eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
4_401644107203608591.mp3
1.22M
🎤 محسن فرهمند 📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را 💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در (عج )هر روز صبح
4_5989810160355246082.mp3
5.42M
🔹⇦ در تمام ایام ماه رجب دعائی را که روایت شده امام زین العابدین علیه‌السلام در حجر در غره خواندند، خوانده شود: ✿⇜یَا مَنْ یَمْلِكُ حَوَائِجَ السَّائِلِینَ وَ یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِینَ لِكُلِّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ وَ جَوَابٌ عَتِیدٌ اللَّهُمَّ وَ مَوَاعِیدُكَ الصَّادِقَةُ وَ أَیَادِیكَ الْفَاضِلَةُ وَ رَحْمَتُكَ الْوَاسِعَةُ فَأَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَقْضِىَ حَوَائِجِى لِلدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۲ فروردین ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 21 March 2020 قمری: السبت، 25 رجب 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹 وفات حضرت ابوطالب علیه السلام 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️7 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام ✅ با ما همراه شوید...
ابرار
#تقویم_شیعه 📅 امروز شنبه ☀️ 02 فروردین ماه 1399 شمسی 🌙 26 رجب 1441 قمری ❄️ 21 مارس 2020 میلادی ☀️
🌎🌗 🌗🌎 شنبه دوم فروردین ۱۳۹۹ هجری شمسی ۲۶ رجب ۱۴۴۱ هجری قمری ۲۱ مارس ۲۰۲۰ میلادی ☝ روز اول هفته را حتما با آغاز کنید . ▪ وفات حضرت ابوطالب علیه‌السلام 🌸 شنبه ۲۶ ماه قمری برای امور زیر خوب است: 🔹 امور کشاورزی 🔹ساخت و ساز 🔹برای طلب معاش 🔹خرید و فروش و تجارت 🔹دیدار بزرگان و صاحب منصبان 🔹آغاز تعلیم و تعلم یادگیری 🔹آغاز معالجات و درمان 🔹صدقه دادن امروز منفعت و ثواب بسیار دارد. ☝مسافرت خوب نیست درصورت ضرورت حتما با صدقه باشد. ❌ از عقد و ازدواج هم پرهیز شود. 🌹 نوازدی که امروز به دنیا بیاید مبارک است و عمرش دراز باشد ان شاالله. 🌷 در این شنبه شب جهت فرزند دارشدن ، دستور خاصی وارد نشده است. ✂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب است و موجب موجب رها شدن از بلا ، توانگری و سلامتی می گردد. ♦️ یا در این روز ماه قمری، خوب است و موجب رفع علت بیماری و خلاصی از درد و مرض است. 💢️ این شنبه برای (رفع موهای بدن با نوره) روز مناسب است. 👕 شنبه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن روز مناسبی نیست . طبق روایات آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری و غم و اندوه می گردد. 🕧 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. اذان صبح: ۴۲ : ۵ 🔹طلوع آفتاب: ۰۶: ۷ 🔹اذان ظهر:: ۱۱: ۱۳ 🔹غروب آفتاب: ۱۷: ۱۹ 🔹اذان مغرب: ۳۵: ۱۹ 🔹نیمه شب شرعی: ۳۰ : ۰۰ 📚 منابع مطالب ما: الدروع الواقیة سید بن طاوس ،سایت کانون قرآنی، وسائل الشيعه ؛ ج7 ، باب 190، حلیة المتقین، ختوم و اذکار، ج 1، ص 423، مفاتیح الجنان و بحارالانوار و تقویم المحسنین شیخ محدث کاشانی ☀️خواندن این دعا درابتدای روز باعث مبارکی کارهایتان می شود. 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ⭐️اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَالفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَ مَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ. 🌺 بعد از نماز صبح ۱۰ بار سوره قدر، ۱۱بار سوره توحیدوتلاوت،سوره یس 🌺بعد از نماز ظهر سوره نبأ 🌺بعد از نماز عصر سوره والعصر 🌺بعد از نماز مغرب،سوره حشر 🌺بعد از نماز عشا سوره واقعه 🍃🌟🌸 🌟🌸🍃 🌸🍃 💎برای دار شدن💎 برای خانه دار شدن بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه این آیه شریـفه را تلاوت کنیــد 👈👈👈وَ قـُل رَبّ ِ اَنــزِلـنـی مُـنـزَلاً مُبارَکاً وَ اَنـتَ خَیـرُالـمُنـزِلـیـن سوره مبارکه المومنون آیـه بیست و نه
