eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 قسمت 🍃 📿از زبان مجید📿 با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍 ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود. کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️ خیلی خوشحال بودم.. میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊 تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم... و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊 . خلاصه روز سفر راهیان رسید و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود ✨توی این سفر کلی شدم و با آشنا شدم.✨ کلی چیز یاد گرفتم. فهمیدم یعنی چی. دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔 نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم... ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢 ✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما. ✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭 ✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد. ✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔 واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود. از خودم بدم میومد...😣 از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔 . راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕 قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺ . واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود... چون خیلی خوب بود و با اشنا شدم 😊✨ . . 🎈از زبان مینا🎈 خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍 احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇 احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌 اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم اصلا مهم نبود اونجا چه خبره فقط میخواستم با دوستام باشم.😍 در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم. بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁 تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن بعضی چیزا رو کنم . خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜 . این سفر بهترین سفر عمرم بود چون بودم و اولین سفر تنهاییم بود ادامه دارد... 💞💞
🔴 قسمت 🍃 -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 -راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه... تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌 وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌 وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐 -شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞 -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭 برام عجیب بود...😳☹️ کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄 مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود...🤔 برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑 زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️ نمیدونم... 😕 بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . ادامه دارد... 💞 💞
🔴 قسمت 🍃 📿از زبان مجید📿 چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊 شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌 تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود 🏆⚗ چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️ . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊 در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌 . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕 . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... ✨البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود...✨ 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌 و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊 . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒 . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔 . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد.😞 . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔 البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت...😐 ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . 📢روز مسابقه شد...📢 مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊 خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕 -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . ادامه دارد... 💞💞