eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : امواج بلا کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ . _ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟ _ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ . _ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟ _ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟ _ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟ _ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟ _ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ _ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ . _ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..… ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..… ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟ _ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . _ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیست_و_نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چقدر خوش لباس است! او با همه فرق دارد هم ریشش را نگه مید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند. _ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابی میدهم.ادامه میدهد: _ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟ بازهم سکوت میکنم!ضربان قلبم شدت میگیرد بده دخترجون! یه اداب احترام اینکه وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی. حرفش منطقی به نظر میرسد.سرم را به حالت تایید تکانی میدهم و نگاهم را به سختی روی مردمک چشمانش متمرکز میکنم. لبخندی ازسررضایت می زند و میگوید: خوبه.حالا شد! میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم رونمیفهمی؟ آرام میگویم: بله!حق باشماست. جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش این رنگیه یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگه. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکرمیکنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر میگیرد.   گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هربار پیش می آمد. احساس میکردم که خود او هم بی میل نیست.میپرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم میگویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید.او هم با خوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها. پای من به حریم خصوصی و درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم بوجود نمیآمد دیگر خجالت نمیکشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن میزدم.دیگر او برایم فقط یک استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانه ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ می زدم و ارحرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود میکشید و فرو میخورد.   به سقف خیره میشوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعه متنفرم.ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغزهمه را تیلیت کنم.اینبارهم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میکنی؟! سرجایم میشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم. _ خا حوصلم سررفته! و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست میکند. من هم که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند میشوم و کنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریه میزند.باتعجب نگاهش میکنم _ وا!چی شد؟ چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: کی کیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره میکند و ادامه میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام می افتدمنظورش سریال مزخرفی است که هرشب پایش میشیند. هوفی میکنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشه ها!نشستی واسه یه تخیل فانتزی اشک میریزی!! اخم میکند _ نگفتم که توام گریه کنی! ... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قسمت_بیست_و_نهم قسمت بیست و نهم: مسابقه بزرگ . برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم … دلم می خواست لهش
قسمت سی : بد نیستممعنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم … با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ … تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن… خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … . بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … . همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن … حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : نگران نباش . کارم حالا حالا ها تموم نمیشه. نرگس اب قند را به دستش داد. اهسته میخوردم و به جملات شیرین چند دقیقه قبلش فکر میکردم. معصومه خانم نگران گفت : چیشد دخترم؟ _ضعفم گرفت . نگران نباشین. الحمدالله دوروغ نگفتم چون ناشتا به خانشان امده بودم. محمدرضا من را به اتاقش برد و روبه رویم نشست. _کار اصلیت چیه؟ یعنی چی تموم نمیشه؟ سرش را اهسته خاراند و همان طور که نگاهش به زمین بود گفت : هدف من خیلی بزرگه. برای گام اولش از دانشگاه شروع کردم. کمی به عقب رفتم و گفتم : خوب؟ _نمیشه الان توضیح ندم؟ به سمت تخت رفتم و گفتم : کاش به من بگی. من رو از این خوره و استرس دریاری. لبخندی زد و اوهم کنارم روی تخت نشست. _میخوام برم سوریه. به او نگاه کردم چشمانش برق میزد . اشک در چشمانم حلقه زد. و پاهایم سست شد... من اورا خیلی زود قضاوت کرده بودم. اگر به او در این روزا نگاه میکردم .. حتما میفهمیدم. اما او برای من نیست... _س..وریه؟ نگاهش را به عکس های شهدا داد و گفت : ببین چقدر جاشون خوبه. الان اون دنیا بغل ارباب گل میگن و گل میشنون. یعنی او... همان طور که نمیتوانستم جلوی گریم را بگیرم با لحن پر اشک و معصومی گفتم : میخوای شهید شی؟ میخوای من و تنها بزاری؟ برگشت و با بهت من را نگاه کرد... شاید نباید بروز احساسم را میدادم. چرا که او میرفت.. _شهید؟ بالحن نرمی گفت : مارا چه به شهادت؟ ... برای اولین بار بعداز صیغه دستم را گرفت و گفت : شهدا از اون بالا هوای همه رو دارن ... همیشه بوده... حضور پر رنگشون رو حس کردم... هیچ وقت تنها نمی مونی... میخواستم به او بگویم پس چرا میخواهی ازدواجمان را بهم بزنی ... که در باز شد.. نرگس با لبخندی مرموز داخل شد و گفت : مامان غذا پخته.. _حالش خوب نیست لطفا بیار اتاق... _من؟ _پس من.. نرگس چشم غره ای به محمدرضا رفت و از اتاق خارج شد.. اشک هایم را پاک کرده و گفتم : من خستم. میخوابم. غذاتو بخور... اوهم دیگر چیزی نگفت ... ومن اهسته برای خواب روی تشکش دراز کشیدم.. و کم کم هوش و هواسم را از دست دادم... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم. -خواهیم دید... با تمسخر گفت: -خدات کجاست به دادت برسه؟ -خدای من حواسش به من هست؛ و . -تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟ - میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه. -چی تو سر منه؟ -مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها. -خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه. -من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من میکنم،خدا هم میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده. -خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین. به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت: _چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟! -کدوم قرار؟ -قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو. -آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن. -تو برو بیرون. آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت. فاطمه گفت: -فهمیدی فریب خوردی؟ افشین سوالی نگاهش کرد. -خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو. افشین فقط سکوت کرد. غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت: _از مردن نمیترسی؟ -بهش فکر نکردم. -الان وقت داری،بهش فکر کن. -یه خواب آروم و راحت..خوبه که. -خواب آروم و راحت!!!! -از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره. -احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟ -اینا رو میگی که بذارم بری؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3