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟! گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟ پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟ گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم. پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟ گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها. پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید. رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم. پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟ گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت! پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟! حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟ یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده. اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست. رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا! گفتم: ببخشید من اومدم کمک! پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ... چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه! خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟ گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا. گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟ یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن! همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم. خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم. ادامه دارد... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 نکته 👌🌷 ✍نمازهايم اگر "نماز" بود موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش نمازهايم اگر نماز بود که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت اگر نمازهایم نماز بود تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم برای نشان دادن خاموش کردن شعله گاز نمازهایم"نماز" نیست اگر نمازم نماز بود می شد پناهگاه... می شد مرهم... می شد شاه کلید... خدایا! من از تو فقط یک چیز می خواهم. بر من منت بگذار و کاری کن نمازهایم نماز بشوند ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ با ذوق بہ سمت فرزانہ برمیگردم و میگویم:خیلے قشنگن! بہ خدا شرمندہ م ڪردید. میخواهم براے بوسیدنش بلند بشوم ڪہ میگوید:اول همہ ے سوغاتیاتو ببین بعد! ڪنجڪاو داخل پاڪت را نگاہ میڪنم،چند جعبہ ے ڪوچڪ بہ چشمم میخورد! جعبہ ها را بیرون میڪشم،اولے را باز میڪنم،تسبیحے با سنگ هاے فیروزہ! جعبہ ے دوم را باز میڪنم،انگشترے ظریف با رڪاب نقرہ اے درخشان و سنگ فیروزہ ے خوش تراش! همتا با چشم و ابرو بہ جعبہ هایے ڪہ باز نڪردہ ام اشارہ میڪند و میگوید:از اون دوتا سہ ماہ باید خوب مراقبت ڪنیا! جعبہ ها را باز میڪنم و متعجب نگاهشان میڪنم! یڪ جعبہ پر از شاخہ نبات هاے زغفرانے و سفید است و جعبہ ے دیگر مملو از غنچہ هاے گل محمدے! نگاہ پرسشگرم را بہ فرزانہ میدوزم ڪہ میگوید:اگہ خدا بخواد براے سفرہ ے عقدتون! با شنیدن این جملہ قلبم مے لرزد و نگران بہ تو چشم مے دوزم ڪہ با آرامش بہ من خیرہ شدہ اے...! