمین دوره ی مطالعاتی #تبیین_منظومه_فکری_رهبری
به زودی آغاز میشود.
🔸پیشنهاد میکنم حتی اگر رهبری را قبول ندارید و مخالف سرسخت آقا هستید😌
اما دوست دارید با طرح کلی اندیشه اسلامی آشنا شوید و نقش خود را در تمدن نوین اسلامی پیدا کنید . روزی یک ساعت از وقتتان را نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کنید و در این دوره ثبت نام کنید 🌺🌺
🙂از شما برادر و خواهر دغدغه مند دعوت میشود که با شرکت در این دوره ی مطالعاتی آگاهی و بصیرت خودرا که سلاح« جهاد تبیین» است ، بالا ببرید و خود را برای سربازی ولی عصر (عجل الله فرجه) آماده کنید.
🤔یک عمر حرفهای آقا رو از زبان دیگران شنیدیم ، یکبار خودمون بشینیم مطالعه کنیم.
🔸آیدی رابط مجموعه در پرند
@hemmat88
🔸آدرس سایت مجموعه تبیین منظومه فکری رهبری برای اطلاعات بیشتر
https://www.tabyinmanzome.ir
#جهاد_تبیین
🎥معرفی مجموعه تبیین منظومه فکری رهبری در کلیپ👆🏻👆🏻
هدایت شده از تخریب چی
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی از روحانیون انگلیسی، صحبت میکنیم دقیقا یه همچین چیزی هست دوستان
⭕️ آخوندهایی از تبار فرقه شیرازی از محمد توحیدی تا علی الشریفی
🌏 #تخریبچی👇
🆔 @takhribchi110
🌷🕊🍃
💔دلم تنگ است برای کسی که
نمیشود او را خواست...
نمیشود او را داشت...
فقط میشود سخت برای او دلتنگ شد...
و در حسرت نبودنش سوخت...!
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#داستان_آموزنده
🔆عرب جوانمرد
🌺✨هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامىبه نام خشم همراه او بود.
🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در ايننزديكى پناهگاهى هست و خيمهاى مىبينى!
🌺غلام گفت: خيمهاى مىبينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانهبيرون آمد و عبدالله را در گوشهاى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد.
🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم.
🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد.
🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد.
🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاىنقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده!
🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است.
🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخىتر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد.
ابرار
#رمان_سرباز #قسمت_شصت_و_پنج ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان ج
#رمان_سرباز
#قسمت_شصت_و_شش
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
-خب نظرتون چیه؟
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم.
حاج آقا نفس راحتی کشید.
-شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید.
-من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن.
_افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟
-شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید.
-بهش فکر میکنم.
حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن،
به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد.
از خوبی های افشین گفت.
مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد.
حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه.
فاطمه بعد از ساعت کاری،
از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد.
-خانم نادری.
گذرا نگاهش کرد....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3