ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۱۱ خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم
#مدافع_عشق
#قسمت۱۲
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ را #باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند…
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقوراسمتم میگیری…
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!…دودلم دستم راجلو بیاورم.میدانم دروجودتوهم اشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیستنگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!…
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمیڪنـےوانگشترنشانم رابیرون میاوری.نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد وبرای حفظ آبرومیگوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومیگردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنے،دستم رامیگیری وانگشتر دادردست چپم میندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم میگذاری…
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!…بگیردست ریحانو…
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره…
_ وا!…خب عاخه…
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش…
نگاهت میکنم.چهره ات درهم رفته.خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری…
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست ۳ماه همسرمن باشـے!اینڪه ۹۰روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت میشوم..شانه به شانه,
نگاهت میڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم ازنقشه هایـےبرایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! #برای_قلبت
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۱۲ چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪی
#مدافع_عشق
#قسمت۱۳
درگوشَت ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!…
یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس میڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!!
این راکه میگویم یکدفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وکنارپدرم میروی!!
#فرارکردی_مثل_روزاول♡
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے #دیر است
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا!!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے
درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا…قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟…خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف…برو خونه…تایچیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۱۳ درگوشَت ارام میگویم: _مهربون باش عزیزم!… یکبار دیگرنفست رابیرون میدهـے. عصبی هست
#مدافع_عشق
#قسمت۱۴
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم…
یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود
تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات رامحکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد…ازاشک؟نمیدانم فقط یکلحظه سرت راپایین میندازی
دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!…خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میکنی عادی بنظربیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم…
یکی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدامیگردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم!
این رامیگویی،مچ دستم رامحکم دردست میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع راشکاف میدهی وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت…
نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم…
به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت میبارد.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!…راحت شدی؟…ممنون ازدسته گلت…البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟.
_ هیچی!…دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟
جا میخوری…توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست…هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
وبسرعت میدوی وازکوچه خارج میشوی…
دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هرچه درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده..
موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهراخانوم صدایم میکند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.
به اشپزخانه میدوم سینےغذارا برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمیزنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه میدهم به تخت ودامنم رادورم پهن میکنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@brar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۱۴ پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم… یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود ت
#مدافع_عشق
#قسمت۱۵
سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات…میخوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#توبرایم_نمیمانی
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینک روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی…
میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قنددردلم اب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم!
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند…
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای…
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!…توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود.
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده…فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد…
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس…ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
” ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی..”
.
توماه بودی وبوسیدنت…نمیدانی
چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
سلام مستحبه،جواب سلام واجب..
وقتی چند ده هزار نفر،که جمعیت زیادیشون
هم بچههای معصوم باشن به حضرت فرمانده،
به امام زمانشون سلام بدن،بی شک جواب میگیرن :)
گریهیِ بچهها موقع خوندن،اتفاقی و الکی نیست خدایی :))
امروز ورزشگاه آزادی،محل استغاثه امام زمان شد و خب اتفاق خیلی مبارک و قشنگیه!
خدا این نسل رو حفظ کنه برایِ این راه انشاءالله..💚
@abrar40
21.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆 اتحادیه تولیدکنندگان گل و گیاه با همکاری ستاد امر به معروف استان خراسان رضوی در روزهای برگزاری نمایشگاه گل و گیاه مشهد از بانوان محجبه بازدید کننده تقدیر کردند
یک کار ناب فرهنگی از نوع آتش به اختیار
@abrar40
هدایت شده از باشگاه خبرنگاران جوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 رهبر معظم انقلاب در پیامی حادثه ریزش ساختمان متروپل را به مردم آبادان و مصیبت دیدگان تسلیت گفتند
🔸️متن پیام حضرت آیتالله خامنهای به این شرح است:
🔹️حادثه تاسف بار آبادان علاوه بر نیاز به سرعت عمل و استفاده از ظرفیت ها برای کاستن از تلفات که در درجه اول اهمیت است، وظیفه پیگرد مقصران حادثه و مجازات عبرت آموز آنان با همکاری قوه قضاییه و نیز تلاش گسترده برای جلوگیری از تکرار آن در همه نقاط کشور بر عهده همه ما مسئولان کشور است.
🔹️لازم می دانم با تشکر از فعالیت چند روزه مسئولان دولت پیگیری و جدیت کامل در این مورد را مطالبه نماییم.
🔹️به مصیبت دیدگان حادثه تسلیت عرض میکنم و برای آنان صبر و اجر مسئلت می کنم.
سید علی خامنه ای
🆔 @YjcNewsChannel