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ یاسین همانطور ڪہ با ولع سیبے را گاز میزند رو بہ روے من و یڪتا مے نشیند و چپ‌ چپ بہ هادے نگاہ میڪند. یڪتا هم اخم ساختگے بین ابروانش جاے میدهد و میگوید:داداش منو اونطورے نگاہ نڪنا! اخم یاسین غلیظ تر میشود،نگاہ هادے بہ یاسین مے افتد. لبخند مردانہ اے میزند و میگوید:تو هنوز نمیخواے با من دوست بشے؟! یاسین صورتش را برمیگرداند و با اخم من را نگاہ میڪند،آرام میگویم:اِ زشتہ! یاسین تخس میشود:هیچم زشت نیست! صداے اللہ اڪبر اذان ڪہ بلند میشود هادے هم مے ایستد،پست سر یاسین خم میشود و عمیق سرش را مے بوسد. یاسین متعجب نگاهش میڪند،هادے لبخند گرمے نثارش میڪند و بہ سمت مادرم میرود. از مادرم سجادہ و مُهر میخواهد ڪہ مادرم رو بہ من میگوید:آیہ جان! هادے رو راهنمایے ڪن اتاقت بهش سجادہ و مُهر بدہ. یاعلے اے میگویم و برمے خیزم،همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:بفرمایید! هادے پشت سرم راہ مے افتد،در اتاق را ڪامل باز میڪنم و ڪنار مے ایستم:بفرمایید! با دست بہ داخل اتاق اشارہ میڪند و میگوید:اول صاحب خونہ! وارد اتاق میشوم و بہ سمت میز میروم،همانطور ڪہ سجادہ ام را برمیدارم جهت قبلہ را بہ هادے نشان میدهم. سجادہ ام را باز میڪنم و مُهر را برمیدارم،همانطور ڪہ مُهر را روے زمین میگذارم خجول میگویم:سجادہ م یڪم زیادے دخترونہ ست براے همین پهنش نڪردم. هادے در چند قدمے ام مے ایستد:اشڪال ندارہ! سرم را بلند میڪنم،نگاهش بہ زمین است؛انگار چیزے یادم مے افتد ڪہ سریع میگویم:راستے براے وضو... مقابل مُهر مے ایستد و میگوید:وضو دارم! آهانے میگویم و بہ سمت در قدم برمیدارم،میخواهد قامت ببندد ڪہ یاد نازنین مے افتم. _راستے نازنین باهام تماس گرفت! سرش را بلند میڪند و سیاهے چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:خب! بے اختیار چند لحظہ بہ چشمانش خیرہ میشوم ڪہ نگاهش بے تاب میشود و از من فرار میڪند! بہ دیوارہ خیرہ میشود،خجالت میڪشم از این همہ بے اختیارے! میخواهم در را باز ڪنم‌ ڪہ میگوید:گفتید نازنین زنگ زدہ! چشم بہ پاهایش میدوزم:حالش خوب نبود،مثل اینڪہ خواستگار دارہ نشد زیاد صحبت ڪنیم! متفڪر دستے بہ چانہ اش میڪشد:بهم نگفتہ بود! _گفتم شاید لازمہ بدونید... _خیلے ممنون ڪہ گفتید! دوبارہ براے رفتن قصد میڪنم ڪہ تلاوتم میڪند:خانم نیازے! باز برگشتیم سر خانہ ے اول! من دوست دارم نامم را از زبان تو بشنوم. یخ میزنم برایش! _بعلہ؟! تلو تلو میخورند چشمانش! _لطفا مثل یہ دوست ڪنار نازنین باشید! خیلے تنهاست! پس تنهایے هاے من چہ؟! از آن ها خبر دارے؟! لب میزنم:باشہ! و بدون حرف دیگرے از اتاق خارج میشوم،براے وضو گرفتن بہ سمت حیاط میروم. نگاهم از پشت پنجرہ بہ هادے مے افتد،قامت بستہ و زیر لب ذڪر میگوید. نگاهم بہ سمت چهارخانہ هاے آبے رنگ پیراهنش میرود،مے توان در چهارخانہ هاے پیراهنش خانہ اے ساخت! خانہ اے در طبقہ اول،واحد سمت چپ، خانہ اے در قلبش! گرم تماشاے هادے ام ڪہ سنگینے نگاہ ڪسے را حس میڪنم،سرم را بالا میگیرم،دنبال آن نگاهم! چشمم بہ ساختمان در حال ساخت رو بہ روے خانہ مے افتد،گویے ڪسے از آنجا نگاهم میڪند! چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم و با دقت نگاہ میڪنم،سایہ اے خودش را عقب میڪشد! دلم آشوب میشود.... دلم گواهے میداد بہ ناآرامے ها.