eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . . از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... . روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... . روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... . آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ... . آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... . و زمان از حرکت ایستاد ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
: نغمه ی اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌺 °•○●﷽●○•° چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داددستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش وگفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم وازش فاصله گرفتم داشت بافامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلندشه و درو بازکنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من بازمیکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تربودم شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم محمدبود از موهاش فهمیدم کیه روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد بلندگفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلندشن با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کردو گفت +عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه بافاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست شروع کردب خوندن و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن بہ قلمِ🖊 💙و ❤️ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍیت زینب* ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺮﻡ ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؛ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻼﻡ . ﺍﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭﻧﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ . _ ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺗﻮﺍﻡ؟ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﮐﺮﺩ . ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﻭﻟﯽ … ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . . ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﺎﮐﺘﯽ ﻣﺸﮑﯽ پوشیدم ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﮊ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺗﯿﭙﻢ ﺭﻭ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺮﻡ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻣﺤﻮ ﻭ ﮔﻤﺮﻧﮓ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ، ﻫﺌﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﺮﻡ ، ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﭘﺪﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﻣﻮﻟﻮﺩﯼ ﻫﺎ ؛ ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻐﻞ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ که ﺗﻮ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ؛ ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺫﻭﻕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺑﺮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺍﯾﻦ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ۳ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﮐﺮﻩ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﺲ ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺁره ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻭ ﮔﺬﺭﺍ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﻝ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﺗﺎﻕ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ؛ ﺣﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺭﺍﻣﺶ .… ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ ﯾﻪ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﮔﻨﮓ ﻭ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺨﺖ یه ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎشن. ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﻮﺏ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﭼﯿﻮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ . ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ . _ ﻫﻤﺸﻮ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ _ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : زینب ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﯾﺪﻧﺶ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﺶ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﭼﯽ ﺷﺪﯼ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ ؟ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺎﻻ . ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﺶ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ زینب ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ . ﮐﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺗﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ . ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . _ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﻪ . ﺣﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ . ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺎ _ ﭼﺸﺸﺸﻢ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻤﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺁﺑﺠﯽ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ آﺑﺠﯿﻤﯽ . _ آﻫﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟ _ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﻧﯽ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ... نویسنده : ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 @abrar40
☘: ✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده:
ابرار
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم ک
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش15 #قسمت_سی_و_دوم. #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری داشتیم صبحانه میخوردیم که پدر بزرگم گفت:(( نمی خ
کنار پنجره رفتم . به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز بی نظیری بود. دوست داشتم اتاقم چنین چشم اندازی داشته باشد. –امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟ -ایشان دیگر حال حوصله نمایش ندارند. –حق دارند. کارسختی است که هر بار بخواهد، خود را سیاه کند. امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت :((لطفاِّ مؤدب باشید آقا! این شمایید که دوستش ندارید و می خواهید او را به بازی بگیرید،اما من نمی گذارم.)) سفارش های ابوراجح و پدر بزرگم به یادم آمد. باید خون سردی ام را حفظ می کردم. – بازی تازهای در کار است ؟مگر قرار است دوستش داشت باشم؟ -خیلی دلتان بخواهد ! علاقه بانویم به شما دوامی نخواهد داشت. به زودی از این جا رانده خواهید شد. -عجب !پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری، به من حسادت می کنی. نمی توانی باور کنی که قنواء روزی ازدواج می کند و می رود دنبال زندگی اش. او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آن ها ازدواج می کند. –گیرم که بانویم ازدواج کنند، من همیشه در خدمتشان خواهم بود. - لابد آن وقت به شوهرش حسادت می کنی و قنواء مجبور می شود عذرت را بخواهد. –او هرگذ چنین نمی کند! –خودت که عروسی کردی ،دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختر بازی گوش نخواهی داشت. -بیچار بانویم قنواء که خیال می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید. –دیروز که تو را کنار پله ها دیدم ،به نظرم رسید دختر باهوش و تربیت شده ای باشی. زهی خیال باطل! بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی. فراموش نکن که من و تو برای کار این جاییم. من یکی اگر به اختیار خودم بود، دیگر پایم را این جا نمی گذاشتم. پدر بزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آمدم بگذار فقط به کار فکر کنم. امینه روی صندوق نشست. با پشت دست اشکش را پاک کرد. -داستان عجیبی است ! ریحانه به دیگری علاقه دارد، شما به او، قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد. -نمی خواهم نام ریحانه اینجا سر زبان ها بیفتد. بلند خندید. -ریحانه! دختر فقیری که گلیم می بافد و نوه ابو نعیم زرگر،صاحب چند مغازه و نخلستان، به او دل باخته. خیلی خنددار است. حدس زدم می خواهد به هر بهانه ای شده ،عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است. -برای من مهم نیست ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروت مند نیست. اگر پسر وزیر، مانند قنواء، بازیگر خوبی باشد، آن دو به درد هم می خورند. تو هم بهتر است به فکر خودت باشی وگرنه چگونه می توانی تحمل کنی که بانویت قنواء، مرد مورد علاقه ات را از چنگت در آورده؟ امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش ،شمشيری از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم. -لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست. از ظرف میوه ، سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند ، نتوانست.شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پبشانی اش خورد. نگهان صدای خندای بلند شد. صدا از صندق بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم:((اَه،باز هم نمایش !)) امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد وهم چنان که می خندید، شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود. بدون آن که به قنوا نگاه کنم،کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنوا به من گفت :((حلا تو باید بروی توی صندوق. تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم میبرم و می گوییم یک یوز پلنگ دیگر برایتان هدیه آورده اند. )) بدون آن که برگردم گفتم :((امینه یا پسر وزیر برای این نقش مناسب ترند. )) —بهتر است کوش کنی، وگرنه راهی سیاه چال می شوی. امروز به اندازه کافی حرف های زیادی زده ای! فراموش نکن کجایی و من کی هستم. . . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رمان_چمران_از_زبان_غاده #قسمت_سی_و_دوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مص
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد.... همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد ، دردی قلبش را فشرد ، زانوهایش تا شد . زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی ، پشتم شکست . و به دیوار تکیه داد . نگاهش روی همه چیز چرخید ، این دوسال چطور گذشت ؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی ، حضور مصطفی ، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود ، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ . آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند ؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . که : الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج کنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما را نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما کجا ؟ کمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یک جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی . شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .... ........ 📗از زبان همسرشان غاده . 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#من_با_تو #قسمت_سی_و_دوم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت سی و دوم روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے س
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 قسمت سی و سوم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت:ڪہ اینطور! دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد:بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ! از روے صندلے بلند شدم،ڪیفم رو انداختم روے دوشم. _هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن! آقاے رسولے لبخندے زد و گفت:این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ!خوب میشناسمش! سرم رو تڪون دادم و گفتم:میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت:آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم،سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت،با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم:میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت:درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم،درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم:عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم!خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم. چیزے نگفت،ادامہ دادم:همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم:بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے! دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد،صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد! _خانم هدایتے یہ سوال بپرسم! با دلخورے گفتم:بفرمایید! _سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟! با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم! صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم:از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ! نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت:منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ! نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم،با خودش چے فڪر مے ڪرد؟! ... 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 . @abrar40
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت. تو دلش از خدا و امام حسین(ع) میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت: -گریه میکنی جلوتو می بینی؟! عصبانی گفت: -من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم. افشین خندید و چیزی نگفت. به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت: -بله. -سلام باباجونم. -فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟ نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود. -خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین. -کجایی؟ -نمیدونم بابا. به افشین گفت: -کی میرسیم؟ -یه ساعت دیگه ورودی شهره. -باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین. حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید: _فاطمه کجایی الان؟ -نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست. -تنهایی؟ -نه. -اون پسره عوضی هم هست؟ صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید. -بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه. تماس رو که قطع کرد، اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید. افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود. بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید. به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت: _میتونی رانندگی کنی؟ -چرا؟ خسته شدی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3