✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_سی_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : میخواهم بمانم
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .
.
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .
.
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... .
.
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .
.
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_یکم
°•○●﷽●○•°
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کارداشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد
رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد
داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلندشد
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم
رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت
شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم
بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل ❤️
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی
#و
#قسمت_سی_و_یکم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺷﺎﻝ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﭙﯿﭽﻤﺶ . ﻫﻮﻑ . ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ ﻣﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻪ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ؛ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﺎﺷﻢ . ﭘﺲ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺫﻫﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﻢ ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺑﮑﺸﻢ ﺟﻠﻮﺗﺮ .
_ ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﺍﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﻫﻢ؟؟؟؟؟؟
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﺶ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺐ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﻢ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ .
_ آﺭﻩ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻭﺍﻩ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻧﻤﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺗﻮ ؟ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺲ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﺖ ؟ﺧﺐ ﻣﺜﻠﻪ آﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟
_ ﻭﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ خب ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﮐﻪ آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻥ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﺩﯼ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻮﻑ . ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ . آﺭﻩ ﺑﺮﺩﻩ .
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺁﮊﺍﻧﺲ
_ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ ﺷﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺟﻮﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ ﺣﺴﺎﺱ ﺷﺪﻡ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺒﻼ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻫﯿﺰﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ۱۰٫۲۰ ﻧﻔﺮ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ . ﻫﻮﻑ . ﺧﻮﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻣﻪ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﭙﻮﺷﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻻﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮔﺮﻓﺘﯽ .
_ ﻋﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻋﻪ ﻋﻪ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ . ﺑﯿﺎ ..…
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ . ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﺵ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺣﺮﯾﺮ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺣﻮﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ . ﺑﺎ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺸﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ . ﮐﻔﺸﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺜﻠﻪ ﺟﺖ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﭼﯽ ..…
ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺘﻪ؟؟؟
_ ﭼﺸﺎﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ . ﺳﺮﺭﺭﺭﯾﻊ
ﺳﺮﯾﻊ ﮐﺖ ﺣﺮﯾﺮ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
_ ﺧﺐ . ﺑﺎﺯ ﮐﻦ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﺵ ﺭﻧﮓ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮﻩ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻧﻤﺎ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ .
ﺑﯿﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ ﺻﯿﻘﻞ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺎﻥ
ﮐﻪ ﺑﯽﻋﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯽﺷﮏ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
☘:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ابرار
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رمان_مذهبی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش14 #قسمت_سی_ام #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری زن و شوهر جوانی به دیواره پل تکیه داده بودند.به رودخا
#بخش14
#قسمت_سی_و_یکم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
آنچه ابو راجح گفت ، چنان برایم عجیب بود که با وجود نسیم خنک ،دانه های عرق بر پیشانی ام نشست.
چند دقیقه بعد ،سوار قایق شده بودیم. قایق ران، آروم پارو می زد.قایق به آرامی سینه آب را می شکافت و پیش می رفت.
–می دانم که باور کردن حرف هایم برایت سخت است. از خدا می خواهم مارا به آنچه درست است هدایت کند!
چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب کم بود بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح گفت :((درضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده اند، که اولین آن ها علی (ع) و آخرین آنها امام زمان است. به یاد داشت باش که آنچه گفتم در معتبر ترین کتاب های حدیث شما آمده. امید وارم که این مقدمه ای باشد برای آن که بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی.))
از قدم زدن و قایق سواری با ابو راجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود بیش از قبل، ویرانم کرده بود . قصه اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز درباره توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، بامذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست بدانم واقعاٌ حق با کیست.
تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خدا حافظی دستم را فشار داد وگفت: ((نام صفوان وحماد را به خاطرت بسپار. حماد،پسر صفوان،همسن وسال توست. صفوان را به اتهام بد گویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد بعد از چند روز به دارلحکومه میرود تا از پدرش خبری بگیرد، او را هم روانه سیاه چال می کنند. فکر می کنم هریک از شیعیان به دارولحکومه برود و بی گناهی آنها را گوش زد کند ، او را هم به سیاه چال بیندازند. برخورد وزیر با من را که یادت هست؟))
دستش هنوز در دستم بود. گفتم: (( شما همیشه برای من و پدر بزرگم ،دوست وراهنمای خوبی بوده اید .حالا زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم: البته اگر بتوانم.))
در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید.
-بگذار به چیزی اعتراف کنم .تاَسف می خورم که هر چند محبت فراوانی بین ماست ،اختلاف در مذهب، میان ما دیوار کشیده. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته، مثل تو، شوهر بدهم.
چشم هایش از همیشه مهربان تر بود. باشنیدن این حرف، احساس کردم بر فروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوش حالی می لرزید گفتم :((من هم به خاطر دوستی با شما خدا را شکر می کنم!))
کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم ! انگار فکری ناگهانی از ذهنش ،گذشته باشد، گفت:((حماد جوان خوبی است. در رنگ رزی پدرش کار می کند. شاید ریحانه او را به خواب دیده باشه.))
تمام خوشحالی ام از وجودم پر کشید و رفت.
–شاید در یکی از روز های که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه آنها رفته بودیم ،ریحانه،حماد،را دیده و پسندیده باشد.
این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
-میتوانید از ریحانه بپرسید .شاید این طور نباشد.
