eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_شانزدهم دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و
رمان صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.» خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.» خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!» گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!» گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.» گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.» فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.» صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.» من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.» با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!» رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.» این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت. صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❌آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم 🔸 «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.»  با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. 🔹به من گفت «چطور زهرا؟»  خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود... 💟 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. 🔹می‌گفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان، خانمم، عزیزم...»  عصبانی‌تر ‌شدم. ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد. 🔸گفتم «بله، شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟ مرا می‌خواهی چکار؟» 🔹 گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» 🔸گفتم «خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!» 🔹 گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شده‌ام.» 🍃برای نرفتنش به او می‌گفتم «امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.» 🔹 می‌گفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید می‌رفتم. قول می‌دهم جبران ‌کنم... ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم.» 🔸گفتم «ان‌شاء الله... سلامتی تو برای من بس است.» 💕وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.  29 مرداد 94، اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت. 🌟با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شانزدهم همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل من
طمعی در آن نیست،سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست‌ سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله‌ی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه‌ی من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از ماموریتش زجرم می‌دهد‌. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم.‌.. حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر‌ لبه‌ی چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد... یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن‌دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم‌. این را دایی درخواست می‌کن. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: _ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌ و‌ گو کند. دایی این‌ بار می‌گوید: _ لیلا جان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم‌‌. روابط بین خانواده را دارم به هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتاب‌خانه. البته همه‌ی این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتاب‌خانه را که می‌بندد حس بی‌پناهی پیدا می‌کنم‌. به کمد کتاب‌ها تکیه می‌دهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: _ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم‌. عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: _ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. _ مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ _ نه، ازدواج برای من هنوز مسئله‌ی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: _ همین امشب دو نفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس‌. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنی‌ای دارد. چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود‌. _ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه‌ی شأن تو فراهم کرده باشم‌. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم. - لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم : - این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر وخ برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. - پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است. کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوهایم هست. ادامه دارد... ╭─┅═ঈ🌺🌺
ابرار
#بخش8 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_شانزدهم ابورجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور توی ا
خندید. -داری کم کم شاعر می شوی! گفتم: «چطور می توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می روم. دارم نابود می شوم. نمی توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی رود. چه کسی باید به داد من برسد؟» باز خندید. - خدا به دادت برسد! - شاید نمی خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر این که شیعه نیستم، از من بیزارید. - چه می گویی هاشم! _ یعنی خیلی برایتمان مهم نیست که من چه می کشم. سری به تأسف تکان داد. - من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق می کند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: «ریحانه خانم چطور است؟» - مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته ای است که حالش بهتر است. - خدارا شکر! یاد دورۀ کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟ -هنوز نه. دل به دریا زده بودم. - شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها، احکام و تفسیر یاد می دهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم داد. خدا حفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. -حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده. نزدیک بود بیهوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم. - مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ - ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می دهد. نفس راحتی کشیدم. _ چه جالب که در خواب، همسر آیندۀ کسی را معرفی کنند! خدا شانسی بدهد! - البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمی شود بگوید. دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش،دور سرم چرخید. -هرچه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. - اوچه می گوید؟ - گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید. - عجب قصه ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟ - دو سه هفته. نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آن که ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیرشیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. میترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: «صاحب این قبر کیست؟» آهی کشید و گفت: «اسماعیل هرقلی» -اسمش به نظرم آشنا نیست. -دوسال پیش از دنیا رفت. این مرد، قصۀ عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم. . . . ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#ستاره_درخشان_شام_حضرت_رقيه_دختر_امام_حسين_علیه_السلام #حجة_الاسلام_آقاى_حاج_شيخ_على_ربانى_خلخالى
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆ 🌹توسل به حضرت رقيه عليه السلام مشكم را چاره كرد.🌹 جناب آقاى عبدالحسين اسماعيلى قمشه اى،از شخصيتهاى فرهنگى سابقه دار شهرضا، پيرو در خواستى كه از ايشان شده است،در باب كرامتى كه خود شخصا از حضرت رقيه عليه السلام ديده اند، نامه زير را به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:موضوعى كه مى نويسم مربوط به حدود 15سال پيش از اين تاريخ ، يعنى اوايل دوران جمهورى اسلامى ايران است . حقير، كه داراى گذر نامه اقامت در كويت بودم،پدر تاريخ 7 مهر 1361 شمسى به قصد كويت از سوريه حركت كردم پيش از حركت،در دو سه روزى كه در دمشق اقامت داشتم ، افتخار پيدا كردم كه به زيارت اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله نايل شوم و مراقد مطهر حضرت زينب عليه السلام و حضرت رقيه خاتون دختر امام حسين عليه السلام و ساير قبور متبركه امامزادگان عظام در شام را زيارت كنم. پيش آمد جالبى كه در اين سفر رخ داد آن بود كه،هنگام تشرف به حرم مطهر حضرت رقيه خاتون عليه السلام چون قبلا حاجتى داشتم،پاى ضريح مطهر نشسته دست در شبكه پايين ضريح انداختم و عرض كردم:اى دختر امام حسين عليه السلام،گرفتن اين شبكه مثل گرفتن دامن چادر شما مى باشد.شما مى دانى كه چه حاجاتى دارم،و احتياج به بيان اظهار ندارد تو را به حق خود و پدر و اجداد طاهرينت عليه السلام از پدر بزرگوارت بخواه تا از جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله بخواهد از درگاه خداوند متعال مسئلت كند كه حاجت مرا برآورده سازد. اين را گفتم و بيرون آمدم و رهسپار كويت شدم . چون ايام ، ايام جنگ تحميلى و روزهاى دشوار و سختى بود و دولت ايران اجازه بيش از دو هزار تومان را نمى داد و حقير هم بيش از آن نداشتم ، بايد براى بازگشت ، طبق معمول براى كرايه و غيره پولى دستگردان كنم و در ايران بپردازم . موقع ورود به كويت معلوم شد كه دولت ايران تصويب كرده كه ايرانيان مقيم كويت - كه 6 ماه در كويت مى ماندند - مى توانند معادل صد هزار تومان به قيمت ارز از ايران اجناس مجاز وارد كنند و اين باعث دشوار شدن پول شده بود كه اين جانب - با مضيقه اى كه گرفتار آن بودم -بلاتكليف ماندم.تا اينكه يك شب ، در حوالى سحر،مجددا دست التجا به دامان حضرت رقيه عليه السلام زدم و عرض كردم:(بى بى جان. پس نتيجه خواهش و توسل من چه شد؟)كهناگهان مطلبى به ذهنم خطور كردى كه فرداى آن شب به سراغ آن مطلب رفتم و تعقيب اين امر، بزودى منجر به رفتن من به مدارس ايرانى كويت و اشتغال به شغل خطاطى نزد اولياى آن مدارس گرديد و توسل به آن باب الحوائج،مشكلاتم را حل كرد و حاجت مزبور به خوبى و زودى برآورده شد. سال بعد هم به دعوت سرپرست مدارس به كويت رفتم،ولى بر اثر جنگ تحميلى و فشار بيگانگان ما را از كويت اخراج كردند كه در آن حادثه نيز،عنايات بى بى با ما بود و شرح آن فرصتى ديگر مى طلبد. و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته . عبدالحسين اسماعيل قمشه اى (شهرضا) ... ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_شانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم . کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم . می‌گفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید . در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم . یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند . مصطفی الان کجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود . البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود . فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .   یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران . با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم! مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت . نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم . در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود . هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است . پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! ........ 📗از زبان همسرشان غاده . 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#من_با_تو #قسمت_شانزدهم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت شانزدهم  بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت هفدهم ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:ممنون خدافظے! دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. _با،بابا میرم باے! مثل بچہ ها گفت:دلم تنگ میشہ خب! حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم! مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام هانیہ خوبے؟ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟ همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم! دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! برگشتم سمتش. _بلہ مامان! نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد _بیا بشین!  بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح ب خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟ بے حوصلہ گفتم:نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! با عصبانیت نگاهم ڪرد:بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟!دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم !مهندس!بہ خودت بیا! از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪو نمیخورم! _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! با تعجب برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو.... نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪار نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردممهندس!بہ خودت بیا! از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! با تعجب برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو.... نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! ... 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 . @abrar40
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_شانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 و به صورتم اشاره میکند. بغض گلویم را به درد می اورد.حرفهایش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه. ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ! _ راه کار برا چب ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟   عصبی بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونی چیه؟ غلط کردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط کردم از شماها کمک خواسم! ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجی ابجی میکردی! _ غلط میکردم!بیخیالم شو! و تلفن را قطع میکنم.بعداز چندثانیه دوباره شماره اش روی صفحه میفتد. چندبار پشت هم زنگ می زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم که زنگ می زند،تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنکه بتواند چیزی بگوید،باتمام وجود داد میزنم: گوش کن ایسان! قبل اینکه دهنتو وا کنی. گوشتو وا کن ببین چی میگم. درسته ازت کوچیک ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونی هرچی باشم، خرنیستم! اون شب کدومتون فهمیدید سپهربامن چیکارکرد؟ شماکه میدونستید من دنبال هرچی باشم، سمت این کسافت کاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونی بساط مشروب و سیگار و پسربازی به راهه؟من احمق به شما اعتماد کردم.قراربود فقط چادرم رو کنار بزارم،نه آبرومو!اگر رفاقت اینه،من درشو گل میگیرم. آیسان بین حرفم می پرد: آی آی… تندنروها… بزن بغل مام برسیم! اولا چیه واسه خودت میبری میدوزی…خودت اکیپ مارو انتخاب کردی! وقتی مارو انتخاب کنی ینی آمادگی این چیزارم داری.. دوما توخر کیف شده بودی با ما میومدی دور دور.. عشق میکردی. بحث کلاس و این چیزارم خودت انداختی وسط! سوما همچین میگی سپهر یکاری کرد..آدم فکر میکنه چی شده حالا! یه دستتو گرفته دیگه! اوف شدی حالا میسوزی؟؟؟ کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم. _ آیسان خیلی پستی! آیسان_ گوش کن دخترحاجی! تو راست میگیمن پستم…. پستم چون داشتم کمک میکردم به جایی که دوست داری برسی! _ هه! نه… تو داشتی کمک میکردی به جایی برسم که خودتون دوست دارید! به بچه ها بگو بهم دیگه زنگ نزنن آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگه به تو زنگ میزنه!؟ توخودت آویزون ماشدی وگرنه نه سنت به ما می خورد، نه خانواده ات! نه تربیت… باحالت مسخره ای ادامه می دهد: بدون همیشه دخترحاجی میمونی…. برو گونی سرت کن! بای! تماس قطع می شود و صدای بوق اشغال درگوشم می پیچد. باورم نمی شود این حرفها!… فکر میکردم درست انتخابشان کرده ام. مادرم همیشه میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون کن تا ولت نکردن ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
رمان عاشقانه مذهبی ? ? چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم… ؟ ?ادامه_دارد ? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_سرباز #قسمت_شانزدهم ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذ
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت: -جانم بابا؟ -بیا بشین. امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت: -اون پسره همکلاسیته؟ -نه. -دانشگاه میاد؟ -گاهی میبینمش. حاج محمود به امیررضا گفت: _میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟ امیررضا گفت:_بله،حتما. -هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم. -چشم. فاطمه گفت: _ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین! امیررضا گفت: _من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم. به شوخی گفت: _هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟ -هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت: _تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه. -چشم بابا،حواسم هست. از فردای اون شب، فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند. باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود. چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد. چند روز گذشت. امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت: _تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟ امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت: _نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره. امیررضا که دنبال فرصت بود، چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد. مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3