eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠 که حسابش را خواهد رسید..😠 که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠 که تلافی میکند...😠 گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠 آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊 محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊 عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی...😊 نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌 کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌 خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
🔴 قسمت 🍃 خلاصه کلی دلبری میکنم امروز😍🙈 بعد از ظهر شد🌆 و دل تو دلم نبود💓 اول رفتم آرایشگاه💇‍♂ و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم 👌تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا... یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون...😍 خیلی استرس داشتم... نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم نکنه سوتی بدم و آبروم بره 😕 یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم ✨(سبحان الذی سخرلنا هذا و...)✨ خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود... با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان... تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم..😁😅 در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای در یهو من رو به خودم اورد... خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست 😕 راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت: -منتظر چیزی هستین؟😊 -مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟😟 -نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره...😊 -بدجور تو ذوقم خورد...😣 -دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم...😞 دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه...😞حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم...😣 . . 🎈از زبان مینا🎈 روز به روز با محسن صمیمی تر میشد و هم بهش بیشتر... یه جورایی بهش داشتم میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند... وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم... حتی به بارکه مجید بهم جوی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم...😐 و همین باعث شده بود احساس خطر کنه و به مساله نگاه کنه. ادامه دارد... 💞💞
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل شوکه به دختری که، با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد، ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید، نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ،مهم، بودن سمانه و تهمتی که به او زده بودند. سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود، اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد، اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.😟😧 کمیل نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت: ــ رضایی مردی جلو آمد و گفت: ــ بله قربان ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن ــ بله قربان در را بست، و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود،رفت. صندلی را کشید و روی آن نشست، از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود، سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود، اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود، حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است. با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛ ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟😳😧 و کمیل خودش را لعنت کرد، که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت: ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت، توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن😭🙏 وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد: ــ جوابمو بده لعنتی😭😵 و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه، و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد، البته خودش هم نیاز داشت، کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد. سمانه آرام تر شده بود، اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد، متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود! کمیل ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه، مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم، هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد: ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من😥😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3