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ _هنوز دلتو باهاش صاف نڪردے! صدایش مرا از گذشتہ ها بیرون میڪشد،نفس عمیقے میڪشم و زانوهایم را بغل میڪنم:من همہ رو بخشیدم! همہ رو! هرڪیو ڪہ منو ناخواستہ وارد این بازے ڪرد! جز یہ نفر... هادے لبخند آرامش بخشے میزند و نجوا میڪند:همون نفر اصلیہ! چیزے نمیگویم،خوب میداند من از درد این روزها بہ مرور خاطرات گذشتہ پناہ میبرم! زمزمہ میڪند:ڪاش حداقل من نمے اومدم تو زندگیت... سریع میگویم:از این یہ مورد پشیمون نیستم! لبخند میزند و هالہ ے نورے اطرافش پیدا میشود،بہ هادے زل میزنم هالہ ے نور هر لحظہ نزدیڪتر میشود و هادے را در برمیگیرد. سریع بلند میشوم،فریاد میزنم:ڪجا؟! سرش را بہ سمتم برمیگرداند:دلِ پاڪتو با ڪینہ سیاہ ڪردے...آیہ اے ڪہ من میشناختم اینطور نبود! میگے همہ رو بخشیدے اما تہ دلت اینطور نیست! جرے تر میشوم،اشڪانم شدت میگیرد و صدایم اوج:تو بگو! تو ڪہ همہ چیزو دیدے! ڪجاے این بازے من گناهڪار بودم؟! چرا من شدم بازیچہ؟! چهرہ اش محو میشود و صدایش مے پیچد:خودت وارد بازے شون شدے! فریاد میزنم:بے رحم نشو لعنتے! توام مثل اونا بهم بدهڪارے! این را ڪہ میگویم هالہ ے نور ناپدید میشود و هادے بہ سمتم سر برمیگرداند،چہ بے تابانہ سیاهے چشمانش نگاهم میڪنند! صدایش مے لرزد:آرہ آیہ! من بهت خیلے بدهڪارم... همین بدهڪارے دارہ عذابم میدہ! لبم را بہ دندان میگیرم و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم و او چند قدم بہ سمت من! _من بہ قلبت بدهڪارم! بہ زندگیت بدهڪارم! بہ جوونیت بدهڪارم! بہ حال آشفتہ ت بدهڪارم! اما بے انصاف نشو...من بہ خودمم بدهڪارم! بہ قلبے ڪہ از یہ روزے بہ بعد فقط براے تو تپید... محڪم روے قفسہ ے سینہ اش میڪوبد و بلند میگوید:میدونے شب شهادتم چہ حالے داشتم؟! میدونے وقتے آخرین بار پشت تلفن باهات حرف زدمو اونطورے صدام ڪردے چہ بلایے سرم آوردے؟! اشڪانم شدت میگیرد و او با بغض ادامہ میدهد:بہ ولاے علے اون شب میخواستم برگردم! یہ لحظہ گفتم هادے تو ڪجا اینجا ڪجا! هادے تازہ عروست تو خونہ منتظرتہ! بہ دو سہ قدمے ام میرسد،زمزمہ میڪند:بین ایمان و احساسم موندم! بخاطرہ تو! بہ چشمانش زل میزنم و طلبڪار میشوم:منم روزے ڪہ راهیت ڪردم بین ایمان و احساسم ایمانمو انتخاب ڪردم! قطرہ ے اشڪ براقے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:پس نگو هادے رفت پیش خدا و عشق و حال! نگو بهشتو با جونش خرید و تموم شد! یہ وقتایے ام بگو هادے اون بالا دارہ عذاب میڪشہ،چون درداے منو میبینہ،چون میبینہ بودنش تو زندگیم باهام چے ڪار ڪرد! بگو هادے روزے هزار بار اون ور با قطرہ قطرہ اشڪِ من شهید میشہ! لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را برمیگرداند:بگو هادے میدونہ بهم بد بدهڪارہ! گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرم و میفشارم،پشیمانم از گفتہ هایم! _اون شب عملیات داشتیم،پشت دیوار وایسادہ بودم و تفنگ تو دستم. صداے قدماے یہ نفرو شنیدم،یواشڪے نگاہ ڪردم میدونے ڪیو دیدم؟ ڪنجڪاو میگویم:ڪیو؟ _دستم رو ماشہ بود ڪہ وقتے اومد جلو بزنمش،صداے قدماش نزدیڪتر شد،محڪمتر اسلحہ رو گرفتم و نفسمو حبس ڪردم. رسید نزدیڪم...خواستم ماشہ رو بڪشم ڪہ تو رو دیدم! گیج نگاهش میڪنم ڪہ چشمانش برق میزنند:چند بار چشمامو باز و بستہ ڪردم گفتم نڪنہ خواب آلودم یا توهم زدم! اما نہ! تو بودے ڪہ رو بہ روم وایسادہ بودے! با اون چادر سفیدہ ت ڪہ گلاے صورتے دارہ،از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم! چند ثانیہ همینطور گیج نگاهت ڪردم،نزدیڪ یہ ماہ بود ندیدہ بودمت. آروم گفتم:آیہ! بے مقدمہ گفتی:منتظرتم زود برگرد خونہ! تفنگو آوردم پایین،تا چند ساعت قبلش فڪر میڪردم براے شهادت فقط باید از جونم بگذرم اما اون لحظہ فهمیدم نہ! فقط از جون گذشتن نیست! میدونستم اونے ڪہ رو بہ روم وایسادہ تو نیستے و فڪر و خیال زدہ بہ سرم،شایدم امتحان اصلے بود! امتحان بین ایمان و احساسم! تفنگو آوردم بالا و رو قلبتو هدف گرفتم،دستام مے لرزید،حتے فڪر اینڪہ با تفنگم خیالِ تو رو نشونہ بگیرم دیونہ م میڪرد. عقلم داد میزد بزنش لعنتے! یہ داعشیہ ڪثیفہ و قلبم داد میزد نہ! هادے آیہ جلوت وایسہ! بغضم شڪست...