eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 🍂 مطهرہ و فاطمہ میخواهند چیزے بگویند ڪہ اجازہ نمیدهم. نمیخواهد اشتباهش را قبول ڪند از زور و بیراهہ استفادہ میڪند. فاطمہ آرام میگوید:ممڪنہ نمرہ انضباطتو خیلے ڪم ڪنہ ها! ازش معذرت خواهے ڪن سر لج نیوفتہ! پوزخند میزنم:مهم نیست! بذار ڪم ڪنہ! تا ڪے مسخرہ بازیا و ناعدالتیاشونو ببینیم و دم نزنیم؟! _نیازے! صداے خانم احدے،مدیر مدرسہ است! برایشان دست تڪان میدهم و لب میزنم ڪہ بروند. سرفہ اے میڪنم و چند تقہ بہ در میزنم. _بیا تو! با گفتن سلام وارد میشوم،خانم احدے پشت میزش نشستہ و محمدے هم ڪنارش ایستاده‌‌. دخترے هم ڪہ با محمدے بحث ڪردہ بود ساڪت گوشہ ے دفتر ڪز ڪردہ. احدے جدے میگوید:نیازے از تو انتظار نداشتم! خونسرد میگویم:مگہ چیزے شدہ خانم؟! محمدے پوزخند میزند و میگوید:اینجا ڪہ اومد زبونشو موش خورد! بیرون براے من مثل بلبل نطق میڪرد! طعنہ میزند ڪہ ترسیدہ ام. رو بہ احدے ادامہ میدهد:بیرون هرچے از دهنش دراومد بہ من گفت،خانم شما نمیفهمے،بلد نیستے،بقیہ رو دین زدہ میڪنے،منطقے نیستے،عصبے اے و هر حرفے ڪہ دلش خواست. متعجب نگاهش میڪنم:من ڪے این حرفا رو زدم؟! _یعنے من دروغ میگم؟! با دقت و آرامش تمام حرف هایے ڪہ زدہ بودم براے احدے باز گو میڪنم و توضیح میدهم‌. محمدے همچنان اصرار دارد حرف هاے من توهین هاے نابخشوندے ایست! احدے هم این وسط گیر ڪردہ! محمدے جدے بہ احدے میگوید:یا جاے اینا اینجاس یا جاے من! احدے نگاهے بہ دخترے ڪہ گوشہ ایستادہ مے اندازد و میگوید:با اون ڪہ ڪار دارم! بخاطرہ نمایش قشنگش وسط مدرسہ! و اما تو نیازے... سرفہ اے میڪند و ادامہ میدهد:از خانم محمدے عذر خواهے ڪن و بخواہ ببخشہ! جدے میگویم:خانم احدے با تمام احترامے ڪہ براتون قائلم اما حرف ناحقے نزدم یا توهینے نڪردم ڪہ بخوام بابتش عذر خواهے ڪنم. محمدے دندان هایش را روے هم مے سابد:میبیند چقدر پرروئہ! احدے تشر میزند:نیازے! همین ڪہ گفتم! بیخیال میگویم:براتون توضیح دادم و براے ڪارِ نڪردہ عذر خواهے نمیڪنم! محمدے دست بہ سینہ میشود:تحویل بگیرید! باید یہ تنبیہ درست و حسابے بشہ تا بفهمہ بلبل زبونے چہ عواقبے دارہ! احدے نفسش را بیرون میدهد و میگوید:مجبورم میڪنے ڪارے ڪہ دوست ندارمو انجام بدم! اما توقع این گستاخیو از تو نداشتم! در دل میگویم گستاخے با حرفِ حق فرق دارد! _یا از خانم محمدے عذر خواهے میڪنے و ایشون میبخشن یا یہ هفتہ اخراج با تعهد! نفسے میڪشم و جوابے نمیدهم. پنج شش دقیقہ ڪہ میگذرد میخواهد مثلا مرا بترساند،با دست بہ تلفن اشارہ میڪند:بگو اولیات بیان دنبالت! محمدے با پوزخند نگاهم میڪند،توقع دارد الان بہ دست و پایش بیوفتم. همانطور ڪہ بہ سمت میزِ محمدے قدم برمیدارم محڪم میگویم:با ڪمال میل! و سپس مشغول گرفتنِ شمارہ ے خانہ میشوم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
رمان #دختر_شینا #قسمت_بیست_چهارم گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. ب
رمان کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»۲ در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.۳ زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.۴ فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.» گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.» گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.» کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.۵ یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم.او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_چهارم ? پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست
رمان عاشقانه مذهبی ? ? دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید! راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون کنم؟ – بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن ?ادامه_دارد? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3