💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وسه
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟
_برنامه کودک😜
_یووووسف😤😬
_جانم😂
_نخند، قهر میکنمااا😬😤
یوسف جدی شد.
_یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان #روحیه ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊
_خب...
یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊
سوار ماشین شدند...
#وقت_اذان بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند...
ریحانه سکوت کرده بود...
#فکرمیکرد به مثالی که یوسفش زده بود. #هدف مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔
از مسجد برگشتند...
یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت:
_یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟
یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت:
_دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.!
_خب چرا خودت نمیگی..!🙁
یوسف سکوت کرد..
باید #فرصت حلاجی کردن و #تحلیل میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍
ریحانه...
قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود...
که یادش نرود..!😊
که باز#پشت_مردت_باش....
که #یکه و #تنها میجنگد #بخاطرتو...
که #همیشه همراهش باش!
_خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه.
بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت:
_ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی #من_بشم_مربی.. #توبشی_کشتی_گیر...!؟☺️
یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به #معنا و #مفهوم مثال یوسفش فکر میکرد.
☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️
💎این یعنی ریحانه #معمار زندگیست.
💎یعنی آنچنان #قدرتی دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را #عوض کند...
💎یعنی #روحیه دادن از ریحانه،
💎و #جنگیدن تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف...
👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به #معراج میرود.»👉
لبخندی زد....
دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید.
_چشم .. هرچی شما بگی😍
_این چه کاری بود کردی،..!😊
_همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌
یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟!
ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕
یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه #مادی هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 #عندالمطالبه هست.به گردنمه. باید بدم.
_اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️
یوسف _جان
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #بیست_وهشت 🍃
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ...
ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری...😔
آخر سر محسن بلند شد و گفت
_ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما🚗
سریع گفتم:
_نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم.
در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟
.
که اقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت
دلم میخواست به شیوا فحش بدم...
اصن نمیدونستم باید چیکار کنم😕
پشت سر اقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم
ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم...
در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت:
-خانم ما آژانس نیستیما😁
-نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه
-نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه... بفرمایین جلو
با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچمون محسن #حرف_میزد و من #تایید میکردم
ازش خواهش کردم که سر کوچه پیادم کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سو تفاهمی پیش نیاد
رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم
-شیواااااا...این قرارمون بود؟😡
-چی شده مینا؟😦
-چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟😠
-آوووو...حالا فک کردم چیشده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟😒
-صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟😠
-من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصن از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت😠
-نه شیوا...منظورم این نبود...آخه...😐
-دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس😏
.
📿از زبان مجید📿
.
با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن... و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم
حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینامه و ماشین گرفتم...😍☺️
اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم 😊😊
همین #هدف ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آیین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم...😍☝️
خیلی ذوق داشتم ک از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد
به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم
تو ذهنم گفتم
میبرمشون پارک🌳⛲️ براشون بستنی🍧🍧🍨🍦 میخرم بعد بازار🛍🛍 و خلاصه کلی دلبری میکنم😊😍🙈
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_وچهار🍃
📿از زبان مجید📿
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود #مسابقه🏆⚗
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها #هدف و #دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️
.
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊
در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌
.
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕
.
اولین گوشی که بهم #سرکوفت نمیزد و #مسخرم نمیکرد به خاطر #افکارم...
اولین کسی که حرفام رو #درک میکرد...
✨البته همه این حرف زدنها با حفظ #احترام و تو چهارچوب شرع بود...✨
🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو...
🌸همیشه #احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌
و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊
.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒
.
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔
.
احساس میکردم دارم به زینب #وابسته میشم...
ولی این حس باید #سرکوب میشد.😞
.
اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا #لیاقت عشقم رو نداشت...😐
ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم.
.
📢روز مسابقه شد...📢
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود
صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
.
-سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕
-خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
ادامه دارد...
💞💞