ابو راجح سری به تاٌسف تکان داد و گفت : (( این کار درستی نیست و ریحانه را ناراحت می کند که هر بار با یک حدس تازه ، به سراغش بروم و بپرسم آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟))
تازه یکی دو ساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شوده بود. قسمت این بود که نگرانی هایم با همان سرعت که رفت بود ، کلاغی بزرگ شود و دوباره به طرفم برگردد. حماد را ندیده بودم، ولی او را از همان لحظه، دشمن خودم احساس می کردم. هر کس که میتوانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشت باشد ؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سی_ام 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید
#رمان_چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_سی_و_یکم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی . گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده .
من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه . خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست . به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد . احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد .
مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .
بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه . خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
#ادامه_دارد.......
✍از زبان همسرشان غاده
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#استاد_عشق
#سید_محمود_حسابی_پدر_علم_فیزیک_و_مهندسی_نوین_ایران
#قسمت_سی_و_یکم
#دیدار_با_انیشتین
#ایرج_حسابی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#من_با_تو #قسمت_سی_ام 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت سی ام اے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم
#من_با_تو
#قسمت_سی_و_یکم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
قسمت سی و یکم
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:حالم زیاد بد نبود اما
طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....
حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر! سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے
ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست
چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!
با دیدن من پوزخند زد و گفت:یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند،برگشت سمت طلبہ!
با ڪلافگے گفت:بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟
طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:دارے آبروے این لباس رو میبرے!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش!
یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم!
محڪم و با اخم گفتم:آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!
یقہ پیرهنش رو گرفت،صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من
اشارہ ڪرد و گفت:زنمہ!
چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد!
طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست،سرش رو انداخت
پایین!
سهیلے ادامہ داد:یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!
با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے
ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟!
با حرص نفسش رو داد بیرون،سرش رو بہ سمت من برگردوند،چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد!
_عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:مے بینید ڪہ!
بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد!
نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!
چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم،بہ خودم اومدم و
دوییدم سمت سهیلے!
نفس نفس زنون صداش زدم:آقاے سهیلے!
ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش!
_نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے
بگم!
زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!
_مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ!
با شرم ادامہ داد:اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
_همون ڪہ گفتم زنمہ!
با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_سی اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : نگران نباش . کارم حالا حالا ها ت
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
با صدای سلفه هایش بلند شدم...
نرگس دم در ایستاده بود و بلند میخندید و اوهم استکانش را پر اب میکرد
و پشت سر هم اب می نوشید.
_مگه دستم بهت نرسه...
_دست به زن گناهه اقا مخصوصا که الان زنت کنارته...
چشمانش را به طرفم کرد...
_خوبی؟
سلفه ای کرد و همان طور که استکان را میگذاشت گفت : بله الحمدالله .
_ساعت چنده؟
_داره از ده هم رد میکنه..
با شتاب نشستم و گفتم : برم دیگه.
نرگس دیگر وارد گفتگویمان نشد و بیرون رفت...
همان طور که به ساعت زل زده بود گفت : کجا؟
_خونمون.
_دیر وقته بی بی خونه دوستش خوابیده... تنها باشی خوب نیست..
_اخه تو ..م..ن اینجا باشم...
_شب بخیر..
وخود نیز از اتاق خارج شد...
به ناچار دوباره دراز شدم و به خواب رفتم..
صبح را بلند شدم.. معصومه خانم چای را دم کرده بود..
حاج جواد به مغازه رفته بود و نرگس هم هنوز خواب بود...
_سلام.
_به به سلام بر عروس قشنگم صبحت بخیر...
_ممنون . محمدرضا هست؟
_رفته بچم نون بخره.. میاد حالا...
همان موقع در را باز کرد.. زودتر سلام کردم..
کلافه سلام کرد و نون را روی میز گذاشت..
سفره را پهن کردم و به همراهش وسایل را چیدم..
نرگس را صدازدم .. و به زور اورا به سمت دستشور نزدیک کردم..
سر صبحانه نرگس شیطونی زیاد میکرد ..
همان طور که لقمه اش را میخورد گفت : داداش ! میگم توکه قراره چند روز دیگه بری .. شاید ماه ها یا هفته ها نبینیمت .. بریم باغ چند روزی بمونیم تا تو بری؟
"هفته ها" تنم لرزید.. من نمیتوانستم یک روز دوری اش را تحمل کنم اما حالا...
مخالفتی نکرد و گفت : انشاالله خانواده ها موافقت کنن...
نرگس دستانش را بهم زد و گفت : پس من برم بارو بندیلم را ببندم..
_بشین مادر بخور.. هنوز کسی چیزی نگفته و تصمیمی نگرفته..
_نه دیگه .. باید کارای کلاسام روهم انجام بدم.. این داداش ما که تقلبی به ما نمیرسونه..
محمدرضا اخمانش را درهم کرد و گفت : به حکم حضرت اقا تقلب جایز نیست..
_بفرمااا
با رفتن او من هم از سفره دل کندم و بهانه ی بی بی را اوردم و برای حاضر شدن به اتاقش رفتم..
اوهم به همراهم حاضر شد و گفت با بی بی کار دارد
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_سرباز #قسمت_سی ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آ
#رمان_سرباز
#قسمت_سی_و_یکم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
-اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی.
هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت:
_نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری.
به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت:
-ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی.
-تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت.
تعجب کرد.پرسید:
-نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن.
دست های فاطمه رو باز کرد.
فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد:
-بایست.
افشین هم داد زد:
-برو.
و یه میله آهنی برداشت،
و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد.
آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش.
روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد.
افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست.
تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن.
آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت:
-زود باش سوار شو.
افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد.
هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد.
-از کدوم طرف برم؟
-بهت گفته بودم دیگه..
-الان از اون یکی در اومدم بیرون..
-برو سمت راست.
روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3