جلوے سرباز دشمن بغضم شڪست... میدونے این تو میدون جنگ یعنے چے؟! دستمو گذاشتم رو ماشہ و اشڪ ریختم،سخت تر از گذشتن از جونم گذشتن از تو بود! دست من رو ماشہ بود و تو با لبخند جلوم وایسادہ بودے جلوم و میگفتے منتظرمے... من باید تو رو میزدم! نشونہ گرفتم... تو رو...قلبمو...عشقمونو! ماشہ رو ڪشیدم و زمزمہ ڪردم:دوستت دارم! نمیدونے اون سرباز داعشے چطورے نگام میڪرد...فڪر میڪرد با یہ دیونہ طرفہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ هاج و واج نگاهش میڪنم،زمزمہ میڪند:هادے با تمام بدهڪاریا و بدیاش دوستت... _خانم! خانم! هراسان چشمانم را باز میڪنم و دنبال صدا میگردم،نفس نفس زنان اطرافم را نگاہ میڪنم. _همین آدرسو دادہ بودید دیگہ! رسیدیم! تازہ یادم مے افتد ڪجا هستم! جر و بحث پدر و مادرم،حالم بد شد،بیمارستان و هجوم خاطرات گذشتہ! بهشت زهرا،دیدنِ او،مزار هادے،درد و دل،تاڪسے،خواب دیدن هادے،بهمن ماہ و باز هجوم خاطرات گذشتہ! نفس آسودہ اے میڪشم و چشمانم را میبندم. _خانم! حالتون خوبہ؟! چشمانم را باز میڪنم و لب میزنم:بعلہ! شش ماہ است این دروغ را بہ همہ میگویم! شاید هم شش سال! همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را میڪشم میگویم:چقدر شد؟ دستے بہ موهایش میڪشد و تعارف را شروع میڪند:قابلے ندارہ! مهمون باشید. از ماشین پیادہ میشوم و رو بہ روے در سمت رانندہ مے ایستم:ممنون! چقدر باید پرداخت ڪنم؟ _سے تومن! آرام میگویم:چند لحظہ! سپس بہ سمت در خانہ ے پدرے قدم برمیدارم،روزے ڪہ از این خانہ رفتم چقدر خوشحال بودم! مثل پرندہ اے ڪہ از قفس آزاد شدہ! دستم را روے زنگ میگذارم،چند لحظہ بعد صداے یاسین مے پیچد:تویے آبجے! و سپس صداے باز شدن در،چادرم را ڪمے جلو میڪشم و میگویم:یاسین از مامان سے تومن بگیر برام بیار،رانندہ تاڪسے منتظرہ! _الان میام! دو سہ دقیقہ بیشتر طول نمیڪشد ڪہ اندام یاسین در چهار چوب در ظاهر میشود. بے اختیار نگاهم را از پا تا سرش بالا میڪشم،قدش ڪمے از من بلندتر شدہ و اندامش پر تر! پسرڪ سیزدہ سالہ اے ڪہ در آستانہ ے بلوغ و نوجوانیست! لبخند ڪم رنگے روے لبم مے نشیند،تقریبا من برایش مادرے ڪردم! مردانہ میگوید:برو تو آبجے! پولشو خودم میدم. سپس بہ سمت تاڪسے قدم برمیدارد،لبخندم پر رنگ تر میشود مردے شدہ براے خودش! وارد حیاط میشوم،سوز بهمن اذیتم نمیڪند،مدتے است ڪہ جانم یخ زدہ! تنها خاطراتش میشود تَب و بے تابم میڪند! آرام ڪفش هایم را در مے آورم و وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ چادرم را در مے آورم با صداے نیمہ بلند میگویم:سلام! من اومدم! مادرم دوان دوان از آشپزخانہ بہ سمت مے آید:سلام قوربونت برم! خوبے؟ درد ندارے؟ چیزے ڪہ نشد؟! گرہ روسرے ام را شل میڪنم:آرہ خوبم! بادمجون بم ڪہ آفت ندارہ! همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم هلم میدهد میگوید:تو خودتو دوست ندارے نداشتہ باش! اون طفل معصوم چہ گناهے دارہ؟! سریع لباساتو عوض ڪنو بیا تا بهت یہ عصرونہ ے خوب بدم! در اتاق را باز میڪند و با عجلہ بہ سمت آشپزخانہ میرود،براے اینڪہ صدایش را بشنوم صدایش را بالا مے برد:چاے برات خوب نیست ڪم خونے میارہ توام ڪہ اصلا حواست بہ خودت نیس،برات شیر گرم میڪنم. وارد اتاق میشوم اما در را نمیبندم،چادر و روسرے ام را روے تخت مے اندازم و بہ سمت ڪمد میروم. در ڪمد را باز میڪنم و بے حوصلہ بہ توصیہ هاے مادرم گوش مے سپارم. لباس ها را از نظر مے گذرانم،چند دست بیشتر نیستند،هنوز همہ ے وسایلم را با خودم بہ خانہ ے پدرے نیاوردہ ام! هنوز بہ نبودنش عادت نڪردہ ام! میدانم مادرم بہ مریم و نساء زنگ زدہ و گفتہ حالم بد شدہ،حتما امشب مے آیند! سارافون گشاد سرمہ اے رنگے ڪہ چهارخانہ هاے ریز دارد برمیدارم و روے تخت پرت میڪنم. بے حوصلہ چادر و روسرے ام را تا میڪنم و داخل ڪمد میگذارم،مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے مانتویم میشوم ڪہ مادرم وارد اتاق میشود. لیوانے مملو از شیر بہ سمتم میگیرد:ولرمہ! بخور از سرما اومدے! مانتویم را در مے آورم و مشغول نوشیدن شیر میشوم،نگاهے بہ شڪم برآمدہ ام مے اندازد و میگوید:راستے! ڪم ڪم وقتشہ بریم براے شازدہ لباس و اسباب بازے بخریم. دستم را روے شڪمم میگذارم و آرام نوازشش میڪنم،تنها بهانہ ے زندگے! لیوان را بہ دست مادرم میدهم و میگویم:دستت طلا! با لبخند نگاهم میڪند،بہ سمت در میرود:تا پنج دیقہ دیگہ تو آشپزخونہ باش،برات یہ سوپ خوشمزہ پختم. بلند میگویم:یڪم بخوابم بیدار شدم میخورم! مقابل آینہ مے ایستم و سارافون را بہ تن میڪنم،زیبایے و زشتے اش مهم نیست! چند صباحیست زنانگے در من مُردہ... ڪش سرم را از دور موهایم آزاد میڪنم،موهاے بلوطے رنگم روے شانہ هایم مے ریزند. دوست داشت موهایم هم رنگ چشمانم باشند،من هم او را دوست داشتم،دل ڪندم از سیاهے موهایم... شانہ را برمیدارم و آرام روے موهایم میڪشم،بے هدف در آینہ بہ خودم زل زدہ ام. بہ این زنِ جوانِ هفتاد هشتاد سالہ! شانہ را بہ سمت دیگرے میڪشم ڪہ برق چیزے باعث میشود دستم از حرڪت بایستد. با دقت نگاہ میڪنم،چند تار موے سفید! چند تار موے سفید در آستانہ ے بیست و چهارسالگے... دوبارہ شانہ را روے موهایم میڪشم،چند دقیقہ بعد دل از آینہ و واقعیت ها میڪنم و روے تخت دراز میڪشم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ بہ پهلوے چپ مے چرخم و چشمانم را مے بندم ڪہ زمزمہ هایے از پشت در اتاقم بہ گوش میرسد و ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد. ڪم جان میگویم:بفرمایید. در اتاق باز و بستہ میشود اما چشمانم را باز نمیڪنم،ڪسے ڪنارم روے تخت مے نشیند. صداے ریتم نفس ڪشیدن نامظمش آشناست! دست مردانہ اش روے بازویم مے نشیند. _آیہ بابا! خوابیدے؟ بدون اینڪہ چشمانم را باز ڪنم میگویم:نہ بابا! دستش بہ سمت موهایم میرود،لرزش دستانش آزارم میدهد اما باز چشم باز نمیڪنم. از نگاہ هاے هم مے ترسیم! آرام موهایم را نوازش میڪند و عصبے نفس میڪشد،میخواهم بہ بهانہ ے خوابیدن بگویم برود ڪہ دستش از حرڪت مے ایستد و بہ یڪ بارہ هق هق میڪند! متعجب چشمانم را باز میڪنم و روے تخت مے نشینم،بازویش را میگیرم و نگران مے پرسم:چے شدہ بابا؟! سرش را بہ بازوے نحیفم مے چسباند و همراہ هق هق میگوید:این تارموهاے سفید لاے خرمن موهات چے ڪار میڪنن دختر؟! بغض گلویم را مے فشارد،یادم رفت بگویم! چند صباحیست ڪہ از آن مرد دیڪتاتور و مغرور هم خبرے نیست! با من شِڪست... هق هقش شدت میگیرد و محزون میگوید:چرا تاوان گناهاے منو تو دادے؟! و باز شدت گرفتن هق هقش:اے خدا! بغض هوس میڪند براے آزاد شدن ڪہ قورتش میدهم،خیرہ میشوم بہ دیوار. لب میزنم:بابا! سرش را از بازویم جدا میڪند و سریع اشڪانش را پاڪ:جانم! _خدا دلش بہ حالم نمیسوزہ؟! هم زمان با پایان جملہ ام صداے زنگ در بلند میشود،پدرم دستش را مشت میڪند و خمیدہ از اتاق خارج میشود. بے رمق دوبارہ روے تخت دراز میڪشم و بہ دیوار چشم میدوزم. براے خوابیدن قصد میڪنم ڪہ صداے