ابرار
#بخش7 #قسمت_پانزدهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری نتوانست جلوی تعجبم را بگیرم. - چه می گوی پدربزرگ؟
#بخش8
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#قسمت_شانزدهم
ابورجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را میشمرد. پرسیدم: «ابور اجح کجاست؟»
شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره شان از دستش درمی رود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند.
– حالا بگو ابوراجح کجاست؟
سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه کنارش گذاشت.
- به من نگفت کجا میرود.
لبۀ سکو نشستم.
-پس صبر می کنم تا بازگردد.
-شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد.
خواستم بروم که گفت: «اینجا نیایی بهتر است.»
به او نزدیک شدم.
- چرا؟ طوری شده؟
-می دانی ابوراجح تحت نظر است
- از کجا می دانی؟
نتوانست به چشمهایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که رویسکو به فرزندش لباس میپوشاند.
- خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجع خوشش نمی آید. به نفع توست که از اوکناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی.
-پس چرا تو اینجا مانده ای؟
-قضیۀ من فرق می کند. همه می دانند سال هاست شاگردهستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجخ است.
کنار پرده گفتم: «از این که به فکرمن هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع می کردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست.))
-این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه چال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟
از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هروقت خدا بخواهد، ظهور می کند. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها در آن جا خود را نشان داده است. پدربزرگی میگفت: «چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟» از زمان ناپدید شدن پیشوای آن ها، نزدیکی به پانصد سال میگذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است.
مقام، مسجد ساده ای بود . می گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آن جارا خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه چال های مرجان صغیربودند، دعا می کرد.
ابوراجح آن جا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم، با دیدنم لبخند زد. چشمهایش قرمزشده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول رازو نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود.
- این جا چه می کنی هاشم؟ چرا رنگ پریده ای؟
- حالم خوش نبود. پدربزرگ گفت که در خانه بمانم واستراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم
- حالا چطوری؟
-خیلی بهترم. دیشب خوام نمی برد. همه اش به فکر آن دختر شیعه ام.از وقتی گرفتارش شدم، برنامه هر شبم همین است. شب که می شود، وحشت می کنم. کاش می شد شب ها را مثل دانه های پلاسیده و تیرۀ یک خوشه انگور می کندم و دور میریختم!
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#ادامه_دارد...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش8 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_شانزدهم ابورجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور توی ا
#بخش8
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#قسمت_هفدهم
خندید.
-داری کم کم شاعر می شوی!
گفتم: «چطور می توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می روم. دارم نابود می شوم. نمی توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی رود. چه کسی باید به داد من برسد؟»
باز خندید.
- خدا به دادت برسد!
- شاید نمی خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر این که شیعه نیستم، از من بیزارید.
- چه می گویی هاشم!
_ یعنی خیلی برایتمان مهم نیست که من چه می کشم.
سری به تأسف تکان داد.
- من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق می کند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم.
با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: «ریحانه خانم چطور است؟»
- مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته ای است که حالش بهتر است.
- خدارا شکر! یاد دورۀ کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟
-هنوز نه.
دل به دریا زده بودم.
- شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها، احکام و تفسیر یاد می دهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم داد. خدا حفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود.
پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود.
-حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده.
نزدیک بود بیهوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم.
- مسرور؟ چه جوابی داده اید؟
- ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می دهد.
نفس راحتی کشیدم.
_ چه جالب که در خواب، همسر آیندۀ کسی را معرفی کنند! خدا شانسی بدهد!
- البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمی شود بگوید.
دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش،دور سرم چرخید.
-هرچه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
- اوچه می گوید؟
- گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید.
- عجب قصه ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟
- دو سه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آن که ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیرشیعه، امید داشته باشد!
دیگر چیزی نپرسیدم. میترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: «صاحب این قبر کیست؟»
آهی کشید و گفت: «اسماعیل هرقلی»
-اسمش به نظرم آشنا نیست.
-دوسال پیش از دنیا رفت. این مرد، قصۀ عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟
ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم. . .
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#ادامه_دارد...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