eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ متفڪر بہ سوالِ آخر زل زدہ ام،پوفے میڪنم و ڪمے سرم را بلند. خانم نادرے دست بہ سینہ در فاصلہ ے دو سہ مترے ام ایستادہ. ڪلافہ دوبارہ سرم را پایین مے اندازم،امروز بیستم دے ماہ؛سر جلسہ ے آخرین امتحانم‌. دو روز پیش فرزانہ با مادرم تماس گرفت و گفت آقاے عسگرے و پدرم روز خواستگارے را تعین ڪردہ اند! اول فڪر ڪردم شوخے میڪنند اما وقتے با پدرم صحبت ڪردم دیدم نہ جدیِ جدیست! با اخم نگاهش ڪردم و بعد حرف زدم اما توجهے نڪرد! بے اختیار مثلِ ابر بهار برایش اشڪ ریختم،اما باز هم انگار نہ انگار! در عمقِ چشمانش ناراحتے را میدیدم اما سعے داشت نشان بدهد همان مردِ جدے و دیڪتاتور همیشگے ست! هق هق ڪردم و گفتم راضے نیستم! گفتم حاضرم درس نخوانم اما زیر بارِ این ازدواج نروم! چند قدم بہ من نزدیڪ شد،سعے میڪرد بہ چشمانم نگاہ نڪند! ڪلافہ دستش را میان موهایش برد و صدایم ڪرد:آیہ! سپس با دو دست صورتم را قاب ڪرد و با حسرت بہ چشمانم زل زد. سعے ڪردم نگاهم را از چشمانش بگیرم تا بفهمد چقدر دلخورم اما صورتم را محڪم تر گرفت. _صلاحتو میخوام! انگار با این جملہ آتشم بزنند با حرص گفتم:با زور؟! نہ من اینطور صلاح خواستنو نمیخوام بابا! نمیخوام! عصبے صورتم را رها ڪرد و با تحڪم گفت:همین ڪہ گفتم! دو روز است چیزے نمیخورم،حس و حالِ درس خواندن هم پریدہ. براے امتحان امروز بہ زور یڪ ساعت درس خواندم! زیر لب میگویم:گندت بزنن آیہ! ترم اولے فلسفہ رو میوفتے! نگاهے بہ سوال ها مے اندازم و مرورشان میڪنم،تقریبا نصف سوال ها را جواب ندادم! نفس عمیقے میڪشم و سرم را روے میز میگذارم. صدایے آرام مے خواندم:آیہ! سرم را بلند میڪنم،مطهرہ لب میزند:خوبے؟! سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم و نگاهِ تبدارم را دوبارہ بہ سوال میدوزم. نہ! هرچہ فڪر میڪنم چیزے براے نوشتن ندارم! ڪلافہ برگہ ام را برمیدارم و بہ سمت خانم نادرے میروم. آرام میگویم:خستہ نباشید! سپس برگہ را بہ سمتش میگیرم،سرے بہ نشانہ ے تشڪر تڪان میدهد و برگہ را میگیرد. بے حال از ڪلاس خارج میشوم،چادر دانشجویے ام را مرتب میڪنم و از پلہ ها بہ سمت طبقہ ے هم ڪف میروم. بدون توجہ بہ همهمہ ے اڪثر دانش آموزان از میانشان میگذرم و از مدرسہ خارج میشوم. ڪش و قوسے بہ گردن و بدنم میدهم و هم زمان خودم را سرزنش میڪنم:آرہ خستگے در ڪن! نہ ڪہ گُل ڪاشتے! چند لحظہ جلوے در مے ایستم،دو دلم صبر ڪنم مطهرہ هم بیاید یا نہ! بادِ دے ماہ،تبِ بدنم را تسڪین میدهد اما تبِ دلم را نہ! این روزها ڪم طاقت و حوصلہ شدہ ام،همانطور ڪہ بہ سمت ڪوچہ ے مدرسہ راہ مے افتم فڪر میڪنم ڪہ بہ مطهرہ بگویم حالم خوب نبود و سریع برگشتم خانہ. چند قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ ماشین آشنایے بہ چشمم میخورد! دویست و ششِ آبے رنگ! لب میزنم:شهاب! نفسم را با حرص بیرون میدهم،حوصلہ ے این یڪے را اصلا ندارم! میخواهم راهم را ڪج ڪنم ڪہ در ماشین باز میشود! خودم را بہ ندیدن میزنم و با قدم هاے بلند از ڪنارِ مدرسہ میگذرم. ڪمے ڪہ از مدرسہ فاصلہ میگیرم،احساس میڪنم ڪسے با فاصلہ ے ڪم پشت سرم مے آید! مُردد سر بر میگردانم،اولین چیزے ڪہ میبینم چشمان سبزِ آشناست! شلوار ڪتانِ تنگ سورمہ اے پوشیدہ با ڪتانے هاے مشڪی‌. همانطور ڪہ دستانش را داخلِ جیب هاے ڪاپشن هم رنگ ڪتانے اش میبرد میگوید:سلام! سرم را برمیگردانم و سرعتم را بیشتر میڪنم. صدایش را میشنوم:امروز چقدر سردہ! تو سردت نیست؟! همانطور ڪہ تقریبا مے دوم میگویم:خواهش میڪنم! اینطورے دنبالم میاید برام بدہ! با پررویے جواب میدهد:خودت اینطورے میخواے! اگہ نمیخواے برات بد بشہ وایسا! جوابے نمیدهم،تنها خودڪارم را میان انگشتانم میفشارم. _فڪر ڪنم فشارت افتادہ! قدماتو سست و بہ زور برمیدارے! مڪثے میڪند و ادامہ میدهد:بهتر نیست بہ حال خودت رحم ڪنیو انقدر تند نرے؟! وگرنہ من میتونم باهات تا اون سرِ شهر مسابقہ ے دو بذارم! با حرص بہ سمتش برمیگردم،نفس نفس میزنم:شما دڪترے؟! نچے میگوید و از آن لبخندهاے عجیبش میزند:ولے اطلاعات پزشڪیم بد نیست. با سر بہ سمت عقب اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:تو ماشین شڪلات و آبمیوہ دارم! براے فشارت خوبہ. با اخم نگاهش میڪنم و دندان هایم روے هم میسابم:بہ عمہ ت بدہ! بہ چشمانم زل میزند و جدے میگوید:عمہ ندارم! سپس میخندد:یعنے فڪر ڪردے من میخوام با شڪلات یا آبمیوہ ے مسموم تو خرسِ گندہ رو بدزدم؟! _مراقب حرف زدنت باش! نگاهش را از پا تا سرم بالا مے آورد:اوم...خب نہ گندہ نیستے! دستم را مشت میڪنم و نفسم را بیرون میدهم:اونطورے بهم نگاہ نڪن! سبزے چشمانش را بہ صورتم مے دوزد:خب باشہ! ولے باور ڪن چیز جذابے ندارے ڪہ بخوام نگاہ ڪنم،من با لباس راحتے ام تو رو دیدم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_بیست_ششم طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیا
رمان چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.» آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.» دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_ششم ? به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا
رمان عاشقانه مذهبی ? ? بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم. از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم. من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد… ? ادامه_دارد ? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3