◼️ دکتر علیاصغر زارعی دار فانی را وداع گفت
♦️دکتر علیاصغر زارعی نماینده ادوار مجلس شورای اسلامی و مشاور رئیس جمهور در دولت نهم دقایقی قبل دار فانی را وداع گفت.
♦️این جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس، مسئولیتهایی چون فرماندهی ستاد جنگ الکترونیک سپاه پاسداران، ریاست دانشکده فنی دانشگاه امام حسین(ع) و جانشینی سازمان پدافند غیرعامل را نیز در کارنامه خود داشت.
♦️اشکهای دکتر زارعی پس از تصویب بیستدقیقهای برجام در مجلس از خاطرات سیاسی ماندگار سالهای اخیر بود.
😔😔😔😔
🔴 بودجه موسسه نشر آثار و آستان مقدس امام(ره) که گرداننده هر دوی آنها سیدحسن خمینیست، در مجموع ۵۲ میلیارد و ۷۰۰ میلیون تومان است!
یادگارِ یادگار امام در برابر هتاکی عیسی کلانتری که ساکت بود، بگوید این بودجه را کجا خرج میکند؟!
ما که سالهاست نشر اثری از امام راحل ندیدهایم!
#شفافیت
#دزدی
چپاول بیت المال توسط بنفش های گردن کلفت و بی خاصیت
سلام😍✋
صبحتون بخیر عزیزان❤️😘
امیدوارم امروزتون ، با یاری خدا یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین روزای زندگیتون باشه😍❤️🌹🌺
#التماس_دعا 🤲
😇😊با یه روز تاخیر، روز #دانشجو رو به تمامی #دانشجوهای گرامی مملکت مخصوصا دانشجوی خودم، خانم معلم آینده ❤️و تمام هم کانالیای عزیزم تبریک میگم🌹✋
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت سی و هفتم نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را م
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت سی و هشتم
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد .
برادرش ،درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ...
_ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی!
این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش .
شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود.
_ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم .
همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام .
چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان.
با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد .
دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست .
برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت .
مادر از چشمان او حال و روزش را خواند .
این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد .
مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند .
اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند،بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند .
هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند .مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید.
چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود!
به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت،مطمئن بود این سجده و دعای مادر،گره از کارش باز خواهد کرد،اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد،نمی دانست.
به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود.بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود،استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت:
_ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت.
من دارم می رم ،شما بهش بده.
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت.
پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید.بی اختیار نگاه به صفحه کرد.انگار کسی کیش و ماتش کرده بود.
"عزیز دل من "روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود.آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد.
متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد.زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد،پیامی روی صفحه اش آمد.
_عزیزدلم،قرار ساعت دو رو فراموش نکن.سفارشتو هم تهیه کردم.خوش می گذره.میام دنبالت.بای.
اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد،حتما همان وسط سالن می نشست.
کمی گذشت تا از منگی درآمد.تازه فهمید چه شده است.
فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد.
قدم برداشت سمت کلاس.دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا؟بی اختیار وسط سالن ایستاد.هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد.
گوشی توی دستش ،انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد.
فکر می کرد همین الان است که تاول بزند.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