❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون 🍂
#قسمت_بیست_ششم
نگاهم را از فرزانه میگیرم و ملتمس بہ چشمان مادرم خیرہ میشوم.
لبش را با زبان تر میڪند و مِن مِن ڪنان میگوید:والا....
مڪثے میڪند و نگاہ مطمئنش را بہ من مے دوزد سپس بہ فرزانہ.
_آیہ قصد ازدواج ندارہ!
نفسم را آسودہ بیرون میدهم.
فرزانہ همانطور ڪہ سعے دارد لبخند از روے لبانش نرود میگوید:چرا؟!
مادرم ڪمے مضطرب است:هم بخاطرہ درسش هم سنش براے ازدواج ڪمہ!
یڪتا سریع میگوید:هادے با درس خوندنش مخالف نیست ڪہ!
صداے محڪمِ هادے یڪتا را ساڪت میڪند:یڪتا! بهترہ جاے بزرگترا صحبت نڪنے!
همہ متعجب نگاهش میڪنیم،پوستِ سفیدش ڪمے سرخ شدہ و مردمڪ هاے چشمانش آرام و قرار ندارند.
فرزانہ براے هادے چشم غرہ میرود،یڪتا دلخور لبش را میگزد و سرش را پایین مے اندازد:عذر میخوام نباید دخالت میڪردم!
هادے ڪلافہ انگشتانش را میان موهایش میبرد و با گفتن با اجازہ از روے مبل بلند میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت حیاط میرود میگوید:یڪم هوا میخورم میام.
فرزانہ سعے دارد ناراضے بودن هادے را پنهان ڪند:تا الان سرڪار بودہ خستہ س!
مادرم نگاہ معنادارے بہ فرزانہ میڪند:بعلہ!
فرزانہ میخواهد ادامہ بدهد ڪہ صداے زنگِ در بلند میشود،همانطور ڪہ از روے مبل بلند میشوم میگویم:من باز میڪنم!
بہ سمت آیفون میروم و جواب میدهم:بلہ؟
صداے نورا مے پیچید:منم!
سریع دڪمہ ے آیفون را میفشارم و رو بہ مادرم میگویم:نوراس!
مادرم سرش را تڪان میدهد و بہ فرزانہ میگوید:از صبح با یاسین رفتن بیرون الان اومدن! هر چے بزرگتر میشن دردسرشون بیشتر میشہ!
فرزانہ تایید میڪند:دقیقا!
در ورودے را باز میڪنم،هادے دستانش را داخل جیب هاے شلوارش بردہ و ڪنار دیوار درِ حیاط ایستادہ.
نورا در حیاط را باز میڪند و در چهارچوبش مے ایستد.
با صداے ضعیفے میگوید:مهمونا اومدن؟!
با لحن طلبڪارانہ اے میگویم:اولا سلام! دوما الان وقت اومدنہ؟!
نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اگہ بدونے این یاسین جِزِ جیگر گرفتہ چہ بلایے سرم آورد!
هادے همانطور ساڪت پشت در ایستادہ،نورا ادامہ میدهد:نگفتے مهمونا اومدن یا نہ؟!
سرم را تڪان میدهم:آرہ!
میخواهم بگویم هادے پشت در ایستادہ اما نورا اجازہ نمیدهد،قیافہ اش را درهم میڪند و میگوید:دامادمونم اومدہ؟!
خون در صورتم مے دود،چشمانم را گرد میڪنم و لبم را میگزم.
_وا! چرا خودتو این شڪلے میڪنے؟!
هادے لبخندے میزند و چیزے نمیگوید،نورا همانطور ڪہ در را میبندد ادامہ میدهد:معشوقہ هاشم آوردہ؟! اون دختر چشم آبیہ و پسرڪِ بستنے خور!
با اتمام جملہ اش،چشمش بہ هادے مے افتد.
رنگِ صورتش مے پرد،هادے سر بہ زیر میگوید:سلام!
نورا دهانش را باز میڪند و نگاهش را میان من و هادے مے چرخاند.
چندبار دهانش را باز و بستہ میڪند تا چیزے بگوید اما نمے تواند!
بہ تتہ پتہ مے افتد:سَ....سلام!
با عجلہ در را باز میڪند و میگوید:این یاسین ڪجا موند؟!
سپس خارج میشود.
خجول لبم را میگزم،حالِ من بدتر از نورا!
_آیہ چرا نمے یاد داخل؟!
آرام میگویم:یاسین عقب تر موندہ،نورا رفت بیارتش!
میخواهم برگردم ڪہ هادے آرام میگوید:خانم نیازے!
جوابے نمیدهم،ادامہ میدهد:شمام راضے نیستید مگہ نہ؟!
نگاهے بہ جمع مے اندازم،در ظاهر باهم مشغول گپ و گفتگو اند اما شرط مے بندم تمامِ حواسشان اینجاست!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم لب میزنم:نہ!
_خوبہ!
میخواهم نیش بزنم:ولے برعڪس شما من معشوقہ ندارم! اگہ داشتم تا پاے جونم براے بہ دست آوردنش مے جنگیدم.
لبخند عجیبے رو لبانش نقش میبندد:منم دارم براش مے جنگم! نمیذارم این ازدواج سر بگیرہ.
دوبارہ براے رفتن قصد میڪنم ڪہ میگوید:از ماجراے نازنین بہ ڪسے چیزے نگید!
بہ سمتش برمیگردم،چند قدم بہ من نزدیڪتر میشود.
لبش را بہ دندان میگیرد و رها میڪند:من مشڪلے ندارم! حق دارید دیدہ هاتونو بہ خانوادہ تون یا خانوادہ م بگید،اما...
مڪث میڪند،با تردید ادامہ میدهد:چهرہ شو توصیف نڪنید و اسمشو نگید!
صدایش این بار رنگِ عجیبے میگیرد،هادے تنها ڪسے بود ڪہ صدایش هم رنگ داشت!
صدایش رنگِ آبے میگیرد:مخصوصا نگید چشماش آبے بود!
معما برایم حل میشود!
پس چشمانش را دوست دارد ڪہ همہ چیز را آبے میخواهد!
چیزے نمیگویم.
وقتے سڪوتم را میبیند نفس ڪوتاهے میڪشد،او هم ساڪت میشود.
این سڪوت برایمان بے معنے و ڪسل ڪنندہ ست اما بعدها از این سڪوت ها دوست داشتیم!
من در شبِ چشمانش غرق میشدم و او جرعہ جرعہ قهوہ ے نگاهم را مے نوشید،دیگر زبان چہ ڪارہ بود؟!
سڪوت را مے شڪنم:اون سنجاق سَر...
سریع میگوید:مهم نیست! یہ اشتباهے ڪردم!
بیخیال میگویم:درستہ! مهم نیست!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_بیست_پنجم کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها
رمان
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_ششم
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: «کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی.»
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: «نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...»
گفتم: «دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می شوم.»
در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: «قدم خانم! باز داری لوس می شوی ها.»
چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند.
در طبقه اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید.بچه ها از آن ها بالا می رفتند.سر می خوردند و این طوری بازی می کردند.این تنها سرگرمی بچه ها بود. بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند.بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند. نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد. خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت؛ اما به فکر بچه ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند. آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند. این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: «تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می شویم.»با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_پنجم? دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته ب
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_ششم ?
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3