⚠ احمدی نژاد
تکمیل کننده پازل دشمن
و ضدانقلاب در مسئله اخیر قرارداد راهبردی ایران و چین ⚠
🔷. #ضدانقلاب
و #دشمنان #جمهوری_اسلامی ایران
برای #براندازی نظام یک نقشه بزرگ و حساب شده دارند که میتوان آن را شبیه یک پازل در نظر گرفت ، هر کدام از این قطعات #پازل را با نقشه و توسط عوامل خاص خود که میتواند #نفوذیها ، #جاسوسها ، #منافقین خارجی و داخلی ، و برخی #مسئولین ساده لوح و ساده اندیش باشد تکمیل می کنند .
🔷 هدف اصلی آنها نابودی
#انقلاب_اسلامی ایران است ، اما پازلها متفاوت هستند و هرکدام نقشه #موزاییکی این حرکت را تکمیل می کنند. برای نمونه چند مثال ساده میزنم :
۱_ پازل #بیحجاب کردن
#زنان جامعه و #نافرمانی اجتماعی زنان : توسط #مسیح #علینژاد مدیریت و تکمیل میشود.
۲_ پازل #نفوذ در حوزه های علمیه
و یارگیری از #روحانیت توسط نفوذیها و #شیوخ ساده لوح و عمامه بسرهای سیاه و سفید انجام میشه.
۳_ پازل نفوذ در #دانشگاه با اساتید #غربگرا و بظاهر #روشنفکر انجام میشه .
و......
🔷 متأسفانه با بررسی رفتارهای احمدی نژاد
در سالهای پایانی ریاست جمهوری و پس از آن ، براحتی میتوان دریافت که دشمن بر عملکردهای احمدی نژاد و سخنرانیهایش حساب باز کرده : ( از #تحصن در حرم شاه #عبدالعظیم بوسیله باند مشایی و #بقایی ، تجمع جلوی سفارت انگلیس ، جاروجنجال دادگاه #مشایی ، و دادن رأی سفید در سال ۹۶ ، حمله گسترده به قوه قضاییه ، و اکنون پخش #شایعه دروغ فروختن ایران به #چین) . همه اینها توسط احمدی نژاد و حامیان بی فکرش در راستای تکمیل پازل دشمنان انقلاب اسلامی انجام شده است!!!!!
⚠ قطعا #دشمن بروی #احمدی_نژاد
حساب ویژه باز کرده و از همین الان دنبال تحریک ایشان و حامیانش برای خراب کردن انتخابات ریاست جمهوری سال آینده در ۱۴۰۰ هستند. احمدی نژاد بطور قطع رد صلاحیت میشود ، اما میخواهند هزینه این #ردصلاحیت را زیاد کنند شاید نظام عقب نشینی کند!!!!!
⚠. سیستم قهر کردن از #صندوق رأی
و دادن #رأی_سفید هم آخرین تیر احمدی نژاد و حامیانش در انتخابات ۱۴۰۰ است. امیدوارم جامعه به آن مرحله از #بلوغ سیاسی و اجتماعی لازم برسد که بتوان با کمترین هزینه از #احمدی_نژاد و #فتنه گریهای آینده بسلامت رد شویم.
کانال بصیرت،پاسخ به شبهات و شایعات
🌈💫🌈💫🌈💫🌈
*✍️ نامزد_شهادت*
*قسمت_پنجم*
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، میدیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند میخواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم میخواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بندکرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمیشناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم میکرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا میرفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده میرفت، یعنی برای خبرچینی میرفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم..
ادامه_دارد
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️