eitaa logo
ابرار
222 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن.. - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن .. توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 🍂 من این دو جفت چشمِ آسمانے آشنا را ڪجا دیدہ ام؟! با صداے همتا بہ خودم مے آیم:آیہ ایشون عمہ حلما عمہ ے بزرگم هستن و همسرشون عمو ناصر! سریع میگویم خوشبختم،ناصر بدون اینڪہ نگاهم ڪند تنها سرے تڪان میدهد! عمہ حلما دستش را مقابلم میگیرد:خوشوقتم عضو جدید خانوادہ ے عسگریا! دستش را میفشارم:منم از آشنایے با شما خوشوقتم. آرام گونہ ام را میبوسد و میگوید:خوشبخت بشید! لب میزنم:ممنونم! صداے نفس هاے ڪشدار هادے فضا را بہ هم ریختہ،فرزانہ چشم غرہ اے نثارش میڪند اما هادے بدون‌ توجہ بہ مادرش سعے ندارد ناراحتے اش را پنهان ڪند! همراہ همتا روے مبل دونفرہ اے مے نشینیم،فرزانہ و حلما مشغول گفتگو از روزہ مرگے ها میشوند،حلما گاهے نگاہ هاے عجیب و سنگینش را نثارم میڪند. همتا آرام میگوید:ڪاش بالا تو اتاق مے موندیم! بے اختیار میگویم:آرہ! هادے همچنان عصبے پاهایش را تڪان میدهد و گہ گاهے در موبایلش چیزے تایپ میڪند. فرزانہ رو همتا میگوید:عزیزم ببین آب جوش اومد! همتا چشمے میگوید و بلند میشود،آرام میگویم:منم باهات میام! باهم جمع را ترڪ میڪنیم و وارد آشپزخانہ میشویم،همتا آرام میگوید:هووووووف! مُردد میپرسم:همیشہ انقدر خشڪ و سردن؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! بہ شوخے میگویم:لابد بچہ هاشونم باشن چون تعدادشون بیشترہ فضا از این سنگین تر میشہ! همتا همانطور ڪہ در ڪترے را برمیدارد میگوید:یہ دختر بیشتر ندارن! نمیدانم چرا با صحبت راجع بہ این "دختر" احساس بدے تمام وجودم را فرا گرفت! همتا مشغول چاے دم ڪردن میشود و من تماشایش میڪنم. ناگهان هادے وارد آشپزخانہ میشود،نگاهش را میان من و همتا مے چرخاند. آهستہ میگوید:میشہ بیاے؟! همتا با شیطنت نگاهمان میڪند،چند قدم بہ سمتش برمیدارم. آب دهانش را با شدت فرو میدهد:من خبر نداشتم مهمون داریم! چشمانش را بہ چشمانم میدوزد:من زیر قول و قرارمون نزدم! ذوب میشوم زیر نور این دو چشم مهتابے! سرم‌ را پایین مے اندازم:میدونم! دستش را محڪم‌ مشت میڪند و بدون حرف دیگرے از آشپزخانه‌ خارج میشود. همتا لبخند دندان نمایے نثارم میڪند:زن داداش جان تو برو من چایا رو میارم! اخمے تحویلش میدهم و بہ سمت جمع میروم. همتا سینے چاے را میگرداند همین ڪہ میخواهد بنشیند صداے زنگ در بلند میشود. سریع میگوید:من باز میڪنم! بہ سمت آیفون‌ میرود:بلہ؟! نمیدانم چہ ڪسے میگوید "منم" ڪہ رنگ چهرہ اش مے پرد. همہ متعجب نگاهش میڪنیم،فرزانہ مے پرسد:ڪیہ؟! چرا قیافہ ت اینطورے شدہ؟! همتا نگاہ درماندہ اش را بہ هادے میدوزد:چیزہ... انگار هادے از نگاهش میخواند چہ ڪسے آمدہ ڪہ با عجلہ بلند میشود و بہ سمت همتا میرود. هادے میخواهد از خانہ خارج بشود ڪہ چند تقہ بہ در ورودے میخورد و سپس باز میشود. صداے پاشنہ هاے ڪفش زنے مے پیچد و سپس صداے زیبایش:سلام! با طنازے طرہ اے از موهاے مشڪے اش را ڪنار میزند و چشمان آسمانے اش را بہ من میدوزد.... چیزے در وجودم مے شڪند.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت:«... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم:«نه، در باز نبود.من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت:«حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم:«پس صمد کجاست؟!» با بی حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.» با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» شستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت:«تلفنشان مشغول است.» دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود.همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود،برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد.آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» لب گزیدم.از کارشان لجم گرفته بود. گفتم:«چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم:«صمد شهید شده. می دانم.» پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم.قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم.بوسیدم و گفتم:«صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند،این چه وقت
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_سی_چهارم ? رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر می
رمان عاشقانه مذهبی ? ? روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده… بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره… بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد… … ?ادامه_دارد ? . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3