آشنایے از حیاط بہ گوشم مے رسد. سریع از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ میروم،حدسم درست بود! صداے خودش است،با عجلہ شالے روے سرم مے اندازم و چادرم‌ را برمیدارم. از اتاق خارج میشوم،مادرم نگران بہ سمتم مے آید:برو استراحت ڪن عزیزم! لب میزنم:براے دیدن من اومدہ دیگہ! بذار حال و روزمو ببینہ! در خانہ را باز میڪنم و در چهار چوب در مے ایستم،نہ اخم میڪنم نہ لبخند میزنم. بے تفاوتِ بے تفاوت! سر تا مشڪے پوشیدہ،باد طبق معمول چندتار موے طلایے رنگش را بہ بازے گرفتہ. میخواهد بہ پدرم چیزے بگوید ڪہ نگاهش بہ من مے افتد،چند لحظہ گیج بہ چهرہ ام چشم میدوزد! ترس در چشمانش موج میزند و خجالت! پیش دستے میڪنم و میگویم:سلام! سبزے چشمانش را شرمگین از صورتم میگیرد:سلام! نفس عمیقے میڪشد و دستانش را داخل جیب هاے اورڪتش مے برد. زمزمہ میڪند:آرزو میخواست بیاد دیدنت یہ ڪارے براش پیش اومد گفت بیام حالتو بپرسم. دیگر خبرے از شیطنت چشم هاے شهاب و لبخندهاے مرموزش هم نیست..‌. پوزخندے میزنم و بہ سمتش میروم،رو بہ رویش مے ایستم. نگاهش در حال فرار است،زل میزنم بہ آن جنگلِ آرام:نگام ڪن! آب دهانش را با شدت فرو میدهد و سر بلند نمیڪند. آرام میگویم:یہ لحظہ بہ چشمام نگاہ ڪن! مُردد سرش را بالا مے آورد و بہ چشمانم زل میزند،چہ ناشیانہ مردمڪ هاے چشمانش بہ این طرف و آن طرف فرار میڪنند! لبخند عجیبے میزنم:شهاب! آیہ شد شیرینِ قصہ ت! دلت آروم گرفت؟! چشمانش را با غم میبندد و بہ زور میگوید:من نمیخواستم اینطور بشہ! پدرم جدے میگوید:تو برو خونہ! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ ڪسے پشت سر شهاب وارد حیاط میشود. با دیدنش لال میشوم! این پا و آن میڪند و آخر سر ڪنار شهاب مے ایستد. بدنش ڪمے لرز دارد ڪہ زیپ ڪاپشن چرم مشڪے اش را تا آخر بالا میڪشد. در بهشت زهرا سعے ڪردم مرا نبیند حالا خودش بہ سراغم آمدہ! سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند! نگاهم بہ سمت موهایش میرود،طنازے چند تار موے سفید لا بہ لاے سیاهے موهایش! آن هم در آستانہ ے سے و سہ سالگے... سرش را بلند میڪند و بے هوا زل میزند بہ چشمانم:سلام! وَ صدایش هجومے از خاطرہ هاست! "تو آیہ ے جنون منے!" نہ! الان وقتش نیست ڪہ روے سرم آوار بشوے! باز قصد فرار دارم...دوبارہ خودم را در گذشتہ ها پرت میڪنم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 پ.ن:از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم...😢 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ ڪلافہ نگاهے بہ ساعتے مچے ام مے اندازم و چند قدم عقب گرد میڪنم،ماشین ها با سرعت زیادے از ڪنارم عبور میڪنند. زیر لب میگویم:نقشہ ے قتلمو ڪشیدہ! خواستہ تصادف ڪنم. شبِ مهمانے هادے شمارہ موبایلم را گرفت و گفت محض احتیاط شمارہ ے یڪدیگر را داشتہ باشیم! دو روز بعد از مهمانے پیام داد ڪہ اگر براے دوشنبہ بعد از ظهر وقت آزاد دارم،همراهش بہ جایے بروم ولے نگفت ڪجا! خواست ساعت چهار بعد از ظهر جلوے خانہ منتظرش باشم ڪہ قبول نڪردم و گفتم چند خیابان دورتر از خانہ قرار بگذاریم. بیشتر از نیم ساعت است دیر ڪردہ،میخواهم موبایلم را از داخل ڪیفم دربیاورم ڪہ صداے بوق ممتدد ماشینے باعث میشود سرم را بلند ڪنم. در نگاہ اول ماشین هادے را میشناسم،در فاصلہ ے چند مترے ام پارڪ ڪردہ. جدے بہ سمتش میروم،چند تقہ بہ شیشہ میزنم ڪہ سریع در را باز میڪند:سلام! بفرمایید! ابروهایم را بالا میدهم:سلام! یڪم زود نیومدید؟ لبخند ڪم رنگے روے لبانش مے نشیند:عذر میخوام‌ دیر ڪردم! ترافیڪ بود. سوار ماشین میشوم و بدون مقدمہ میپرسم:ڪجا میریم؟ هادے فرمان را مے چرخاند و حرڪت میڪند،همانطور ڪہ نگاهش بہ جلوست میگوید:راستش یادم رفت بپرسم دوست دارید همراهم بیاید یا نہ اگہ نخواید از همینجا دور میزنم میرسونمتون خونہ! پرسشگر نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:خونہ ے یڪے از دوستام! متعجب نگاهش میڪنم و میپرسم:خونہ ے دوستتون براے چے؟ دستے بہ موهایش میڪشد،مُردد است! چند لحظہ بعد میگوید:میرسونمتون خونہ! جدے میگویم:فڪرڪنم در قبال وقتے ڪہ ازم گرفتید باید جوابگو باشید. سرش را بہ سمتم برمیگرداند و متعجب نگاهم میڪند،انگار توقع این برخورد جدے را از من داشتہ. یڪ لحظہ خجالت میڪشم،همیشہ مقابل هادے مثلِ دختربچہ ها رفتار ڪردہ ام. سرفہ اے میڪنم و بہ رو بہ رو خیرہ میشوم،سرعتش را ڪم میڪند:راستش دوستم سفرہ ازم خواست ڪہ... ناخودآگاہ میپرسم:سوریہ ست؟ نگاہ گذرایے بہ نیم رخم مے اندازد و لب میزند:بعلہ! بہ سمتش برمیگردم و ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،برایم جالب است پسرے مثل هادے براے چہ اصرار دارد براے جنگ بہ سوریہ برود. خجول میگویم:میتونم بپرسم چرا دوست دارید مدافع حرم بشید؟ میدون جنگ خیلے وحشتانڪتر از اون چیزیہ ڪہ تو اخبار میبینیم و میشنویم! نمیدانم چرا باز برایش مفرد میشوم! _از میدون جنگ چے میدونے؟ مِن مِن میڪنم:خب...خب... وقتے میبیند جوابے ندارم محڪم میگوید:تو ڪتاباے تاریختون از جنگاے اول و دوم جهانے نوشتہ ڪہ! ویرونے،خسارتاے سنگین مالے،ڪشتہ شدن آدماے بے گناہ،در بہ درے و ڪلے چیزاے دیگہ! تو ڪتاباتون ننوشتن سربازِ دشمن یعنے چے؟ تانڪ رو بہ روے یہ دبستان پر از بچہ یعنے چے؟ بمباے شیمیایے یعنے چے؟ سرباز دشمن تو حیاط خونہ ت یعنے چے؟ ننوشتن جنگ و آدماش چقدر میتونن بے رحم باشن؟ آرہ جنگ وحشتانڪ تر از اون چیزیہ ڪہ از تلویزیون میبینیم یا میشنویم! خاورمیانہ جهنمِ زمینہ ڪافیہ جلوت یہ نقشہ بذارے! دور و برتو ببین! دورمونو ڪیا گرفتن؟ متعجب نگاهش میڪنم،بلند میگوید:شروع میڪنیم،ترڪیہ؟ چیزے نمیگویم،جدے نگاهم میڪند:جوابمو ندادے! ترڪیہ چہ خبرہ؟ آرام میگویم:ناامنہ و حامے یہ سرے گروهاے تروریستے! مثل معلم هاے سختگیر مے پرسد:ارمنستان و آذربایجان؟ _ڪم و بیش باهم‌ درگیرن! _میایم شرق،پاڪستان و افغانستان؟ _نیروهاے داعش و طالبان و آمریڪا! _دوبارہ برگردیم غرب،عراق؟ _بازم نیروهاے داعش و آمریڪا! یڪم پایین تر از عراق،عربستان و یمن؟ _عربستان بہ یمن حملہ ڪردہ. _عربستان؟ _بہ خونمون تشنہ ست! _قطر و ڪویت؟ _متحداشن! _بریم یڪم اون ورتر! سوریہ و لبنان؟ _جنگہ! _فلسطین؟ _جنگہ! _ایران؟ مڪث میڪنم و آرام لب میزنم:امنہ! محڪم میگوید:با تمام مشڪلاتش امنہ! هروقت برات سوال پیش اومد چرا مدافعاے حرم میرن نقشہ ے خاورمیانہ رو بذار جلوت و خوب نگاهش ڪن! اگہ تاثیر زیادے نداشت از مامان و بابات ڪہ جنگو دیدن بپرس جنگ یعنے چے! بعدش جاے سربازاے عراقے حیووناے داعشے رو بذار! خیلے وحشے تر از اون چیزے ان ڪہ شنیدے! جدے میگویم:من پرسیدم شما چرا میخواید مدافع حرم بشید! لبخند عجیبے میزند:خب توضیح دادم چرا مدافع حرم شدم! گیج نگاهش میڪنم:مدافع حرم شدید؟! بہ چشمانم زل میزند:بعلہ! _یعنے... _سہ بار اعزام شدم! هر سہ بار بہ اندازہ ے دوماہ! یعنے شیش ماہ تو میدون جنگ بودم! دہ دیقہ تو جنگ بودن ڪافیہ تا خوب بفهمے جنگ یعنے چے چہ برسہ شیش ماہ! متحیر نگاهش میڪنم:پس شما... مڪث میڪنم و بہ نیم رخش چشم میدوزم:شما مدافع حرمید؟ جدے جواب میدهد:بعلہ! میخواهم سوال دیگرے بپرسم ڪہ میگوید:آخرین بار شهریور اعزام شدم و آبان برگشتم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